مجلس اول/ شب مسلم
روضه خوان ها شب اول را « شب مسلم » می گویند، غروب شبی که با غربت گرفتن فرستاده امام، در شهرکوفه رنگ سیاهی به خود گرفت.
هوا طوری تاریک شد که چشم ها از بازشناختن فرزند پیامبر(ص) بازماند، جرات ها ته کشید، ایمان ها در کاسه های منفعت طلبی گردن کلفت های کوفه ته نشین شد، در مدت کوتاهی بی نسبت بودن با اهل ولایت ثمرات خود را در پس زمینه رفتار خواص نشان داد، با حضور ابن زیاد با تهدید و برق شمشیر نشان دادنی، جرات ها در پس واهمه ها ته کشیده بود.
شریح قاضی حتی جرات نکرد به طرفداران هانی که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، بگوید که او زنده است و ابن زیاد قصد دارد او را بکشد، گفت: « جاسوس ابن زیاد آنجا بود، جرات نکردم » ... شاید ورق تاریخ بر می گشت.
و از طرفی مسلم ابن عقیل، پیشنهاد « شریک بن اعور حارثی» را برای ترور ابن زیاد در منزل هانی رد کرد، قتلی که به راحتی میسر بود و قطعا مسیر تاریخ را عوض می کرد، اما مسیر فرستاده حضرت حسین علیه السلام، مسیر حق و عدالت بود و گفت: از رسول خدا(ص) شنیدم که مومن کسی را به حیله نمی کشد و من از قتل او که میهمان هانی است خودداری کردم.
گرد و غباری بپا شد و بوی خون در هوا پیچید؛ از هجده هزار بیعت کننده با حضرت حسین علیه السلام، از سران قبایل و بزرگان و سرشناس های کوفه پیرزنی ماند بنام طوعه که خانه اش پناهگاه مسلم ابن عقیل شد...
فرزدق شاعر، خبر شهادت مسلم ابن عقیل را به امام علیه السلام داد و اشک از دیدگان مبارک سیدالشهداء علیه السلام جاری شد، خبر گمراهی شیعیانش و خبر شهادت مسلم ابن عقیل، دل نازنینش را داغدار کرد و فرمود: «رَحِمَ اللهُ مُسْلِماً ...»؛ (خداوند مسلم را رحمت کند، او به سوى رَوْح و ریحان و بهشت و رضوان خداوند رهسپار شد، بدانید او به تکلیف خویش عمل کرد و هنوز تکلیف ما باقى مانده است).
مجلس دوم/ روضه ورودیه کربلا
کاروان امام حسین علیه السلام، روز دوم محرم به کربلا رسید، امام علیه السلام نام منطقه را که شنید، به خدا پناه برد و گفت: اعوذبالله من الکرب و البلاء .
خیمه ها برپاشد، امام به خواب کوتاهی فرو رفت و مردی سوار بر اسب دید که می گوید: « این قوم حرکت می کنند و مرگ هم در پی ایشان است »، از خواب نیم روزی برخواست و چند مرتبه فرمود، الحمدلله رب العالمین، انا لله و انا الیه راجعون و در پاسخ جناب علی اکبر علیه السلام برای دلیل قرائت آیه استرجاع،گفت که در این سرزمین خون همه ما ریخته خواهد شد. . . یعنی وعده شهادت رسیده بود و التهاب داشت جوانه می زد، اما پسر با شنیدن وعده محتوم مرگ در این سرزمین فقط یک سئوال پرسید، « الهی که همیشه بدی از شما دور باشد، السنا علی الحق ؟ مگر ما برحق نیستیم؟ » پاسخ شنید سوگند به آن که همه بسوی او می روند، ما برحقیم پسر هم گفت که چه واهمه ای است، بر حق جان می دهیم... پدر برای پسر دعا کرد، چه دعای نیکویی...
امام علیه السلام همه اهالی کاروان را جمع کرد و با چشمانی اشک آلود با خدای خود مناجات کرد و گفت که خدایا خاندان پیامبرت را از شهر و دیار خود اخراج کردند و پریشان و سرگردان از حرم جدمان بیرون شدیم و مورد تعرض فرزندان امیه قرار گرفتیم، خدایا حق ما را از آنان بگیر و ما را در برابر ظالمان یاری کن...
سپس رو به اصحاب خود نموده و فرمودند «مردم بندگان دنیا هستند و دین لقلقه زبانشان؛ است حمایت و پشتیبانی از دین تا آنجاست که زندگی شان در رفاه است پس هرگاه بلاء و سختی حادث شود دینداران کم می شوند.»
مجلس سوم / روضه سه ساله امام حسین (ع)
« سر » در دامن دختر آرام گرفت، همه دردها فراموش شد، انگار نه انگار آشوب درد و التهاب و هزاری زخم نمک پاشیده در میان بوده، همه رفت.
چشمانش را بست، نوازش های دختری بر گونه های پدر، رد انگشتان کوچکی بر گیسوی پدر آرامش بخشیده بود، نوازش ها مادرانه بود.
چشمانش را بست چون می خواست در دامن دخترش آرام بگیرد، یا شاید چشمانش را بست که تاب نگاه کردن به چشم های دخترش را نداشت.
همه آن شب فکر کردند و بعد ها گفتند، دختری هوای پدر کرده بود ولی شاید این پدر بود که دلش تنگ دخترش شده بود، بعد بخواب دخترش سرک کشیده بود و بعد دل دختر هری ریخته بود و گریه کرده بود در شب، نه از آن گریه های بی صدا که فقط اشک می چکد و دست های کوچک تند تند از روی صورت جمعشان می کنند، پنهانش می کنند، از آن گریه ها که غیر از صدا، حرارت هم دارد، شعله می کشد و می سوزاند... گریه های آن شب سوزانده بود ...
«بابا » رادر خواب دید، نه باز اشتباه شد ... «بابا » در خواب به دیدن دخترش رفت و دختر بچه ای ذوق کرد، هوای بابا را کرده بود ... باز اشتباه شد، شاید دختر بچه ای فهمیده بود که دل بابا برایش تنگ شده بعد بی تاب شد ...
گریه کرد رقیه ..
گریه کرد رقیه ..
گریه کرد رقیه..
و همه گریه کردند و اهل بیت پیامبر خدا در خرابه شام گریه کردند و مویه کردند و ناله کردند و نیمه شبی آشوب بپا شد. خواب ها آشفته شد باز، داغ ها با گریه رقیه دوباره تازه شد و وقتی داغ حسین تازه شود، همه خواب ها آشفته می شود، حتی خواب شیطان.
آن شب خواب یزید هم آشفته شد ... نمی توانست بخوابد، مست بود یا در ولایت محقرانه شیطان نمی دانم ولی دستور داد که سر را برای دختر ببرید ...
سر در دامن دختر آرام گرفته بود، همه دردها فراموش شده بود، انگار نه انگار آشوب درد و التهاب و هزاری زخم نمک پاشیده... همه رفته بود، رنگ باخته بود، مردترین مردها هم که باشی، « سر » همه شهدا را هم موقع جان دادن در معرکه نبرد به دامن گرفته باشی باز دلت می خواهد دست آخر، در دامن مادرانه ای آرام بگیری، ولی انگار دل دخترسه ساله سیدالشهداء علیه السلام هم پر از شکایت بود، ولی لبخند رضایت پدر را هم دلش می خواست «آفرین دختر خوبم » هم دوست داشت بشنود دوست داشت دلبری کند و تحسین ببیند ... به پدر گزارش داد که به همه حرف هایت گوش دادم، دختر خوبی بودم، گفته بودی گریبان پاره نکنیم، صورت هامان را نخراشیم، صبور باشیم ... صبور بودم بابا .
گفته اند لب بر لب های حسین گذاشت، پیشانی پدر را بوسید صورت بر صورت پدرچسباند ... انتظار بوسیدن هم داشت، پدر هم دوست داشت دخترش را در آغوش بکشد، دخترش را نوازش کند، دختر هم دلش آغوش پدر را می خواست ...
پدری دختر سه ساله اش را در آغوش کشید.
رقیه پرکشید...
مجلس چهارم / مجلس حر
شیپور جنگ نواخته شد، طبل ها وحشیانه کوبیده می شد، پشت هم، بدون امان، زمین و زمان می لرزید؛ هجوم وحشیانه صدای نیزه دارها انگاری همین الان است حمله کنند، دور و نزدیک می شد، نفس کشیدن حتی سخت شده بود، لحظه ای که نباید، رسیده بود و مرگ به همه نزدیک بود و مصیبت به همه نزدیکتر ...
عده ای مامور آرام کردن بچه ها بودند، « مراقب باشید زن ها و بچه ها از خیمه ها بیرون نیایند... » مردها می گفتند. فریاد می زدند... مراقب باشید کسی نترسد، اهل خیمه را دلهره و آشوب نگیردشان.
سواری نزدیک شد و اجازه خواست و به محضر امام رسید، آمدنش به نبرد نمی خورد ...
فکر کرد الان « اصلا اجازه ورود به من می دهند؟ پس می زنندم، بیرونم می کنند، نفرینم می کنند یا به حال خود رها می شوم؟ »
خیلی مردد بود و توبه کار ... با شرمساری وارد شد، سپرش واژگون بود « هیچ وقت فکرش را نمی کردم کار به اینجا بکشد... مرا می بخشی ؟» آغوش سیدالشهداء علیه السلام باز شد، آغوش سید الشهداء باز بود، او را هم پذیرفت، برایش استغفار کرد « از اسب پیاده شو، «حر» دوست داشت زودتر از همه جان خود را فدای حسین کند، از اسب پیاده نشد « من اولین کسی بودم که به غلط راه را بر تو و بر خانواده ات بستم اجازه دهید، نخستین کسی باشم که .. » از اسب هم پیاده نشد، دیگران گفتند که « از بقیه خجالت می کشد از کوچکترها، از صدای آب طلبیدن بچه ها و از اهل حرم» زودتر می خواسته برود، عرق شرم امانش رابریده بود، تردید داشت توبه اش پذیرفته شده یا نه، اما فهمید سیدالشهداء آمده است که یاری رساند، به هرکسی که توبه کند، همه را نجات دهد، تاریخ را نجات دهد، به عالم نور بپاشد برای همیشه که خونش پاشیده شد روی صورت خورشید تا روی عالم سرخ شود از خجالت رفتار پیروی کنندگان از شهوت ها، منفعت طلبان و ترسوها و خیانت کنندگان در امانت ها.
برای حر دعا کرد « رحمت خدا بر تو، اختیار دست توست» .
حر خجالت ش افزون شد، خودش اهل کوفه بود و بسوی کوفیان فریاد زد « بی مادر شوید ... چه کردید بر فرزند رسول خدا(ص)، دعوتش کردید و بیعت کردید، اکنون در محاصره اش گرفته اید که او را بکشید؟ آب فرات که یهود و ترسا و گبر از آن سیراب هستند را به روی زنان و کودکان فرزند پیامبرتان بستید چه زشت و چه پلید رفتار کردید ....»
یادش آمد که در نخستین مواجهه سپاهیان حر با کاروان امام علیه السلام، با ملاطفت امام روبرو شد، مسیر سخت بود و محل تلاقی آن ها، بدون آب و علف، امام فرمودند« کاروان را سیرآب کنید، خودشان و اسب هایشان را » و وقت نماز هم که شده بود، حر از امام اجازه خواسته بود که او و همراهانش نماز را به امام اقتدا کنند...
در موعد رسیدن پیک ابن زیادهم با پیشنهادی که زهیر ابن قین به امام داد، امکان تغییر مسیر تاریخ بود، امام فرمودند، من آغاز کننده جنگ نیستم.
« حر » از اسارت آزاد شد، سر « حر » در دامان سیدالشهداء علیه السلام آرام گرفت، با دستان مبارکشان خون از چهره حر پاک کردند و فرمودند« تو حر و آزاده ای همان گونه که مادرت بر تو نام نهاد، تو در دنیا و آخرت حر و آزاده ای ».
... و علی اصحاب الحسین.
مجلس پنجم / شب زهیر / شب حبیب / شب عبدالله بن حسن
شب پنجم برخی از زهیر می گویند و برخی از حبیب ابن مظاهر و خیلی ها هم روضه حضرت عبدالله ابن حسن رامی خوانند، ما در مجلس پنجم، از حضرت محاسن سفید، حبیب مظاهر و هم جناب اهل مروت زهیربن قین و هم حضرت عبدالله بن حسن استعانت می گیریم ...
• حضرت زهیر
در زیارت شریف ناحیه مقدسه از زبان امام زمان (عج) می خوانیم که سلام بر زهیر بن قین بَجَلیّ، کسی که وقتی به او اذن بازگشت به خیام از معرکه داده شد گفت: « لا وَاللَّهِ لا یَکُونُ ذلِکَ ابَداً، اتْرُکُ ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اسیراً فِی یَد الَاعْداءِ وَانْجُو! لا ارانِیَ اللَّهُ ذلِکَ الْیَوْمَ؛ » « به خدا سوگند، هرگز فرزند رسول خدا(ص) را در دست دشمنان رها نمی کنم و خود را نجات دهم... خدا آن روز را نیاورد.»
در مسیر بازگشت از حج مراقب بود، کاروانش را طوری حرکت دهد که با کاروان امام حسین علیه السلام رو در رو نشود، گرداگرد جماعت سر سفره ای نشسته بود، همسرش هم بود؛ پیکی اجازه ورود خواست: «حسین (ع) مرا به سوى تو فرستاده تا از تو بخواهم که نزدش بروى» زهیر به اطرافیانی که مات و مبهوت این اتفاق بودند طوری نگاه کرد که انگار تمایلی به این دیدار ندارد، همسر زهیر نهیب زد، حواس ات هست؟ پسر پیامبر(ص)، پیکی فرستاده تا تو را ببیند، نشسته ای هنوز؟ زهیر شاید آن لحظه با بی میلی شاید با کرختی و رودربایستی از خیمه بیرون رفت. اما بالاخره رفت، زهیر رفت، از خیمه بیرون رفت ولی دیگر برنگشت، شاید وقتی هم برگشت برای دقایقی فقط جسمش برگشت، جانش را پیش امام گذاشت و گفت فقط چند لحظه فرصت بدهید خیمه و اسباب سفرم را بردارم و برگردم... چه بر زهیرگذشته بود، کسی نمی داند.
زهیر رفت وکسی که برگشت هیچ شباهتی با زهیر نداشت، تا برگشت، همه به همسرش گفت، سفری که من انتخاب کردم برای تو خطر دارد، پیش خانواده ات برو، نباید بخاطر من به درد سر بیفتی به بقیه گفت، هیچ عهدی از من بر شما نیست، هرکس دوست داشت با من بیاید، این آخرین دیدار ماست. همسر زهیر، زیر بار تنها ماندن نرفت.« خودم ترغیبت کردم بروی، تنها کجا می روی؟ هرجا رفتیم، باهم»
عصر تاسوعا، هم یکی از سپاه کوفیان وقتی زهیر را در میان سپاه سیدالشهداء دید، داد زد، اینجا چه کار می کنی زهیر، تو مگر، عثمانی نبودی؟ و پاسخ شنید« به الان من خوب نگاه کن، اکنون یکی از اعضای این کاروانم، من مانند شما هرگز برای حسین (ع) نامه ای ننوشتم، مانند شما قول کمک به حسین ندادم و برای او پیکی نفرستادم، ولی راه ما را بهم رساند... فهمیدم که برای حفظ حقّ خدا و پیامبرش که شما آن را ضایع کرده اید ، باید به کمک حسین بشتابم ، در زمره گروه او باشم و جانم را فدای او کنم... زهیر هرچه بود، مروت و وفاداری را خوب بلد بود.
شب عاشورا هم که امام به آخرین اتمام حجت را کرد و گفت هرکس می خواهد برود از تاریکی شب استفاده کند، زهیر، ایستاد که« من باید «فدای» شما بشوم » .
فدای شما بشوم.
فدای شما بشوم...
کاش هزار بار خدا این فدا شدن من را برای تو و خاندان تو تکرار کند، فدایت شم.
ظهر عاشورا، زهیر فدای امام شد، فدا شدنی، سپر شد، ایستاد جلو که امام نماز بخواند، سپر نماز امام شد...
• حبیب ابن مظاهر اسدی
و اما حبیب، پیرمرد محاسن سفیدی بود، 75 ساله، خوبرو و خوش سخن، از آن پیرمردهای نورانی که دوست داری تماشایشان کنی، اخم و لبخندشان، شب و روزی پر از جذبه و تماشایی است، از شاگردان علی علیه السلام و عالم به علمی که می توانست از اتفاقات و رویدادهای آینده مطلع باشد، حافظان قرآن و سجاده نشین و خوش سابقه، بعد از شهادت امام حسن مجتبی (ع)، خیلی تلاش کرد، جامعه را از انحراف نجات دهد، اولین نامه ها را هم در کوفه او عابس برای امام حسین علیه السلام امضا کردند، حبیب از نوجوانی، حسین علیه السلام را طور دیگری دوست داشت، شعله های شیفتگی در وجودش با چیزی غیر از فدا شدن برای امام (ع)، نمی توانست آرام بگیرد... حبیب برای سپاه امام حسین (ع)، فرمانده و برای اهالی خیام اطمینان خاطر بود... حبیب وفادار بود...
• حضرت عبدالله ابن حسن(ع)
روضه عبدالله ابن حسن، روضه روز عاشوراست، روضه قتلگاه است، روز پنجم چه از حضرت زهیر گفته شود، چه از حبیب ابن مظاهر چه از حضرت عبدالله ابن حسن، ذکر مروت است، نه ذکر مصیبت، ذکر وفاداری است، حکایت رفیق نیمه راه نبودن و برسر پیمان بودن تا دم آخر است.
دم آخر بود ... صدای تپش قلب کودکان شنیده می شد، از واهمه صدای زوزه گرگ ها که هر لحظه بلند تر می شد، چشم ها مبهوت بود، خطر بزرگ اتفاق افتاد... آتش به خیمه ها نزدیک و نزدیکتر می شد، کسی جلودار زنان و بچه ها نبود که معرکه را نبینند... کسی نمانده بود که بتواند از همه مراقبت کند، نوجوانی حدودا 10 ساله میان اهل خیام، رگ مردانه اش، تاب تحمل را گرفته بود، همه یاران سیدالشهداء به شهادت رسیده بودند، دم آخری از دستی توانست خلاص شود، یا شاید مقاومتی شکسته شد، به میدان دوید... چند نفر هم به سمت او دویدند که نگذارند...
فریاد می زد، رگ پیشانی اش متورم بود، هوار می زد که « والله لا اَفارقُ عَمِّی » به خدا سوگند از عمویم حسین (ع) جدا نخواهم شد... مگر چه کسی می توانست از حسین علیه السلام جداشود... همه سختی ها ماند برای اهل خیام که باید می ماندند و تماشاگر دنیای بی حسین می شدند ... حسین علیه السلام دید عبدالله شتابان است به سمت قتلگاه و زینب سلام الله علیها، بسمت او دوان فریاد برآورد «إحبسیه یا اٌختی! خواهرم عبدالله را نگاهدار» اما عبدالله تکرار می کرد «والله لا اَفارقُ عَمِّی؛ به خدا سوگند از عمویم حسین جدا نخواهم شد.»
.... عبدالله خود را حائل شمشیر و امام علیه السلام کرد ... عبدالله ابن حسن در آغوش سیدالشهداء علیه السلام به شهادت رسید...
مجلس ششم / روضه قاسم بن الحسن
قدیمی ترها وقتی نوجوانی رعنا و خوش قامت می دیدند که چهره ای دلنشین و گیرا دارد، می گفتند که « چه قاسم بن الحسنی ، ... لاحول و لا قوه الا بالله »
در کاروان هم این روزها، چشم مردان و زنان بنی هاشم به این نوجوان می افتاد لاحول ولاقوه الابالله می خواندند ... « از چشم بد، بدور باشد، ماشاء الله ... »
روز ماجرا هم امام حسین علیه السلام، به سختی به قاسم بن الحسن اجازه میدان داد، نبرد قاسم را تماشا می کرد و زیر لب ذکر می گفت، لذت و ترس و خشم با رقص شمشیر قاسم بن الحسن با هم سرک می کشید، «دلهره» بود و «جانم پسر برادرم »، «جانم پسرم» هم بود...
« چه قاسم بن الحسنی شده بود، این نوجوان »، عرق می ریخت و شمشیر چه خوب می گرداند، از دورگرد بادی از غبار انگار به این سرو رعنا نزدیک می شد، کسی حواسش نبود انگار، گرد باد نزدیک شد، موج سیاهی پشت سر قاسم بن الحسن، دیوار شد و حلقه زد دور قاسم و قاسم ناپدید شد، موج او را برده بود...
دل سیدالشهداء به تلاطم افتاد ... صدای قاسم بن الحسن را می شنید، کمک می خواست، او را نمی دید، از عمو کمک می خواست و تا عمو به معرکه رسید، پیکر نیمه جان قاسم افتاده بود و ردی از خاک که از کشیده شدن پای قاسم روی خاک ها از درد دیده می شد.
خواست پیکر نوجوان برادرش را به عقب برگرداند، بدن کشیده می شد، زیر سم اسب ها بدن بلند تر شده بود انگار پاهایش بر زمین کشیده می شد، شاید دلش می خواست، بعد این همه زخم و درد عمو سینه به سینه در آغوش گیردش ...
امان عمو بریده شد، سیدالشهداء به گریه افتاده بود، «به خدا برای عمویت سخت است...»، عین برق از جلوی چشم اش رد شد، قاسم گفت، « یا عمّ أحلی مِن العَسل؛ ای عمو جان، مرگ برای من شیرین تر از عسل است...» بعد شنید، « عمویت به فدایت، تو هم پس از ابتلای به بلایی بزرگ کشته خواهی شد ...» عمو قاتلان قاسم را نفرین کرد، «از رحمت خدا دور باد گروهى که تو را کُشتند و کسانى که جدّ تو در روز قیامت دشمن آنهاست به سبب تو»
جلس هفتم / روضه حضرت علی اصغر علیه السلام
حسین علیه السلام تنها ماند، به اطرافش نگاهی کرد و فریاد زد « کسی مانده، از حرم رسول خدا (ص) دفاع کند؟ ...» شیون زنان بلند شد، شیونی که از آن می شد فهمید، کار به آخر رسید.
مقابل خیمه ایستاد «خواهرم، کودک خردسال را بیاور با او خداحافظی کنم ... »، قنداقه را خیلی آرام و با احتیاط از دست خواهر گرفت، می خواست کودک را آرام کند یا شاید از عطر تن کودکی که به سینه چسبانده، خودش آرام بگیرد. چشمانش را بسته بود، حس تازگی بوی تن کودکش را نفس کشید، می خواست کودکش را سیر ببوسد و نگاه کند، خداحافظی کند، حرف ها داشت که با کودکش بزند، لحظه ای وزش عبور با سرعت تیری را از مقابل صورتش حس کرد...
تیر به او نخورد، ولی جگرش تیر کشید، حیران شد، مبهوت ... دنیا دور سرش چرخید ... قنداقه پر از خون شد، تصورش را هم نمی کرد...، به چهره علی اصغر خیره شد، لبخند روی صورت پسرش خشکیده بود، تیر را از گلوی کودکش جدا کرد، خون را به آسمان پاشید ... « از خدا پوشیده نیست ...، خدایا انتقام ما را از این ستمکاران بگیر » .
خواست به سمت خیمه ها برگردد، منصرف شد، این خبر را نمی شود گفت... قنداقه را محکم به خود چسبانده بود، سر ذبح شده داخل قنداقه بود باز به سمت خیمه ها برگشت، منصرف شد، مستاصل شد، بدن کودش را خودش دفن کرد.
کلام امام عصر(عج) در زیارت ناحیه مقدسه خطاب به حضرت علی اصغر علیه السلام: « سلام بر عبدالله بن حسین کودک شیرخواره تیرخورده ضربت خورده به خون تپیده که خونش به آسمان پاشیده شد و در دامان پدرش با تیر سربریده شد، خدا لعنت کند، حرمله بن کاهل اسدی و همراهانش را که به او تیر زدند ...»
لعن الله قوم قتلوک
مجلس هشتم/ روضه حضرت علی اکبر علیه السلام
اسب ها وحشیانه تاختند، سقف سیاه تیرهای رها شده و گرد و غبار، تصویر مبهم فضای غبار آلود معرکه ای بود که از آن صدای نعره های وحشیانه به گوش می رسید.
امام حسین علیه السلام، قبل رفتن علی اکبر به مردم گفت « شاهد باشید، پسری را به میدان می فرستم، که شبیه ترین مردم از نظر خلق و خوی و منطق به رسول الله (ص) است بدانید هر زمان ما دلمان برای رسول الله(ص) تنگ می شد نگاه به وجه این پسر می کردیم »
پدر روی انگشتان پا گردن افراشت، پسرش را ندید، دوید، روی بلندی، دلش لرزیدن گرفته بود، از روی بلندی ها، پسر را در محاصره ای دهشتناک دید، سواری سیاه پوش را می دید که با نیزه از پشت به سوی پسر، خیز برداشته است، «مره بن منقذ» از یاران عمر سعد را شناخت، از عمق دل فریاد می کشید اما، فریادش در هیاهوی هزار باره فریادها گم شد، دستانش را بسوی پسر دراز کرد، با هر فریاد از روی بلندی، به جلو خم می شد، غبار جنگ بالا گرفت، کسی نمی داند، پدر فرودآمدن نیزه بر پهلوی پسرش را دید یا نه ...
همه دیدند، پدر تاخواست سوی میدان بشتابد، علی اکبر روی زمین افتاد و فریاد حمله صادر شد، حسین (ع) در حال دویدن به سوی معرکه بود، صدای نعره ها بلند و بلند تر شد، هوار می کشیدند و صدایی مثل زوزه گرگ هم شنیده می شد، بسوی پسر حمله ور می شدند...
پدر کنار بدن هزار زخم برداشته جوانش، زانو زد، بوی خاک نم زده از خون، در مشامش پیچید، نفسش حبس شد، دنیا را تیره و تار دید، انبوه غم دور سرش موج زد ...
دوست داشت خاک و خون های دلمه بسته را از صورت پسرکنار زند، دستش رمق نداشت، نگاهش روی صورت پسر خیره ماند، صورت به صورت پسر چسباند، دلش کمی آرام گرفت، راه نفس در سینه اش باز شد تا بتواند بگرید، صدای سوزناک پدر به گریه های بریده بریده بلند شد که می گفت: قَتَلَ اللّهُ قَوْما قَتَلُوكَ، ما اءَجْراءَهُمْ عَلَى اللّهِ وَعَلَى انْتِهاكِ حُرْمَة رَسُولِ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله ، عَلَى الدُّنْيا بَعْدَكَ الْعَفاءُ...
لعن الله قوم قتلوک
مجلس نهم محرم/ روضه حضرت ابوالفضل العباس (ع)
روز نهم محرم، روز اعلام جنگ است روزی که حلقه محاصره تنگ تر شد، روزی که امام حسین علیه السلام، برادرش عباس (ع) را فرستاد تا آخرین حرف های لشگر ابن زیاد را بشوند، پیام آورد « گویند، یا حکم یزید برای بیعت را بپذیرید یا آماده جنگ شوید.»
امام علیه السلام به برادر فرمود « آنها را قانع کن که جنگ را تا فردا به تأخیر اندازند و امشب را برای راز و نیاز و نماز مهلت دهند، خدا میداند که من بخاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم »
عاقبت فرستاده عمر بن سعد آمد و گفت: « به شما تا فردا مهلت میدهیم، اگر تسلیم شدید شما را به عبیداللّه میسپاریم وگرنه دست از شما برنخواهیم داشت. »
فرستاده ای از لشگر دشمن برای حضرت ابوالفضل (ع) و برادرانش امان نامه فرستاده و شنید «خدا تو و امان تو را لعنت کند! آیا به ما امان میدهی، در حالی که پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله امان ندارد».
حضرت ابوالفضل العباس (ع) فرزند امیرالمومنین علی علیه السلام و زاده حضرت ام البنین سلام الله علیهاست، سلام خدا و سلام فرشتگان خدا و سلام همه بندهای شایسته خدا و سلام همه شهیدان و همه درودها بر او باد.
حضرت ابوالفضل العباس (ع)، تسلیم و تصدیق کننده امر امام حسین علیه السلام بود و در شرایط تاریک گرد و غبار زده دوران خیرخواه و وفادار به نواده رسول خدا (ص) بود، بهترین جزاء، نصیب او که صبر کرد و فقط برای خدا بهترین یاری گر امام خویش شد، بر او که بنده شایسته و مطیع خدا و رسول خدا (ص) و امیرمومنان و امام حسن و امام حسین علیهم السلام بود، او مسیر اهل بدر را پیمود و نهایت تلاش خود را در پیروی از برادرش و از امامش انجام داد.
خدا تو را در زمره شهیدان برانگیزد و روحت را در کنار ارواح نیکبختان قرار دهد و از بهشتش وسیعترین منزل را به تو عطا کند و برترین غرفهها را ارزانی نماید و نامت را در بالاترین درجات بالا برد و با پیامبران و صدّیقان و شهدا و شایستگان محشور نماید، آنها که خوب رفیقانی هستند، شهادت میدهم که تو سستی نورزیدی و باز نایستادی و بر آگاهی از کارت از دنیا رفتی، در حال پیروی از شایستگان و پیروی از پیامبران، پس خدا بین ما و رسول خود (ص) و اولیایش در جایگاههای فروتنان گرد آورد که او مهربانترین مهربانان است.
امام سجاد (ع) درباره عمویش عباس (ع) گفت «خداوند رحمت کند عباس(علیهالسلام) را که نسبت به برادر خود ایثار کرد و جانش را فدای آن حضرت نمود تا این که در راه یاری او دو دستش را از بدن جدا کردند و خدا به جای دو دست او دو بال به آن جناب عنایت فرمود که مانند جعفر بن ابیطالب(علیهالسلام) با آن دو بال همراه فرشتگان در بهشت پرواز میکند و برای عباس(علیهالسلام) در قیامت نزد خدا مقامی است که مورد غبطه همه شهداست و تمام شهیدان را آرزوی مقام اوست.»
حضرت صاحب الزمان (عج) در زیارت ناحیه مقدسه فرموده است که « سلام بر ابوالفضل عبّاس ، فرزند امیر مؤمنان ؛ از خود در گذرنده با جان برای برادر، برگیرنده از دیروزش برای فردایش، فداییِ او، نگهدارنده، کوشنده برای رساندن آب به او، وکسی که دست هایش بُریده شد! خداوند قاتلانش یزید بن رُقاد حیتی وحَکیم بن طُفَیل طایی را لعنت کند! »
صلوات الله و سلامه علیهم
روضه شب دهم / شب عاشورا
حالا شب عاشورا شد،عمر سعد سپاهش رو آماده کرد،صدای نحسش رو بلند کرد:"یا خَیلَ الله الکبیر" ای لشگر خدا سوار بشید،"وبالجنة اَبشِری"بشارت بهشت به شما میدم"فَرَکِبَ الناس"همه سوار شدند، آمدند سمت لشگر امام حسین (ع) قربون دختر بچههات برم که دیگه کم کم دلاشون داره میلرزه تا حالا فکر میکردند فقط آب بسته شده* "والحسینُ علیه السلام جالس اَمامَ بیتِه" راوی میگه این موقع آقا بیرون خیمه خودشون نشسته بودند"مُحتَبِىءٌ بسیفه إذ خَفقَ برأسه على ركبتیه"سر مبارکش رو به زانوها گذاشته بود،به شمشیر تکیه داده بود،خوابش برده بود"و سمعت اخته الصیحه"زینب (س) صدای غوغای دشمن رو شنید،"فَدَنَت مِن اخیها"اومد کنار برادر" و قالت یا اخی اما تسمع هذه الاصوات قد اقتربت ؟"حسین جانم مگه این سرو صداها رو نمیشنوی که به ما نزدیک شدند؟ راوی میگه:"فرَفَعَت حسین علیه السلام راسَه" آقا سر مبارک رو برداشت، یه جمله به زینب (س) گفت:"اِنّی انا رسول الله الساعه فی المنام"زینبم همین الان پیغمبر (ص) رو در خواب دیدم"و هو یقول انک تروح علینا"پیغمبر (ص) فرمود:به زودی میای نزد ما اینجا دیگه شروع شد "فَلَطَمَت اختُه وجهَها"زینب (س) شروع کرد به صورت لطمه زدن"و نادَت بالویل"واویلا سر دادن زینب (س) به اون صورت مبارک لطمه زد که یه بارم نبوده، "فقال لهاالحسین علیه السلام لیس لکِ الویل یا اختاه اُسکُتی رحمک الله"زینبم خواهرم تو نباید واویلا بگی؛ساکت باش،خدا رحمتت کنه. شاید زبان حال زینب این بود:حسین جانم منو دعا کن.