روح و ريحان
التاسعة
(5)
(6)
در شرح عرض دين حضرت عبدالعظيم
بر حضرت ابا الحسن ثالث هادى عليه الصلاة والسلام
و تصديق بر قبول او
مخفى و پوشيده نيست بر اهل دين و صاحبان ايمان و يقين كه زائر حضرت عبدالعظيم در زيارت آن جناب مىخواند : « وَعَرَضْتَ دينكَ عَلى إمامِ زَمانِكَ فَصَدَّقَكَ وَدَعا لَكَ » يعنى عرضه داشتى دين خودت را بر امام زمانت پس تصديق فرمود تو را و دعا كرد از براى تو .
و اين فقره كه عرض دين حضرت عبدالعظيم است بر كافّه عوام مخفى است ، بلكه جمعى از خواص هم از مأخذ آن اطلاعى ندارند ؛ از آنكه در مجالس و محافل كه از اين مطلب ذكر شده است جماعتى را از تفصيل آن بىخبر يافتم ، پس آن چه از فضل اين
حديث دانستم شفاهاً خبر دادم ، و مستدعى از كافه اهل اسلام و ايمان گرديدم كه اين حديث را فارسى كرده به اطفال خودشان تعليم نمايند ، و در هر صباح و مساء مانند دعاء عديله اين حديث را بخوانند كه تمام عقايد حقّه و قواعد دينيّه و اصول و فروع اسلاميّه در اين حديث شريف جمع است ، و در ماه مبارك رمضان كه مردمان بر حسب عادت و ميل نفوس رغبت به اطاعت و عبادت بيشتر دارند و مساجد غالباً مجامع اكابر و اصاغر رجال و نساء از امّت مرحومه شيعه و اماميّه است مكرّراً استدعا بر استنساخ مضمون بلاغت مشحون اين حديث بعينه نمودم ، بحمد اللّه تعالى جمعى كثير و جمّى غفير دعوت و مسألت داعى را اجابت نمودند و ثمرات كليّه يافتند .
(7)
لَعَمْرى لَقَد أَيْقَضْتُ مَن كانَ نائماً
|
وَأَسْمَعْتُ مَن كانَتْ لَهُ اُذُنانِ(1)
|
و اكنون هم موفق در شرح آن شدهام ، خداوند رؤوف عطوف را بر اين نعمت كه متنعّم گرديدهام شاكرم ، اگر چه از اَداء شُكر يك از نعمتهاى مُنعم حقيقى اين بنده ذليل عاجز و قاصر است ، مگر اقرار به عجزِ شكر نعماء و آلاء الهيّه ، خود شكرى مفيد و ستايشى
حميد باشد ، بلكه تمام اين مقدمات براى نقل و توضيح اين حديث مبارك است .
و بدان كه تمام انبياء بر خلائق مبعوث نشدند مگر براى تكليف خاص و تشريع شريعت مخصوصه ، و تمام دين و شريعت و مذهب و ملّت مكلّفين اين امّت مرحومه در اين حديث شريف مندرج است .
ونعم ما قيل :
تَرَكْتُ فيكَ المُنى مُفرقةً
|
وَاَنْتَ مِنْها بِمَجْمِع الطُّرقِ(2)
|
يعنى : هر آنچه ما جاء به النبى صلىاللهعليهوآله وما أتى به الشّارع است ، در حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام موجزاً و مفيداً ، تصريحاً أو تلويحاً براى اهل اسلام و مكلّفين بيان شده است ، پس بخوان و بدان و غفلت مكن .
در اينكه وجه خدا دين اوست
كه به توسط پيغمبر به خلق رسيد
اكنون قبل از شروع به مقصود زحمت مىدهم كه در كتاب « توحيد »(3) صدوق عليه الرّحمة مذكور است كه : ابا حمزه از حضرت باقر عليهالسلام روايت كرده است كه آن جناب در
1. شعر را خليل در كتاب العين 4/60 ماده ( نبه ) آورده بدون ذكر قائل ، نيز : شرح الاخبار قاضى نعمان
2/261 و امالى شيخ طوسى : 9 . 2. كشف الغمه 1/111 .
3. توحيد : 149 باب 12 ح 1 ، و نيز بنگريد به ح 2 تا 11 همين باب .
(8) جنة النعيم / ج 2
معنى آيه كريمه « كُلُّ شَىْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ »(1) فرمودند : « خداوند متعال ـ جلّ مجدُه ـ اجلّ است از اينكه به وجه موصوف شود بلكه معناى وجه همان دينى است كه به توسّط حضرت ختمى مآب بر خلق عرض شد » .
پس مراد از وجه ، دين خداست كه فناء و هلاكتى از براى آن نيست ، و سالك بايد از اين طريق به سوى مقصود خود كه معبود اعظم است سلوك نمايد ، و آن بابى است كه از آن بر حق وارد مىشود و وجهى است كه به جهت او تقرّب به پروردگار خود مىجويد .
و آيه « هذِهِ سَبيلى فَاتَّبِعُوهُ وَلاَتَتَّبِعُوا السُّبُلَ »(2) همانا اين دين است ، « أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ »(3) نيز اشاره به همين است . پس به كسى كه در اين طريق ـ كه اقوم سُبُل است و اقوى طرق ـ قدم نهاد و بالكليّه توجّه به سوى حق كرد به طريق تحقيق به كعبه مقصود مىرسد ، و اين بيان را برهان ديگر لازم است .
نعم ما قيل :
وَلَيْسَ يَصِحُّ فىِ الافهَامِ شَىءٌ
|
اِذا احتاجَ النّهارُ اِلىَ الدّليلِ
|
پس عوام از اين امّت را لازم است معنى دين را بدانند و تميز بين عباداتى كه متداول بين ايشان است بدهند تا در مقام اخذ آن بصير و خبير بوده باشند ، و عبارات و اصطلاحات مشهوره معروفه كه در كتاب و سنّت است و در حين تحرير براى دفع شبهه به نظر مىرسد ، و توضيح مىنمايد از اين قرار است :
اوّل : دين .
دوّم : ملّت .
سوّم : مذهب .
1. قصص : 88 .
2. انعام : 153 .
3. يونس : 105 .
روح و ريحان نهم (9)
چهارم : شريعت .
پنجم : سنّت .
ششم : منهاج .
هفتم : ايمان .
هشتم : اسلام است .
و بدان كه از براى هر يك از اين عبارات ، معنى مخصوصى و بيان جامعى است كه راجع به سلوك و سير الى اللّه و مشى الى رضاء اللّه است ، و در هر يك از اين كلمات و عبارات بر حسب مورد و استعمال ، جهت جامعهاى است كه شرع اقدس و نبىّ مقدّس از هر كس بخصوصه خواسته است و خلاف آن جائز نيست .
در شرح معنى «دين» است
و معانى مختلفه آن از آيات كريمه
امّا دين جمع آن اديان است ، و در تعريف دين مىگويند : هوالشَّريعَةُ الصّادِرَةُ بِوَاسِطَةِ الرُّسُل .
و در كتاب « مجمع البحرين »(1) است : هو وَضعٌ الهى لاُِولىِ الاَلبابِ يَتَناوَلُ الاُصُولَ وَالفُرُوعَ ، يعنى : دين وضع و طرزى است كه از خداوند سبحان به واسطه پيغمبران بر بندگان كه صاحبان عقل و شعورند از اصُول و فروع فرض و حتم شده است كه اگر به جاى آورند نجات يابند از عقوبات روز قيامت كه روز جزا و اجر است .
و دين در آيات و روايات به معانى كثيره اراده شده است :
اوّل : به معنى اسلام است ، چنانكه حق تعالى فرمود : « إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الاْءِسْلاَمُ »(2) .
و ميت هم در قبر مىگويد : و الاسلام دينى .
1. مجمع البحرين 6/251 ماده ( دين ) .
2. آل عمران : 19 .
(10) جنة النعيم / ج 2
دوّم : به معنى طريقه است ، چنانكه حق سبحانه و تعالى فرمودند : « لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِىَ دِينِ »(1) ، يعنى : از براى شماست طريقه شما و از براى من است طريقه من .
سيم : به معنى جزاء است ، چنانكه حق تعالى فرمود : « مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ »(2) .
و ايضاً فرمود : « يُوَفِّيهِمُ اللّهُ دِينَهُم »(3) .
و ايضاً فرمود : « وَإِنَّ الدِّينَ لَوَاقِعٌ »(4) .
چهارم : به معنى طاعت است ، چنانكه حق تبارك و تعالى فرمود : « وَلاَ يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ »(5) ، يعنى : دين حق را اطاعت نمىنمايند .
پنجم : به معنى توحيد است ، چنانكه حق تعالى فرمود : « أَلاَ للّهِِ الدِّينُ الْخَالِصُ »(6) .
و در اين كلمه شريفه جميع معانى مختّصه جمع است .
ششم : به معنى حساب است ، چنانكه حضرت احديّت جلّ برهانه فرمود : « ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ »(7) .
هفتم : به معنى حكم اللّه است ، چنانكه خداوند مجيد فرمود : « وَلاَ تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللّهَ »(8) يعنى : محبّت والدين موجب تعطيل حكم اللّه و امر حق نشود .
به عبارت ديگر عرض مىنمايم : خداوند عالميان راهى به سوى تقرّب به خود قرار داده است ، و اسم آن را دين نهاده چنانكه حق تعالى فرموده است : « شَرَعَ لَكُم مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَالَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلاَ
1. نصر : 6 .
2. فاتحه : 4 .
3. نور : 25 .
4. ذاريات : 6 .
5. توبه : 29 .
6. زمر : 3 .
7. توبه 36 .
8. نور : 2 .
روح و ريحان نهم (11)
تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللّهُ يَجْتَبِى إِلَيْهِ مَن يَشَاءُ وَيَهْدِى إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ »(1) .
پس دينى كه خداوند وصيّت به هر يك از پيغمبران فرمود آن است كه عبادت الهى نمايند و از او بترسند و احكام و حدود او را نگاه دارند و تصديق به كليّه او نمايند و به وحدانيّت او قائل شوند و نفى شريك و خلع انداد از او كنند .
و تمام مراتب دين و توحيد را از عبارات حضرت شاه ولايت توان دانست كه فرموده است : « اوّل الدّين معرفته وكمال معرفته توحيده ، و كمال توحيده نفى الصفات عنه »(2) .
در شرح معنى «ملّت» است
اما در معنى ملّت مىگوئيم : تقرير و جعل آن از خداوند منّان است ، وليكن نسبت وى را به حضرت رسول صلىاللهعليهوآله بايد داد ، و از آنكه منطق ايشان از وحى الهى است و از آنكه در عرف ناس ملّت خدا نمىگويند بلكه ملّت رسول صلىاللهعليهوآله مىگويند .
و در تعريف آن نقل كردهاند : هى الطّريق الّتى يَدعُو النّبى صلىاللهعليهوآله بِهِ اِلَى اللّه(3) ، پس هر چه را خداوند دعوت كرد دين است ، و هر چه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله دعوت به خدا كرد آن ملّت است ليكن به طريق تحقيق دين عين ملّت و ملّت عين دين است ، و از اين جهت در قرآن مجيد ملّت به معنى دين آمده است كما قال اللّه تعالى : « مَا سَمِعْنَا بِهذَا فِىالْمِلَّةِ الاْآخِرَةِ »(4) كه
مراد تديّن نصارى است به تثليث .
و همچنين فرموده است : « مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ »(5) اى دينِه .
1. شورى : 13 .
2. نهج البلاغة : 39 خطبه اول ، عوالى اللآلى 4/126 ح 215 شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 1/72 ـ
73 ، احتجاج 1/198 ، بحار 74/303 .
3. شيخ طوسى در تبيان 4/469 مىگويد : معنى الملة هو ما يعلم بالشرع ، قريب به مطالب مؤلف در
مجمع البحرين 5/474 ماده ( ملل ) نقل شده ، نيز رجوع كنيد به : لسان العرب 11/631 .
4. ص : 7 .
5. حج : 78 .
(12) جنة النعيم / ج 2
و ايضاً فرموده است : « قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً »(1) .
و ايضاً : « وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ »(2) .
و حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرمودند : « بُعِثْتُ عَلَى المِلَّةِ السَّمْحَةِ السَّهْلَةِ » . .
و از اين جهت است اهل لغت مىگويند : ملّت از املاء است ، چون حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله بر مردم املاء كرد و ابلاغ فرمود ، و امر نمود آن را حفظ و ضبط نمايند ، لهذا ملّت خواندند .
پس به لسان ديگر : دين را خداوند اجمالاً بيان فرمود ، و ملّت را حضرت رسول صلىاللهعليهوآله مفصّلاً عرضه داشت .
بناءً على هذا ، بين دين و ملّت عموم و خصوص مطلق است كه در مادّهاى مجتمع و در مادّهاى افتراق دارند ، يعنى هر ملّتى دين است و هر دينى ملّت نيست ، اگر چه اطلاق دين بر ملّت شايع است چنانكه گويند : بسم اللّه على دين اللّه ورسوله صلىاللهعليهوآله ، و در بسيارى هم از اخبار آتيه خواهى دانست كه ائمه طاهرين عليهمالسلام و شيعيان كاملين گفتهاند : « دينى و دين ملائِكتهِ » و نگفتهاند : مِلّتى و ملّة ملائكتِهِ .
در شرح معنى «مذهب» است
امّا مذهب را نسبت به امام عليهالسلام مىدهند ، چنانچه دين از خدا و ملّت از رسول صلىاللهعليهوآله است ، مذهب منسوب به امام عليهالسلام است كه مشروحاً امام عليهالسلام بيان فرموده است به الهام الهى و تعليم حضرت رسالت پناهى صلىاللهعليهوآله ، و مذهب شيعه هم از دين و ملّت است و از اينجا اصول دين جدا با اصول مذهب مىشود ، و اين مطلب را كتابى ديگر درخور است و در اين اوراق با ملاحظه اجمال نگنجد .
و جهت اينكه مىگويند : مذهب جعفرى است براى آن است كه در عهد و زمان حضرت
1. بقره : 135 .
2. بقره : 130 .
روح و ريحان نهم (13)
جعفر بن محمّد عليهماالسلام اخبار و احكام بسيار نشر يافت و مردم بهرهمند شدند به نحوى كه در ازمنه ساير ائمه هدى عليهمالسلام نشر و انفاذ نيافت .
در شرح معنى «شريعت» است
امّا شريعت معانى عديده دارد(1) : از آن جمله فتح و خضوع و ظهور و وضوح و دين و طريق و مشرعه و محلّ گرفتن آب است .
و جميع اين معانى مناسب است با مَرام و مُراد ، زيرا كه راه راستِ واضحِ روشن با خضوع و انقياد و اطاعت و عبادت همان راه و طريقه و عمليّات و اعتقادات اهل شرع است كه واضع او يا خداست يا رسول صلىاللهعليهوآله ، پس شريعت همان شاهراه به سوى حضرت حق است .
در شرح معنى «منهاج» است
امّا منهاج هم همين معنى دارد(2) ، يعنى طريق الى اللّه است چنانچه حضرت احدّيت عزّ ذكره فرمود : « شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً »(3) .
و ايضاً فرموده است : « عَلَى شَرِيعَةٍ مِنَ الاْءَمْرِ »(4) همانا مراد سنّت و طريقه و سيرت است . و همه اين الفاظ مذكوره به يك معنى آمده است ، ليكن بر حسب اختلاف موارد به الفاظ مختلفه استعمال مىشود .
1. العين 1/252 ، لسان العرب 8/175 ، مجمع البحرين 4/352 .
2. العين 3/392 ماده ( نهج ) ، لسان العرب 2/383 ، مجمع البحرين 2/333 . منهاج را اكثر به معناى
طريق واضح گفتهاند .
3. مائده : 48 .
4. جاثيه : 18 .
(14) جنة النعيم / ج 2
در شرح معنى «سنّت» است
اما سنّت معنى آن نيز طريقه است(1) ، و در اصطلاح اهل شرع : ما يَحكى عَن قَول المعَصُوم أو فِعْلهِ أو تقريرِه بالأَصالة أو بالنِّيابة(2) ، و خداوند عزّ ذكره فرموده است : « وَقَدْ خَلَتْ سُنَّةُ الاْءَوَّلِينَ »(3) معنى آن طريقه است .
در شرح معنى «اسلام» است
امّا اسلام معنى آن بسيار است(4) ، و آن بر دو قسم است :
اوّل : اسلام مقابل كفر .
دوّم : اسلام مقابل ايمان .
اما اول : همان شهادت به وحدانيّت و رسالت است ، و او متحقّق مىشود به گفتن كلمه طيّبه « لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه صلىاللهعليهوآله » ، كه به همين واسطه محقون الدّم و جائز النّكاح و آخذ الميراث و طاهر البدن مىشود .
دوّم : همان اعتقاد نمودن بما جاء به النبى صلىاللهعليهوآله و اقرار نمودن است به آنها اجمالاً ، پس ثوابى در آخرت از براى قسم اوّل نخواهد بود ، بلكه ثواب اخروى مخصوص است به قسم ثانى ، يعنى : مؤمن بايد اقرار به لسان و اعتقاد به جنان و عمل به اركان نمايد .
پس نسبت بين اسلام و ايمان همان ملّت و دين است يعنى مؤمن مُسلم است اما مسلم مؤمن نيست ، نظير ديگر ايمان به مثابه خانه كعبه است و اسلام به منزله مسجدالحرام است . پس هر كس در خانه كعبه باشد در حرم هم مىباشد و كسى كه در مسجد است لازم
1. العين 7/196 ، لسان العرب 13/220 ، مجمع البحرين 6/268 ماده ( سنن ) .
2. رجوع شود به قوانين الاصول : 409 .
3. حجر : 13 .
4. العين 7/265 ، لسان العرب 12/289 ، مجمع البحرين 6/83 ماده ( سلم ) .
روح و ريحان نهم (15)
ندارد كه در خانه كعبه باشد . و از براى ايمان مراتب و درجات كثيره است كه شرع انور تشبيه به نردبام فرموده است .
[در اينكه بيانات مرحوم مجلسى مطابق دين و سنت است]
پس بر خواص از اهل علم لازم است جلد پانزدهم(1) « بحار الانوار » كه در ايمان و كفر ، علاّمه مجلسى طاب ثراه شرح دادهاند بخوانند و از اخبار متفرقه آن آگاه شوند ، و بر عوام هم فرض است اواخر كتاب « حقّ اليقين » را كه در باب ايمان احاديثى به فارسى ترجمه فرمودهاند مراجعه كرده عمل خودشان را بر آن قرار دهند ، كه هر كسى بر دين مرحوم مجلسى طاب ثراه زيست و مُرد همان دين و ملّت و مذهب و شريعت و منهاج و سنّت و اسلام و ايمان است .
و عجب است از بعضى ابناء زمان كه طريقه حقّه را جز دين متين پيغمبر آخر الزمان صلىاللهعليهوآله يافتهاند ، و از مشرب و مذهب مرحوم مجلسى عليه الرّحمة كه مُجدّد و مُشيِّد
شريعت غرّا و ملّت بيضا بوده است ، به مذهب و مشرب ديگران كه راهى به مقصود نداشتهاند و بهره و حظّى از اين نيافتهاند توجّه نمودهاند .
الحق اين طايفه بىخبرانند ، همانا وسوسه شيطانى و تسويلات نفسانى ايشان را از طريق صواب دور دارد ، پس بايد دعائى كه حضرت رضا عليهالسلام در حق برادر يزيد بن اسحاق عفوى(2) در وقتى كه واقف در مذهب واقفيّه شد و از آن دعاى شريف منصرف گرديد و هدايت يافت بر اين مردمان خواند : « اللّهمَّ فَخُذْ بِسَمْعِهِ وَبَصَرِهِ ومجامِعِ قَلْبِه حتّى يُرَدَّ اِلَى الْحَقِّ »(3) ، والاّ اين قلوب قاسيه و اين نفوس شريره را جز نظرات و توجّهات ائمه
1. از مجلدات چاپ سنگى كه مطابق با مجلد 64 تا 70 حروفى مىباشد ( چاپ مؤسسة الوفاء ـ
بيروت ) .
2. در مصدر : « شعر » بجاى « عفوى » .
3. رجال كشى : 605 ح 1126 ، بحار 48/273 ح 34 ، مناقب ابن شهر آشوب 4/370 فصل فى
المفردات .
(16) جنة النعيم / ج 2
هدى عليهمالسلام چيزى نتواند منقلب نمايد .
و در « رجال » مرحوم ميرزاى استرآبادى است كه : حضرت اميرمؤمنان عليهالسلام فرمودند به براء بن عازب انصارى خزرجى كه مكّنى به ابو عامر است : « اين دين را چگونه يافتى ؟ »
عرض كرد : وقتى كه متابعت شما را نكرده بوديم عبادت بر ما سهل و آسان بود ، و چون به دايره اسلام آمديم و متابعت شما نموديم و حقايق ايمان در دلهاى ما واقع شد عبادات بر ابدان و اجساد ماها سنگين شده است . حضرت امير عليهالسلام فرمودند : « از اين جهت است در روز قيامت مردمان به صورت خرها محشور مىشوند و شماها تنها و فرادى محشور مىشويد و به سوى بهشت مىرويد »(1) .
و از اين حديث بايد مردمان وضع احوال خودشان را در عبادات بدانند و وساوس شيطانيّه را از خودشان دور نمايند و به همين طريق حق و صراط مستقيم بروند كه به زودى به جنّات النعيم و دارُالخُلود و دارالسّلام ، خدمت سيّد انام صلىاللهعليهوآله و ائمه كرام عليهمالسلام مشرَّف خواهند گرديد .
پس داعى عاصى گناه كرده شرمسار عرض مىنمايد : بر اين دين گريهها بايد كرد و نوحهها بايد نمود كه از هر طرف جنود ابليس و جيوش نفس خبيث صف زدهاند و هر دقيقه و هر ساعت و زمان رخنهها مىكنند و حملهها مىنمايند و غارتها كرده غنيمتها
مىبرند .
پس خوب است خدمت حضرت ختمى مآب در اين اوقات از ابيات هند دختر اثامه عرض شود :
قد كانَ بَعْدَكَ اَنْبَاءٌ وهَنْبَثَةٌ
|
لو كُنتَ شاهِدَها لَمْ يُكبَرِ الخَطْبُ
|
اِنّا فَقَدْناكَ فَقَدَ الاَْرْضِ وابِلَها
|
وَاخْتَلَّ قَومُكَ لَمّا غِبْتَ وَانْقَلَبُوا(2)
1. رجال كشى : 44 ح 94 ، بحار 7/192 باب 8 ح 55 .
|
2. بدين اشعار حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه عليها پس از رحلت رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله استشهاد
فرموده است . رجوع كنيد به : كافى 8/375 ح 564 ، بحار 29/108 باب 11 و 29/233 ، امالى
شيخ مفيد : 41 مجلس 5 ، بلاغات النساء : 26 ، دلائل الامامة : 35 در حديث فدك .
|
|
روح و ريحان نهم (17)
فرمايش صديقه طاهره عليهاالسلام در مسجد رسول خدا صلىاللهعليهوآله
هان هان ! اى دين خواهان ! اگر فرداى قيامت اين وضع الهى و دين حضرت رسالت پناهى صلىاللهعليهوآله با شماها مخاصمه و محاجّه كند و بفرمايد آنچه را كه صدّيقه طاهره عليهاالسلام در مسجد پدر بزرگوارش فرمود : « يا مَعشَر البَقيّة ويا عِمادَ المِلّة وحَضَنَة الاِسلام ! ما هذهِ الفِترةُ فى حقّى والسِنّةُ عن ظُلامَتى ؟ مَتى ماتَ رسول اللّه صلىاللهعليهوآله وَهَمَّم دينه » . . الى آخر ما قالت فى خطبتها(1) ، جواب چه خواهيد گفتن ؟
و حضرت شاه ولايت عليهالسلام در نهج البلاغه از بىدينى خلق زمان از خداوند ، مرگ تمنّا كرد و فرمود : « وَلَوَدَدْتُ أنّ اللّهَ فَرَّق بينى وَبَيْنَكُم وَاَلْحَقَنى بِمَن هُوَ أَحَقُّ بى مِنكُمْ ، واللّه ! مَيامينُ الرّأىِ مراجيحُ الحُلم مقاويلُ للحق مَتاريكُ لِلبَغْى مَضَوا قدماً عَلَى الطِّريقة واَوْجَفُوا عَلَى المَحَجَّةِ فَظَفرُوا بالعُقبى الدائِمة وَالكَرَامَةِ الباردة(2) »(3) .
پس غافليم كه هر صباح اين دهر عنود و زمان كنود با محسن و مُسىءِ ما چهها مىنمايد ، پس چارهاى جز التجاء به حبل المتين دين و عروة الوثقاى ولايت اميرالمؤمنين عليهالسلام و عترت طاهرين ايشان نيست كه بايد در عين خذلان و خسران چنگ زد و خود را نجات داد .
والحق كمال و تمام آن در عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام است .
1. احتجاج 1/102 ، مناقب ابن شهر آشوب 2/206 ، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 16/212 فصل
اول .
2. در چاپ سنگى : البادرة . متن موافق نقل مصادر است به جز ارشاد القلوب كه در آن بجاى الباردة :
الباقية نقل شده است . بارده به معناى هنيئه مىباشد .
3. نهج البلاغه : 173 خطبه 116 ( چاپ دارالهجرة ـ قم ) ، شرح ابن ابى الحديد 7/277 ( شرح خطبه
115 ) ، ارشاد القلوب 1/33 باب 5 ، بحار 34/91 باب 31 ح 941 .
(18) جنة النعيم / ج 2
[در شكوه از اهل زمان و شكايت از بىدينان]
على اىّ حال ، از اين دين و اهلش بايد به فرياد آمد براى شكستها و رخنههائى كه بر وى رسيده است ، پس علاج و اصلاحى بايد نمود و چارهاى بايد كرد بلكه بر موت و فوت وى هم لواى عزا بايد افراشت و استمداد از امام عصر عليهالسلام كه سلطان زمان است بايد نمود تا از خداى مهربان بخواهد و تعجيل در ظهور خويش نمايد ، و مايه مسرت و بهجت گردد و اين دين مرده را احيا فرمايد .
خوش است كتابى در تحسّر و تأسّف دين براى كافّه اهل ايمان و قاطبه مُسلمين نوشته شود تا بنشينند و بخوانند و بگريند كه گريه بر اين مُصيبت عظمى اولى است از مصيبت جناب خامس آل عبا عليه آلاف التحيّة والثناء ؛ از آنكه آن جناب عليهالسلام براى حفظ دين جدّ بزرگوارش خود را با فرزندان و برادران و ياران شهيد خواست با قدرتى كه داشت و نصرتى كه بر سرش سايه افراشت ، بلكه هر يك از انبياء مرسلين كه به درجه شهادت فائز شدند ، و هر يك از اولياء كاملين كه كسوت حيات را از خود قهراً و جوراً خلع نمودند همانا براى دين بود ، خواستند خودشان نمانند و دين الهى بماند .
پس اين شريعت بيضا و ملّت سمحت عُليا چندين هزار سال است به توسط سفراء اللّه و بندگان حق كه امينان بارگاه كبريائى بودند به وضع تازه و طرز خوشى در هر زمانى به مقتضاى وقت جلوه كرد ، و اين مردمان نادان را به سوى خداوند سبحان دعوت نمود ، پس
اين مردم گاهى از راه غفلت و جهل و گاهى از روى كبر و غرور وى را نزار خواستند و بر وعد و وعيد و تهديدش اعتمادى نكردند و اعتنائى ننمودند ، و هر آنچه از شكنجه و آزار توانستند بر شخص شريف دين به قدر مقدور وارد آوردند ، و هر چند حضرت احديّت كه منتقم حقيقى است عقوبتهاى كثيره بر قرون ماضيه براى هتك حرمت و جسارت به حضرت وى نازل فرمود براى آيندگان عبرتى و ندامتى حاصل نيامد .
عجب است از اين قلوب قاسيه و نفوس خبيثه كه قدر ديدند و شنيدند كه بر ابناء جنس
روح و ريحان نهم (19)
ايشان چه رسيد جز مخالفت امر و اصرار بر ايذاء وى كه عين اذيّت خداوند متعال است چيزى افزوده نشد ، البته اين ذهول و غفلت و اين نحو تجرّى و معصيت را داعى و محرّكى است كه مانع از توسّل و ترحّم به اوست و آن داعى دنى جز شيطان لعين كه خصم قديم
و عدوّ لئيمِ بنى آدم است نيست .
پس از شرور اين دشمن بزرگ استعاذه به پروردگار خود بجوى و توفيق متابعت اوامر اين دين متين را بخواه تا جانِ روانى بر هيكل اين تن مرده دوانى .
پس اين بنده كه از اهل منبرم و در امور دينيّه اقطع و ابتر ، تا چند نداى « وا دينا ! »(1) زنم و تا چند در ملأ آواز «واغفلتاه !» و «واخجلتاه !» برآورم ، و كسى به فريادم نرسيد ، و از بانگ بلند من جز رنجش خواطر حاصل نيامد !
حضرت رضا عليهالسلام از حضرت عبدالمطلب سه بيت خوش استشهاد فرمود :
يَعيبُ النّاسُ كُلُّهُمُ زَمانا
|
وَمَا لِزَمانِنا عَيْبٌ سِوانا
|
نَعيِبُ زَمانَنَا وَالْعَيْبُ فينا
|
وَلَوْ نَطَقَ الزَّمانُ بِنا هَجانا
|
فَاِنَّ الذِّئْبَ يَتْرُكُ لَحْمَ ذِئْبٍ
|
وَيَأْكُلُ بَعْضُنا بَعْضاً عِيانا(2)
|
و گويا همه وقت ابناء زمان از وضع زمان خويش شاكى بودند و شاكرى نيست .
نعم ما قيل :
تَوَلّى زَمانٌ لَعِبْنا بِه
|
وهذا زَمانٌ بِنا يُلْعَبُ
|
1. در چاپ سنگى : وا دنيا .
2. عيون الاخبار 2/177 باب 43 ح 5 ، و اين بيت را اضافه دارد :
لبسنا للخداع مسوك طيب
|
وويل للغريب إذا أتانا
|
نيز بنگريد به : كشف الغمة 2/329 .
(20) جنة النعيم / ج 2
در بيان حكايت شيخ معمّر از ابناء هر زمان(1)
به محضر عبدالملك
معروف است : يكى از معمّرين كه در زمان جاهليّت متولد شده و دويست و پنجاه سال از عمرش گذشته بود و ادراك زمان عبدالملك بن مروان را نمود پسرى هم مانند خودش پير و خميده و ناتوان داشت . در روز عيدى خواستند به محضر عبدالملك روند و براى دفع
احتياج خويش جايزه وصله گيرند . چون به در قصرش رسيدند دربانان مزاحمت كردند .
پس پسر آن شيخ معمّر هر نحوى بود وارد بر عبدالملك(2) شد ، پس عبدالملك بر شكستگى و كثرت عمرش ترّحم كرده ، خواست او را در جوار خود بنشاند . گفت : مرا پدرى است بر در ايستاده . تعجب كرده امر به احضارش نمود . اين پدر و پسر را در يمين و يسار خود جاى داد و از حال ايشان جويا شد ، و ايشان را به نحو نيكى پذيرائى نمود ، و از عَبادله اربعه ـ يعنى : عبداللّه بن عبّاس و عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن جعفر طيّار ـ سؤال كرد و گفت : اين زمانهاى گذشته را چه قسم يافتى ؟ آن شيخ فرمود : به هر زمانى وارد شدم يافتم اهل آن زمان شكايت دارند از اطوار و ادوار وى .
نمىدانم اين مثل و نظير براى چه بوده است ؟ براى آن است كه بدانى وضع روزگار بر تجدّد و حدوث است ، دوام و قوامى ندارد ، مىگذارد و مىگذرد ، و مىرود و نمىماند ، آنچه باقى است خداست و دينش .
بلى كسانى كه مظاهر و مجالىِ اين دين بودهاند و با خداوند باقىاند ، همانا انبياء مكرّمين و حضرت خاتم النبيّين و ائمه طاهرين عليهمالسلام اند كه در اعلى عليّين در جوار پروردگار خود روزى مىخورند و نمىميرند .
1. يعنى حكايت كردن شيخ معمّر در باره ابناء زمانهاى مختلف و شكوه آنها نسبت به روزگار ، كه در
محضر عبدالملك بيان كرد .
2. در چاپ سنگى : عبدالمطلب .
روح و ريحان نهم (21)
و از ملخّص اين عبارات و اشارات قدرى ملتفت شو كه ارتكاب معاصى ماها صدمهاش بر نبى اكرم و رسول مكرّم صلىاللهعليهوآله است ، و به پيشوايان دين و هم به قاطبه علما و مجتهدين كه حافظين حدود اللّه مىباشند ، ليكن گناه كار از پروردگار خود زمان ارتكاب گناه پروا و انديشه ندارد ، و اگر خوفى مىداشت نمىكرد چه رسد خوف از انبياء و اوصياء .
پس شبهه نباشد چنانكه خداوند بينا است به اعمال عباد ، پيغمبر و امام هم مطّلع و آگاه مىباشند ، پس به مفاد كريمه « فَسَيَرَى اللّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ »(1) خداوند و رسول صلىاللهعليهوآله و ائمه طاهرين عليهمالسلام اعمال صادره از شما را مىبينند ، مگر باز به دعاء ايشان و ملائكه مستغفرين ، خداوند رحيم از عثرات و خطرات ما مذنبين بگذرد و عفو فرمايد ، و به واسطه توسّل به حضرت عبدالعظيم عليهالسلام و تديّن به دين متين آن بزرگوار از غفلات سابقه ما را نجات دهد ، بهتر آن است بنان قلم را از شرح اين گونه ناملايمات كه با طبع هر مذنب عاصى و مجرم عاتى موافق نيست نگاهدارم و لب فروبندم ، و در مقام اصلاح حال خود برايم و قدرى بر خويش بنگرم ، و ملكات نفسانيّهام را بشمرم و هر يك را متدرّجا به اضداد آنها معالجه نمايم تا كردار با گفتارم مطابق و صورت ظاهريّهام با سريرت باطنيّه موافق آيد .
پس از تصفيه دل و صفاء خاطر و تهذيب اخلاق ، آن وقت بر منبر از اين گونه نصايح و مواعظ اشاعه نمايم تا احكام مسائل حلال و حرام از قلوب بندگان مانند قطرات باران از صخره صمّاء نلغزد ، اگر چه آيه كريمه « وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْواً انفَضُّوا إِلَيْهَا وَتَرَكُوكَ قَائِماً قُلْ
مَا عِندَ اللّهَ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ »(2) منظور نظر دارم و جبلّت و استعداد هر مَجبُول مُستعدّى را بر حسب آيات كريمه و روايات عظيمه خواندهام ، امّا خداوند عطوف مقلّب القلوب و مفرّج الكُروب است ، شايد به تذكرهاى از داعى و بهانهاى از اين عاصى ، بندهاى از بندگان خدا ساعى در عمل خير و مُقبل به طاعت شود .
1. توبه : 105 .
2. جمعه : 11 .
(22) جنة النعيم / ج 2
پس از داعى گفتن است كه « هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ »(1) ، و بر آحاد اين امّت استماع نمودن و عمل كردن است و بر خداست هر بندهاى كه گامى به سويش بردارد او را به خودش وا نگذارد و « نَحْنُ نَحكُمُ بالظّاهِر وَاللّهُ يَتَولّى السَّرائِرَ »(2) .
و افسوس و حسرت بايد خورد از وضع و طرز ابناء اين زمان كه اگر در مجلسى ذكرى از قرآن و احاديث خاتم پيغمبران صلىاللهعليهوآله وائمّه انام عليهمالسلام شود ، طباع از شنيدن آنها كمال انزجار دارد ، اما اگر ذكرى از شرك و كفر و آداب سياساتِ شيطانيّه نفسانيّه شود ايشان را با نهايت ميل و رغبت مستمع و متوجّه مىشوند .
در حكايت فضل بن يحيى برمكى و ابو الهول شاعر
همانا حكايت دو بيت ابوالهول شاعر است كه در نهروان فضل بن يحيى بن خالد برمكى محضرى از شعراء آراست ، پس در ابتداء توجّه به ابوالهول شاعر كرده گفت :
مدائح تو را نمىشنوم مگر آنكه بخوانى اشعارى كه در هجاء ما گفتهاى . هر قدر استعفاء كرد فائده نبخشيد ، پس اين دو بيت خواند و وى را تحسين كردند :
اِذا ذُكِرَ الشِّركُ فى مَجلِسٍ
|
اَضآءَتْ وُجُوهُ بَنى بَرمَكِ
|
يعنى : وقتى كه در مجلسى ياد از دأب شرك مىشود اولاد برمك خوش وقت مىشوند ، اين فقره اشارهاى است به كفر و شرك قديم برامكه .
وَاِن تُلِيتْ عِندَهُم سُورَةٌ
|
اَتَوْا بِالاَحاديثِ مِن مَزْدَكِ(3)
1. صف : 10 .
2. شيخ اعظم انصارى در كتاب القضاء والشهادات : 90 اين قول را از اقوال مشهوره دانسته ، ولى در
پارهاى از مصادر فقهى و اصولى شيعه و سنى به رسول خدا صلىاللهعليهوآله نسبت داده شده است . بنگريد به :
ايضاح الفوائد 3/486 و4/321 ، رياض المسائل ( چاپ قديم ) 2/419 ، شرح الازهار 3/304 ،
شرح اصول كافى ، مازندرانى 8/173 ، الاحكام ، آمدى 1/281 و2/74 و 80 ، در حاشيه عصمة
الانبياء ، فخر رازى : 27 نيز چنين نتيجه گرفته كه در كتب حديثى اين كلام وارد نيست و اصلى ندارد .
|
3. اين دو بيت را شيخ عباس قمى در الكنى و الالقاب 1/278 به اصمعى نسبت داده است .
|
|
روح و ريحان نهم (23)
و اگر سورهاى از قرآن بر اين طايفه خوانده شود از احاديث مزدك ـ كه مجوس بر
مذهب او بودهاند ـ نقل مىنمايند ، پس حكم كرد وى را از اين هجاء بيست هزار درهم
دادند .
پس عرض مىكنم : « هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ
كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ »(1) .
خلاصه سخن طول كشيد و به اطناب انجاميد ، باز عرض مىكنم تا دوستداران بدانند
عرض دين حضرت عبدالعظيم حديثى شريف است ، و از تشريح و توضيح آن به قدر
امكان مىخواهم تقصيرى نشود ، اگر در بعضى مواقف و موارد غفلتى پديد آيد و به نحو
اجمال بگذرم براى اخذ نتيجه و اعطاء فائده است ، و الاّ اين حديث شرحى اوفى
مىخواهد ، و بيانى اوضح .
[در عرض دين نُه نفر ديگر از اخيار]
[به خدمت ائمه اطهار عليهمالسلام ]
پس بحول اللّه وقوّته براى تهيه خيال و تثبيت مقصود و انس كامل و تأكيد مراد نه نفر از
اخيار و صحابه خواص كه به خدمت ائمه اطهار عليهمالسلام عرض اديان خودشان را نمودند
عربيّاً و فارسيّاً از كتب صحيحه نقل مىنمايم تا عرض دين ده نفر را ياد كرده باشم ، و تا
وضع عرض دين سائرين از كُمّلين و عرض دين حضرت عبدالعظيم بر خوانندگان معلوم
شود .
پس بيانات حِكَميّهاش را ملاحظه نما و مقالات صحيحهاش را مُلاقه كن و ببين به چه
قسم و به چه تفصيل آن جناب معروض داشت ، و حضرت هادى عليهالسلام به چه قِسم قَسَم ياد
فرمود و اظهار التفات و مرحمت به وى نمود .
1. توبه : 33 .
(24) جنة النعيم / ج 2
پس از اطّلاع به عرايض سائرين از تابعين خواهى دانست كه عرض دين حضرت
عبدالعظيم اختصاص ديگرى دارد و هر آنكس بر آن معتقد شد و ثابت گرديد وفات كرد ،
البته با آن بزرگوار در درجات عاليه جنّات خواهد بود .
و خوب است اين پنج شعر را از مرحوم سيّد حميرى بنويسم :
فالتَمَسُوا دُونَكُمُ مَنْهلاً
|
يَرويكُمُ أو مَطْعَماً يَشْبُع
|
هذا لِمَنْ والى بَنى اَحْمَدٍ
|
ولَمْ يَكُنْ غَيْرَهُمُ يَتْبَعُ
|
فاَلْفَوْزُ لِلشّارِبِ مِنْ حَوْضِهِمْ
|
فَالْوَيْلُ وَالذُّلُّ لِمَنْ يَمنَعُ
|
اَلْحِمْيَرِى مادِحُكُمْ لَمْ يَزَلْ
|
وَلَوْ تُقَطَّع اَصْبَعٌ اَصْبَعُ
|
وَبَعْدَها صَلُّوا عَلَى الْمُصْطفى
|
وَصِنْوه حَيْدَرَة الاْصْلَعُ(1)
|
اوّل در عرض دين خالد بن جرير بجلى است
پس عرض مىكنم : از اين نه نفر كه دين خودشان را عرضه داشتند غير از حضرت
عبدالعظيم عليهالسلام :
اوّل : خالد بن جرير بجلى است .
كشى در « رجال »(2) خود از جعفر بن احمد و وى از جعفر بن بشير(3) و وى از ابى سلمه
جمّال روايت كرد كه گفت : من خدمت حضرت صادق عليهالسلام بودم كه خالد بجلى وارد شد
عرض كرد : جعلت فداك ! من اراده كردم وصف كنم از براى شما دين خود را كه الحال بدان
متدّين مىباشم و دين خداى تعالى مىدانم ، و چندى قبل هم از آن جناب سؤال كرده بود .
فرمودند : « سؤال كن ، واللّه از هر چه سؤال نمائى ، مىگويم ، و كتمان نمىكنم و تو را خبر
مىدهم » .
1. بنگريد : مناقب ابن شهر آشوب 2/13 ، بحار 47/321 ، شجرة طوبى 1/54 با اختلافات در نقل .
2. رجال كشى : 422 ، بحارالانوار 66/8 .
3. در چاپ سنگى : بشر .
روح و ريحان نهم (25)
خالد عرض كرد : اول چيزى كه ابتدا مىنمايم مىگويم : اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا
شريك له ليس الهٌ غيرُه .
حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « كذلك ربُّنا لَيْسَ مَعَهُ اِلهٌ غَيْرُه » يعنى : « چنين است
پروردگار ما نيست خدائى غير از او » .
بعد از آن عرض كرد : واشهد انّ محمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُه (ص) .
پس حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : «كَذلِكَ مُحمَّد صلىاللهعليهوآله عَبْدُاللّهِ مُقِرٌّ لَهُ بِالْعُبُوديّةِ وَرَسُولُه الى
خَلْقِه » ، يعنى : چنين است حضرت محمد صلىاللهعليهوآله بنده خداست و اقرار كننده است به بندگى
خدا و پيغامآور است از جانب پروردگارش به سوى بندگان .
[ عرض كرد : ] وَاَشْهَدُ اَنَّ عليّاً كانَ لَهُ مِنَ الطّاعَةِ الْمَفْرُوضَةِ عَلَى الْعِبادِ مِثْلَ ما كانَ
لِمُحمّدٍ صلىاللهعليهوآله عَلَى النّاسِ ، يعنى : شهادت مىدهم كه على عليهالسلام اطاعتش واجب است بر
مردمان مانند وجوب اطاعت پيغمبر آخرالزّمان .
حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « بلى چنين است » .
عرض كرد : همان نحوى كه اطاعت حضرت رسول صلىاللهعليهوآله و جناب امير عليهالسلام بر خلق لازم
است همان نحو هم امام حسن عليهالسلام مُطاع است ، و شهادت مىدهم كه امام حسين عليهالسلام همان
قسم است در مُطاعيّت و طاعتش واجب است بر خلق بعد از برادرش ، پس شهادت
مىدهم به همين نحو بر امامت علىّ بن الحسين و حضرت باقر عليهمالسلام .
حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « چنين است » .
عرض كرد : شهادت مىدهم خداوند سبحان به شما ارث داده است تمام اين امر را .
آنگاه حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « حَسبُك اُسْكُتِ الآنَ فَقَد قُلْتَ حقّاً » ، يعنى : « كفايت
است تو را ساكت شو الآن حق گفتهاى » .
پس خالد بن جرير بجلى ساكت شد ، و حضرت صادق عليهالسلام خدا را ستايش و ثنا گفت
و فرمود : « خداوند مجيد مبعوث نكرد پيغمبرى را كه از براى او عقب و ذريّه باشد مگر
آنكه جارى فرمود از براى آخر ايشان آنچه را كه از براى اوّلشان جارى كرد ، و براى آخر
(26) جنة النعيم / ج 2
ما ـ ذريّه محمّد صلىاللهعليهوآله ـ خداوند جارى نمود آنچه براى اول ما جارى فرمود ، و نَحنُ على
مِنهاجِ نبيِّنا صلىاللهعليهوآله ، لَنا مِثلُ ما لَهُ مِن الطّاعَةِ الْواجِبَةِ » ، پس ما بر طريقه نبويّه و منهاج مستقيم
جناب ختمى مآب صلىاللهعليهوآله هستيم همان نحوى كه آن جناب طاعتش بر خلق فرض بود همين
نحو طاعات ماها بر مردمان فرض و واجب است .
و بعضى از علماء رجال اين خالد بجلى را غير از خالد بن جرير دانستند ، و از آخر
حديث معلوم مىشود كه آن جناب عليهالسلام در مقام تقيّه امر به سكوت فرمود ؛ از آنكه زمان
خلفاء جور از بنى عبّاس بود ، و آن محفل اقتضاء نمىكرد كه خالد بجلى فقره اخيره را
اذعان نمايد ، يا شايد در آن زمان كسى وارد شد كه آن جناب فرمودند : « بس است ساكت
شو » ، و بعد از آن ، آن كلمات را بيان فرمودند به نحوى كه مذكور شد .
و در حديث منصور بن حازم كه مذكور مىشود نيز سياق آن امر به تقيّه است .
در شرح عرض دين حسن بن زياد است
دوم : حسن بن زياد طائى(1) ضبّى مولى بنى ضبة است .
و نجاشى فرمود : حسن بن زياد ثقةٌ ، و اخبارى كثيره از حضرت صادق عليهالسلام شنيد
و روايت كرد(2) .
و در كتاب « كشى »(3) و در « منهج المقال » مرحوم ميرزاى استرآبادى است كه : حسن بن
زياد گفت : بر حضرت ابى عبداللّه جعفر بن محمّد عليهماالسلام وارد شدم و عرض كردم : انّى اُريد اَن
اَعرَض عَلَيْكَ دينى ، يعنى : من اراده كردهام دين خود را عرضه بدارم بر شما اگر حق است
1. در چاپ سنگى « عطائى » خوانده مىشود . متن را با توجه به كتب رجالى ضبط كرديم . البته وى به
تصريح علامه در خلاصة الاقوال : 102 « عطار طائى » است و ممكن است هنگام كتابت اين دو لفظ
تلخيص به « عطائى » شده باشد ! عبارت علامه چنين است : الحسن بن زياد العطار ، وقيل : الطائى
الضبى ، مولى بنى ضبة ، ثقة .
2. رجال النجاشى 47 ش 96 .
3. رجال كشى : 424 ح 798 ، بحار الانوار 66/9 باب 28 ح 10 .
روح و ريحان نهم (27)
بفرمائيد تا بر آن باقى مانم .
آن جناب فرمود : « هاتِهِ » .
قال : قلت : فاِنّى اَشْهَدُ ان لا اله الاّ اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَه وَاَنَّ محمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُه صلىاللهعليهوآله وَاُقِرَّ بما
جاء بِهِ لى مِن عِندِاللّه وَاَنَّ عَليّاً عليهالسلام اِمامى فَرَضَ اللّهُ طاعَتَه ، مَن عَرَفه كان مُؤمِناً وَمَن جَهِلَه كان
ضالاًّ وَمَن ردَّ عَلَيه كانَ كافِراً ، ثُمَّ وَصَفتُ الأئِمّةَ عليهمالسلام حَتّى انتَهَيتُ اِليهَ .
فقال : « مَا الذى تُريدُ اَن اَتَوَلاّكَ عَلى هذا ؟ » .
يعنى : آن جناب فرمودند : « بياور دين خود را » ، پس بعد از ذكر شهادتين عرض
كردم : اقرار مىنمايم به حقّيّت آنچه را كه حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله از براى من آورده است از
جانب خدا ، و حضرت امير مؤمنان عليهالسلام اطاعتش فرض است ، هر كس او را بشناسد مؤمن
است ، و هر كس جاهل به مقام او باشد گمراه است ، و هر كس ردّ كند او را كافر است ، پس
هر يك از ائمه عليهمالسلام را به مانند آن بزرگوار مدح و وصف كردم تا آنكه منتهى نمودم امامت را
به آن بزرگوار .
حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « چه اراده دارى ؟ آيا مىخواهى تو را بر آنچه عرضه
داشتى دوست بِدارم ؟ پس تو را دوست دارم » .
و فقره اخيره كه در اثبات امامت و اقرار به خلافت حضرت صادق عليهالسلام است نيز مانند
خبر سابق است ، أيضاً در مقام تقيّه آن جناب فرمودند : « ساكت شو » .
در شرح عرض دين عمرو بن حُريْث است
سوم كسى كه بر امام زمان ، دين متبوعِ مرضىّ خود را عرضه داشت و امام عليهالسلام قسم ياد
كرد بر حقّيت و حجّيت آن دين ، و تصديق بر آن فرمود ، عمرو بن حريث است ، و وى غير
از عمرو بن حريث مصاحب امير مؤمنان عليهالسلام است ، و وى در نزد كشى و نجاشى و كلينى
(28) جنة النعيم / ج 2
و علاّمه رضوان اللّه عليهم موثق است(1) و كنيهاش ابو احمد صيرفى است .
در كتاب مستطاب « اصول كافى »(2) در باب دعائم اسلام مروى است از عمرو بن
حريث كه گفت : خدمت حضرت صادق عليهالسلام مشرف شدم در وقتى كه خانه عبداللّه بن
محمد برادرش تشريف داشت ـ و شرح حال عبداللّه بن محمّد در ذيل احوال عبادله مذكور
مىشود ـ پس عرض كردم : چه چيز شما را به اين منزل آورد ؟
فرمود : « براى تنزّه و گردش » .
عرض كردم : فدايت شوم ! آيا دين خودم را براى شما نقل كنم ؟
فرمود : « بلى » .
پس عرض كردم : دين من شهادت به وحدانيت خداست ، و بر اينكه شريك ندارد ،
و پيغمبر صلىاللهعليهوآله بنده و رسول اوست ، و قيامت مىآيد ، و مردم از قبرهايشان برانگيخته
مىشوند ، و بر اينكه نماز كردن و زكات دادن و روزه ماه رمضان گرفتن و به حجّ خانه خدا
رفتن فرض است ، و ولايت امير مؤمنان عليهالسلام بعد از رسول اللّه صلىاللهعليهوآله و ولايت حسن و حسين
و ولايت على بن الحسين و محمّد بن على عليهمالسلام و ولايت شما را داشتن بعد از ايشان واجب
است ، و شماها پيشوايان من هستيد ، بر اين دين زنده بمانم تا بميرم ، عقيدهام همين است
كه عرض كردم .
آن جناب فرمود : « يا عَمرو ! هذا ـ وَاللّهِ ! ـ دينُ اللّه وَدَينُ آبائى الَذى أَدينُ اللّهَ بِه فى السِّرِّ
والعَلانية » يعنى : « اى عمرو ! قسم به خدا ! اين دين كه ذكر كردى دين خدا و دين پدران من
است و همان دينى است كه من در آشكارا و پنهان بر آنم » . بعد فرمود : « اى عمر ! از خدا
بترس و زبانت را نگاهدار مگر براى خير و نيكوئى ، من خود هدايت نكردهام تو را بلكه
خدا هدايت كرده است تو را ، پس از اين هدايت ، نعمت شكر خدا را به جاى بياور كه
مرحمت به تو شده است ، و نباش از آنچه در وقتى كه اقبال و رو كرده بر چشم وى طعن
1. خلاصة الاقوال : 120 ش 5 ، رجال النجاشى : 289 ش 775 : . . كوفى مولى ثقة .
2. كافى 2/23 ح 14 ، رجال كشى : 418 ح 792 ، بحار 66/5 باب 28 ح 7 .
روح و ريحان نهم (29)
رسد ، چون پشت كرد قفايش مطعون شود ، و مردم را بر دوش خود بار مكن ، و تو
سزاوارى از آنكه مردم را بر دوش خود بار نمائى اگر اصلاح شود بين شكاف دو كتف تو » .
اين فقره اخيره استعاذه است به اينكه حقوق و ديون مردم را بر كتف خودت بار مكن كه
متحمّل نمىتوانى شوى چنانكه فرمودند به عنوان بصرى در باب فتوى : « ولا تَجْعَل رَقَبَتَكَ
جِسراً لِلناسِ »(1) .
و اين حديث را به فارسى ترجمه كردم براى فهم عوام كه بدانند تكليف علم و عمل
خودشان را .
در شرح عرض دين ابو الجارود است
چهارم : ابى الجارود است .
و هم چنين در كتاب « اصول كافى »(2) از همين باب مروى است از ابى الجارود كه
خدمت حضرت اباجعفر امام محمّد باقر عليهالسلام شرفياب شد و عرض كرد : معرفت و موالات
و دوستى مرا نسبت به خودتان مىدانيد . فرمود : « بلى چنين است » .
عرض كرد : من مردى عاجزم و نمىتوانم زياد خدمت شما بيايم ، به واسطه پيرى قوت
راه رفتن ندارم تا همه وقت حاضر باشم .
فرمود : « حاجت خود را بخواه » .
عرض كرد : خبر ده مرا از دين خودت كه دين خدا و دين اهل بيت تو است و من بر آن
باشم .
پس فرمود : « مسأله بزرگى سؤال كردى » ، و اين كلمات شريفه را براى وى بيان كرد از
براى اختصارش كه مفيد است بعينها مىنويسم : « وَاللّه ! لاَءُعْطِيَنَّكَ دينى وَدينَ آبائى الذين
1. مشكاة الانوار : 564 ، مستدرك الوسائل 17/322 ح 21474 ، منية المريد : 150 ، بحار الانوار
1/326 ح 17 .
2. كافى 2/22 ح 10 .
(30) جنة النعيم / ج 2
تَدينُ اللّه عزَّوجلّ بها : شَهادَةُ اَن لا اِله اِلاّ اللّه واَنَّ محمّداً رسُولُ اللّه والاقرارُ بما جاءَ بِه مِن عِنداللّهِ
وَالولايةُ لِوَليِّنا وَالبَراءَةُ مِن عَدُوِّنا وَالتَسليمُ لاَِمرِنا وَانْتِظارُ قائِمِنا والاِجْتِهادُ والوَرَعُ »(1) .
ترجمه اين فقرات آن است : « قسم به خدا ! هر آينه عطا مىنمايم به تو دين خودم را
و دين پدران خودم را كه بدان متدين شوى ، و آن دين شهادت به وحدانيّت حق و به رسالت
رسول صلىاللهعليهوآله و اقرار به آنچه آن بزرگوار آورده است از جانب خدا ، و تولاّى اوليا و تبرّاى
اعدا و تسليم به امر ما ائمه هدى عليهمالسلام و منتظر بودن ظهور قائم ما و اجتهاد در عبادت
و احتراز از معصيت كردن است » .
پس آن بزرگوار قسم خورد : « واللّه ! اين دين است كه به تو گفتم » .
در شرح عرض دين يوسف است
پنجم كسى كه دين خود را عرضه داشت بر امام زمان و مطبوع شد يوسف است ، كه در
« رجال »(2) كشى ، و « رجال » مرحوم ميرزا محمد على استر آبادى در باب حرف ياء يوسف
نام از اصحاب حضرت صادق عليهالسلام بدون ذكر والدش و قبيلهاش شده .
منقول است كه گفت : خدمت حضرت صادق عليهالسلام مشرف شدم و عرض كردم : اَصِفُ لك
دينى الَذى ادَيُن اللّهَ بِهِ فَاِن اَكُن عَلى حقٍّ فَثَبِّتْنى وَاِن اَكُن عَلى غَيرِالحَقِّ فَرُدَّنى اِلىَ الحَقِّ .
فَقال : « هات » .
يعنى : عرض كردم : مىخواهم دين خودم را وصف كنم از براى شما ، اگر حق است مرا
بر آن ثابت بداريد و اگر بر باطل است مرا رد كن به سوى حق ، ـ و مراد از كلمه « اَدِيْن اللّه »
1. نيز رجوع كنيد به : شرح اصول كافى ، مازندرانى 8/69 ح 10 ، معجم احاديث الامام المهدى
3/220 ح 743 .
2. رجال الكشى ( اختيار معرفة الرجال ) : 423 ش 797 ( چاپ دانشگاه مشهد ) ، 2/721 ش 797
( چاپ مؤسسه آل البيت عليهمالسلام ) ، بحار الانوار 66/8 ح 9 ، معجم رجال الحديث 21/175 ش
13815 .
روح و ريحان نهم (31)
يعنى : اطاعت كنم خدا را از آنكه يك معنى دين اطاعت است ـ .
فرمود : «بياور» .
پس گفتم : اَشْهَدُ ان لا اِله إلاّ اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَه وَانَ محمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُه وَاَنَّ عَلياً عليهالسلام كانَ
اِمامى وَأنَّ الحَسَن عليهالسلام كانَ اِمامى وَأنَّ الحُسَيْن عليهالسلام كانَ اِمامى وَاَنَّ عَلى بن الحُسين عليهالسلام كانَ
اِمامى وَاَنَّ محمّدَ بن على عليهالسلام كانَ اِمامى وَاَنتَ ـ جُعلتُ فِداكَ ! ـ عَلى مِنهاجِ آبائِكَ .
قالَ : فَقالَ عِندَ ذلِك مِراراً : « رَحِمَكَ اللّه ! » ثمّ قالَ : « هذا واللّهِ دينُ اللّه وَدين مَلائكتِهِ وَدينى
ودين آبائِى الذى لا يَقْبَلُ اللّهُ غَيْرَهُ » .
و ملخص از ترجمه حديث آن است كه : بعد از عرض شهادتين و اقرار به امامت امامان
تا زمان حضرت صادق عليهالسلام آن بزرگوار بر وى چند مرتبه رحمت فرستاد ، و ايضاً مثل خبر
سابق قسم خورد كه اين دين خدا و دين ملائكه و پدران من است ، و خداوند سبحان جز آن
قبول نمىفرمايد .
در شرح عرض دين حمران بن اعين
و بيان حال وى و آل اعين
ششم : حمران بن اعين شيبانى است ، و خوب است در اين مورد قدرى از حال حمران
از كتب رجال ذكر شود تا آنچه عرض مىشود از عرض دين وى معظّم باشد ، و معرفتى
براى خواننده پيدا گردد .
بدان كه مرحوم سيد بحر العلوم طاب ثراه در كتاب « رجال »(1) خود فرموده است : آل
اَعْيَنَ اَكْبَرُ بيتٍ فى الكُوفَة مِن شيعةِ اَهلِ البَيت وَاَعْظَمُهُم شأناً واَكثَرُهُم رِجالاً وَاَعْياناً وَاَطوَلُهُم مدّةً
وَزَماناً ، اَدرَكَ اَوَّلُهُم السَّجادَ عليهالسلام والباقِرَ عليهالسلام والصّادِقَ عليهالسلام وبَقِىَ آخِرُهُمْ اِلى اوائِلِ الغَيْبةِ الكُبرى
1. الفوائد الرجاليه ، بحر العلوم 1/222 ، در باره آل اعين ، ابن نديم نيز كه در گذشته سال 385 است در
فهرست خود : 322 ( الفن الخامس من المقالة السادسة ) تحت عنوان ( آل زرارة بن اعين ) سخن
رانده كه حاكى از اهميت اين خانواده مىباشد .
(32) جنة النعيم / ج 2
فِيهِمُ العُلماءُ وَالفُقَهاءُ وَالقرّاءُ والاُدباءُ وَرُواةُ الحَديث .
ومِن مَشاهِيرهِم : حمران وزرارة وعبدالملك وبُكير بنو اعْيَن ، وَحَمزة بن حمران وعبيد بن
زراره و ضريس بن عبدالملك و عبداللّه بن بكير و الحسن بن الجهم بن بكير و سليمان بن الحسن
بن الجهم و ابو طاهر محمّد بن سليمان بن الحسن و ابو غالب احمد بن محمد بن سليمان.. الى
آخره .
ملخّص از اين عبارات آن است كه : اولاد اَعْيَن ادراك زمان حضرت سيّد سجّاد عليهالسلام را
كردند تا اوايل غيبت كبرى ، و همگى اهل علم و فقه و حديث و قرائت و فضيلت بودند ،
و تماماً از خواصّ اهل بيت رسالت عليهمالسلام ، و افضل ايشان حمران است و وى از اكابر مشايخ
بود و يكى از حَمَله قرآن است ، و حمزه و محمد فرزندان وىاند ، و خانهها داشتند ،
و مسجد آل اَعْيَن مشهور است ، و حضرت صادق عليهالسلام در آن نمازگزارد ، و ابو غالب كه
شيخ علماء عصر خود بوده است و بقيّه آل اعين است و در بيان احوال رجال آل عين
رسالهاى نوشته است در آن نقل كرده : پدر حمران كه اعين است غلام رومى بود ، مردى از
بنى شيبان او را خريد و تربيت كرد ، او را فرزند خود مىدانست و قرآن را حفظ نمود ، بعد
از زمانى اديب و بارع شد ، و پدرش سُنْسُن به ضم دوسين است ، بعد از زمانى از روم آمد
و او را ملاقات كرد .
و كنيه حمران اباحمزه است ، و حمران نُه برادر داشته است : زراره و بكير و عبدالملك
و عبدالرحمن و مالك و موسى و ضريس و مليك و قعنب ، و تمام ايشان از ثقات اخبار ائمه
اطهارند .
در شرح حال اعين والد ماجد حمران و برادران وى
كه اجلاء اصحاب بودند
و ايضاً در كتاب مذكور مسطور است كه : اعيَن پدر حمران از اهل فارس بود ، قصد كرد
خدمت امير مؤمنان عليهالسلام مشرف شود و اسلام نياورد . پس در راه بنى شيبان به وى رسيدند ،
روح و ريحان نهم (33)
او را دعوت نكردند . پس بر ايشان والى شد ، و حكايت بنى شيبان با ايشان مشروح است ،
كشى در كتاب خود فرموده است كه : حضرت باقر عليهالسلام به حمران بن اعين فرمود : « اَنْتَ مِن
شيعَتِنا حقّاً فِى الدُّنيا وَالآخِرة »(1) .
و حضرت صادق عليهالسلام بعد از موت وى فرمودند : « مات واللّهِ مؤمناً »(2) .
و روايتى دارد كه حمران ابن اعين تا زمان حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام بوده است .
و ايضاً حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « انه رَجُلٌ مِن اَهلِ الجَنّة »(3) .
و ايضاً حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « حمران بن اعين مؤمنٌ لا يَرتَدّ »(4) .
و ايضاً در « رجال » مرحوم استرآبادى است كه : حمران بن اعين خدمت حضرت
صادق عليهالسلام عرض كرد : من قسم خوردهام از مدينه بيرون نروم مگر آنكه بدانم من كيستم .
فرمود : « اى حمران چه اراده كردهاى ؟ » .
عرض كرد : مىخواهم خبر دهيد كه من چيستم ، يعنى : موافق هستم يا مخالف ؟
فرمودند : « اَنْتَ لنا شيعةٌ فىِ الدُّنيا والآخِرة »(5) .
و ايضاً زيد شحّام گفت : حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « نيافتم احدى را كه قول مرا
اخذ كند و اطاعت امر من نمايد و بر آنچه اصحاب من و اصحاب پدر من رفتهاند متابعت
نمايد مگر دو نفر : اوّل : عبداللّه بن يعفور ، دوّم : حمران بن اعين ، اين دو نفر مؤمن خالص
1. بدين لفظ در رجال كشى مذكور نيست بلكه بدان گونه كه مؤلف رحمهالله در سطور بعدى از رجال مرحوم
استرآبادى از امام صادق عليهالسلام نقل مىكند در رجال كشى : 178 از امام باقر عليهالسلام وارد شده است ،
و مضمون فوق در خلاصة الاقوال علامه حلى : 63 ش 5 بنقل از رجال كشى ذكر شده است .
2. خلاصة الاقوال : 63 ش 5 .
3. اختصاص شيخ مفيد : 196 فى حمران بن اعين ، بحار الانوار 47/352 باب 11 ح 58 ، رجال
الكشى : 176 ش 304 .
4. رجال كشى : 180 ـ 181 ح 314 . ادامه آن در سطور پسين مذكور است ، نيز : رجال كشى : 180
ضمن ح 312 و ص 176 ش 304 .
5. رجال كشى : 178 ش 307 .
(34) جنة النعيم / ج 2
ما هستند ، و اسم ايشان در كتاب اصحاب يمين كه به حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله عطا شد
نوشته شده است »(1) .
و ايضاً هشام بن حكم گفت : حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « حمران مؤمنى است مرتد
نمىشود هرگز » . بعد فرمودند : « من و پدران من خوب شفيعان هستيم براى حمران بن
اعين ، در روز قيامت دست او را گرفته از او جدا نمىشويم تا آنكه او را داخل بهشت
نمائيم »(2) .
و ايضاً در حديث است كه : « حمران بن اعين از حواريين حضرت باقر عليهالسلام است »(3) .
و ايضاً در آن كتاب است(4) : زرارة بن اعين گفت : من وارد مكه شدم و من جوان اَمْرَدى
بودم ، پس داخل خيمه حضرت باقر عليهالسلام شدم زمانى كه به منى رفتم . وقت اداء حج
جماعتى را ديدم در آن خيمه نشستهاند ليكن در صدر مجلس احدى نيست ، اما مردى در
ناحيه آن خيمه حجامت مىنمايد . دانستم حضرت باقر عليهالسلام است . پس به حضور مباركش
رفتم و سلام كردم .
جواب دادند و فرمودند : « از اولاد اعين هستى ؟ » .
عرض كردم : بلى .
فرمودند : « من تو را به شبه شناختم ، آيا حمران حجگزارد ؟ » .
عرض كردم : نه ، و به شما حمران سلام مىرساند .
فرمود : « حمران از مؤمنين است ، هرگز از ما رجوع نمىنمايد ، به وى سلام مرا برسان
و بگو : از براى چه حديث نمودى و خبر دادى حكم بن عيينه را كه اوصياء محدّثين
هستند ؟ خبر به وى و اشباه وى نده از اين گونه احاديث و اخبار ما » .
1. رجال كشى : 180 ح 313 .
2. رجال كشى : 180 ـ 181 ح 314 .
3. خلاصة الاقوال : 63 ش 5 ، نيز رجوع كنيد به حديث حواريين در اختصاص : 61 ، رجال كشى : 9 .
4. رجال كشى : 178 ، بحار الانوار 26/80 باب 2 ح 308 ، تاريخ آل زرارة 1/111 .
روح و ريحان نهم (35)
پس زراره گفت : خداوند را حمد كردم ، گفتم : اَلْحَمْدُ للّهِ . آن بزرگوار هم فرمود : « الْحَمْدُ
للّهِ » .
پس گفتم : اَحْمَدُهُ وَاَسْتَعينُهُ . پس آن بزرگوار فرمود : « اَحْمَدُهُ واَسْتَعينُه » ، و هر آنچه اين
كلمات مىگفتم آن بزرگوار هم مىفرمودند تا آنكه فارغ شدم از كلام خود .
و اين اخبار موجزه را در فضايل حمران بن اعين شيبانى ، داعى در اين محل نقل كردم
براى آن است كه خوانندگان جلالت مقام وى را بدانند ، و بر اين حديث كه عرض دين
اوست خدمت امام عليهالسلام به نظر تحقيق بنگرند ، فوايد كثيره خواهند يافت .
و اين حديث شريف را فرزندان حمران ، حمزه و محمد ، كه ثقتين جليليناند و معاصر
زمان حضرت باقر و صادق عليهماالسلام بودند روايت كردهاند .
در حديث شريف معانى الاخبار از عرض دين حمران است
و چون بعضى فقرات عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام در اين حديث است براى تهيّه
و مقدمه به ملاحظه و مطالعه دقايق و حقايق حديث آتى خوب است شرح آن را از كتاب
مرحوم سيد جليل اشرف سيد محمّد حسينى كه موسوم به « فضائل السادات » است بعينها
و عبارتها نقل نمايم كه حلّ اغلب معضلات و مشكلات مسائل توحيد و غيره از دانستن
اين حديث صحيح السند انشاء اللّه تعالى مىشود :
عن « معانى الاخبار »(1) فى باب مَعنى قَولِ الصّادِق عليهالسلام « التُرتُر حمرانٌ » وَمَعنى المِطمَر :
حَدَّثَنا ابى رضىاللهعنه ، قال : حدثنا سَعْدُ بن عبدِاللّه قالَ : حَدَّثَنى مُحَمّدُ بن الحُسَين بن ابى الخَطّاب ،
عَن مُحمَّد بن سنان ، عَن حَمزة ومحمد إبْنَى(2) حمران ، قالا : اِجتَمَعنا عِندَ ابى عبداللّه عليهالسلام فى
جماعةٍ مِنْ اَجلِّةِ مَواليهِ وَفينا حَمرانُ بنُ اعْيَنَ ، فخصَّنا(3) بِالمُناظِرة وَحَمران ساكتُ . فقال له ابو
1. معانى الاخبار : 212 ح 1 .
2. در چاپ سنگى : ابنان .
3. فَخضنا . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
(36) جنة النعيم / ج 2
عبداللّه عليهالسلام : «ما لَكَ لا تَتَكَلَّمَ يا حمران ؟ »
فَقال : يا سيِّدى ! آليتُ على نفسى اَن لا اَتَكَلَّمُ فى مَجلِسٍ تَكُون فيهِ .
فَقال ابو عبداللّه عليهالسلام : « اِنّى قد اَذِنتُ لَكَ فىِ الكَلامِ فَتَكَلَّمْ يا حمران ! » .
فَقال حَمرانُ : اَشْهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدهُ لا شَريكَ لَه لَم يَتَخِذ صاحِبَةً ولا وَلَداً خارِجٌ مِنَ
الحدَّيَن حَدَّ التَعطيلِ وَحَدُّ التَشبيهِ وان الحقّ بَينَ القَولَين لاَجبَر ولا تَفويض واَنّ مُحمداً عبدُهُ
وَرَسُولُه ارسلهُ بالهُدى وَدينِ الحَق ليُظهِرَه عَلى الدينِ كُلِّهِ وَلو كَرِه المُشرِكُون ، وَاَشْهَدُ انَ الجَنَّةَ حَقٌ
وَاَن البَعثَ بَعد المَوتِ حَقٌ وَاَشْهَد انَ عَليّاً حُجةُ اللّه عَلى خَلقِه لا يَسَعُ الناس جَهْله(1) ، وأن حَسَناً
بعدَهُ وَانَ الحُسَين مِن بَعدِهِ ثُمَّ عَلىّ بن الحُسينَ ثُمّ محمد بن على ثُمّ اَنتَ يا سَيِّدى مِن بَعدِهِم .
فقال : « التُرتُرحمرانٌ » ، ثمّ قالَ : « يا حمران ! مُدَّ المطمر بينَكَ وَبَين العالِم » .
قلت : يا سَيِّدى! وَمَا المَطمِرأ
قالَ : فقالَ : « اَنتُم تُسَمُّونَهُ خَيْطَ الْبناءِ ، فَمَن خالَفَكَ عَلى هذا الاَمرِ فَهُو زِنديقٌ » .
فقال حمرانُ : وَإن كانَ عَلَويّاً فاطِميّاً ؟
فقال ابو عبداللّه عليهالسلام : وَاِن كانَ محمديّاً عَلَويّاً فاطِميّاً »(2) .
يعنى : مروى است از حمزه و محمّد پسران حمران كه گفتند : ما هر دو نزد امام جعفر
صادق عليهالسلام بوديم با جماعتى از بزرگان دوستان آن حضرت ، و در ميان ما بود حمران بن
اعين ، پس مخصوص ساخت ـ بنا بر نسخهاى حَضَّنا به خاء مهمله و ضاد معجمه : ترغيب
فرمود ، و رتبه داد ـ ما همه را آن حضرت عليهالسلام در مرتبه سخن گفتن ، و اظهر آن است كه
فخُضْنا ـ به خاء وضاد معجمتين ـ باشد از خوض به معنى فرو رفتن يعنى : فرو رفتيم ما در
مناظره و مباحثه و حمران ساكت بود .
پس گفت مر حمران را ابو عبداللّه عليهالسلام : « چيست تو را كه تكلّم نمىكنى اى حمران ؟ »
1. اى لا يقدر الناس الجهل فى حقه عليهالسلام . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. نيز بنگريد : مختصر الدرجات : 128 ، بحار الانوار 46/179 ح 37 ، 66/3 ح 4 و ذيل آن بيانى
دارد ، تاريخ آل زرارة 1/114 ، اعتقادات شيخ صدوق : 112 .
روح و ريحان نهم (37)
گفت : اى سيّد من ! لازم كردهام به عنوان قسم بر نفس خود كه حرف نزنم در مجلسى كه تو
در آن مجلس بوده باشى . پس فرمودند حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام : « به تحقيق كه اذن
دادم من تو را در تكلّم ، سخن كن و متكلّم شو » . پس گفت حمران : شهادت مىدهم كه
نيست خدايى مگر خداى واحد يگانه كه نيست از براى او شريكى ، نگرفت زنى و نه
فرزندى ، بيرون است از دو حد تعطيل كه هيچ صفتى از براى او اثبات نكنند و از حدّ
تشبيه ، يعنى از مشابهت بودن صفات او به صفات مخلوقين ، و به درستى كه حق قول بين
القولين است كه : لاَجْبَر ولا تَفويضَ.. الى آخره .
و اين كلام حمران موافق حديث شريف حضرت ابى عبداللّه عليهالسلام است كه : « لا جبر ولا
تفويضَ ولكن الاَمر بَين الاَمرينَ »(1) واكثر علماء محقّقين در كتب و مصنّفات از خود مرتكب
حلّ آن شدهاند .
در معنى حديث « لا جبر ولا تفويض » وبيان
مرحوم ميرداماد طاب ثراه
چنانچه سيّد العلماء و المحقّقين ثالث المعلّمين مير محمد باقر الشهير بداماد قدسسره جدّ
امجد داعى در كتاب « ايقاظات » كه در باب قضا و قدر تأليف نموده حلّ اين حديث را به
عبارتى نموده كه ملخّص آن اين است كه : در افعال عباد جبر به نحوى كه اشاعره قائلند
نيست به اين معنى كه اختيارى با ايشان نباشد و حضرت حق سبحانه و تعالى اين امور را
بىاختيار و بىواسطه عباد به قدرت كامله خود بر دست ايشان جارى سازد و تفويض كه
جميع افعال عباد با عباد باشد ، و به هيچ وجه قادر حقيقى را دخل نباشد ، چنانچه مذهب
اكثر معتزله است ايضاً نيست ، بلكه حق و صواب امر ميان دو امر است كه علل و اسباب
اول با حضرت بىمثال عزّ اسمه است ، و او مسبّب الاسباب و منشأ علل سابقه و مبدأ
1. احتجاج 2/198 و 253 ، عوالى اللئالى 4/109 ح 165 ، كنز الدقائق 1/172 ، نيز رجوع كنيد به
احاديث كافى 1/158 كتاب التوحيد باب الجبر والقدر والامر بين الامرين .
(38) جنة النعيم / ج 2
المبادى است ، و آنچه به اراده عباد صادر مىشود فعل عبادات است ، پس جبر نيست كه
عباد در افعال خود مجبور باشند و هيچ نحو اختيارى با ايشان نباشد ، و تفويض نيست كه
جميع با ايشان باشد و حضرت حق سبحانه و تعالى را در افعال عباد فعلى نباشد ، بلكه
مبدأ اسباب با خداى تعالى است و آنچه از اراده عباد به فعل آيد فعل ايشان است .
پس اين است واسطه و امر بين امرين ، چنانچه نهال تاك را به قدرت كامله از دل خاك
نشو و نما نموده و ثمر داد ، كه به عنوان حلال عباد منتفع شوند ، و قوّه فعليّه امور خير به آن
بالذّات و شر بالعرض كرامت فرمود ، و سبب مبادى بعيده او گشت .
پس اگر عباد در اسباب اخيره كه به اراده ايشان متعلّق است منشأ انتزاع و اخراج خمر
از او شوند و به اراده خود به شرب آن مشغول گردند در اين امر بلاشك مجبور نيستند
چنانچه در كلام الهى ـ عزّ سلطانه ـ اين معنى عزّ صدور يافته كه « مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ
اللّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِن سَيِّئَةٍ فَمِن نَفْسِكَ »(1) .
و در كتاب « ايقاظات » به جهت تأييد اين حمل ، كلام امام المحققين نصير(2) الملّة
والدين محمّد بن الحسن الطّوسى ـ قدّس اللّه نَفسه القدسىّ ـ را نقل فرموده كه او نيز به اين
عنوان بيان نموده معنى اين حديث را ، و غريق بحر رحمتِ سحابِ سبحان ، ملاّ عبدالرّزاق
لاهيجانى ، از رشحات فيض بحر تحقيق مبدأ فياض فايض شده به اين معنى نيز در « گوهر
مراد » كه از مصنّفات اوست سر رشته حل و عقد نظم جبر كسر و تفويض امر خالق خير
و شر اين مطلب را به اين دستور در مسلك تحرير منتظم ساخته ، و مؤيّد اين معنى كلام امام
المتقين عليهالسلام را نقل نموده است .
ليكن چون از فقره حديث مسطور معلوم نمىشود كه در قضا و قدر وارد باشد اين
حديث ، احتمال دارد كه در باب امر و نهى الهى و شريف مصطفوى صلىاللهعليهوآله و ساير انبياء عليهمالسلام
شرف صدور يافته باشد ، و كلام حمران كه در اين كتاب مرقوم گشته ايضاً دلالت بر آن
1. نساء : 79 .
2. در چاپ سنگى : خير .
روح و ريحان نهم (39)
ندارد كه در باب قضا و قدر و امور مكنونيّه مذكور شده باشد .
در معنى ديگر جبر و تفويض است
پس بناءً على ذلك ، ممكن است مراد اين باشد كه : در امور تكليفيّه و احكامى كه عباد
به فعل و ترك آن مأمور شدهاند موافق مصلحت كامله خداى تعالى جبر به عباد نكرده است
و وا نگذاشته است به ايشان نيز ، بلكه آنچه از جناب مقدس ايزدى مقررّ شده امر ميان دو
امر است و تعديل نموده به اينكه رسول فرستاد و احكام مقرّر فرمود ، ليكن جبر نكرد به
اين معنى كه مجبور باشند عباد در نماز مثلاً كه بدون اختيار از ايشان ناشى شود ، بلكه امر
فرمود كه به اختيار خود نماز را به فعل آوريم ، و تفويض نكرد كه در اصل متوجّه عباد
نشود و ارسال رسل و انزال كتب و احكام مقرّر نفرمايد ، و جميع را به اختيار ما واگذارد .
اين است مختصرى در بيان اين حديث كه به خاطر رسيد ، واللّه اعلم بحقايق الآثار فى
البين ، وحق القول بين القولين(1) .
[ در معناى جبر و تفويض به بيان شيخ مفيد ]
مؤيد اين معنى بعد از آنكه صورت ترقيم يافته بود كه بنظر رسيد در تعليقات شيخنا
الكامل الفاضل شيخ مفيد رحمه اللّه تعالى كه در باب اعتقادات(2) و عقايد اين بابويه رحمه
اللّه تعالى افاده نموده به اين عبارت :
فَصل
والتفويضُ هُو القَولُ بِرَفعِ الحَظرِ عَنِ الخَلقِ والاَفعالِ والاِباحَةِ لَهُم مَعَ ما شاؤُوا مِنَ الاَعمالِ ،
وَهذا قَولُ الزَّنادقةِ واصحابِ الاِباحاتِ ، والواسِطَةُ بَينَ هذَين القَولَين انّ اللّهَ اَقْدَرَ الخَلقَ عَلى
1. درباره معنى جبر و تفويض علاوه بر آنچه ذكر شده رجوع كنيد به بيان مرحوم علامه مجلسى در
بحار 5/82 ، تحف العقول : 461 ، شرح اصول كافى 5/18 ـ 19 و 28 و 41 ـ 42 .
2. تصحيح اعتقادات الامامية ، شيخ مفيد : 47 ، بحار الانوار 5/18 ، نور البراهين جزائرى 2/296 .
(40) جنة النعيم / ج 2
افعالِهِم وَمَكَّنَهُمْ مِنْ اعمالِهِمْ وَحَدَّ لهم الحُدُود فى ذلِكَ وَرَسَم لَهُم الرَّسُومَ(1) وَنَبّهَهُمْ عَنِ القَبايحِ
بِالزَّجرِ وَالتَخويفِ وَالوَعدِ وَالوعيدِ فَلَمْ يُمَكِّنْهُم مِنَ الاعمال ضَجراً لَهُم عَلَيها وَلَم يُفوِّضْ إلَيْهِمُ
الاَعمالِ لِمَنْعِه(2) مِن اَكثَرِهِم وَوضَعِ الحُدودِ لَهُمْ فيها ، وَاَمَرَهُم بِحَسَنِها وَنَهاهُم عَن قَبيحِها ، فَهذا هُو
الفَصلُ بَينَ الجَبرِ وَالتَّفويضِ عَلى ما بَيَّنّاهُ .
اين كلام مؤيّد آنچه مذكور شد مىشود ، و بدون تأييد گاه باشد كه قبول نكند و با تأييد
به خاطر مىرسد كه از آن منتزع شده .
و حق آن است كه اگر كلام حق است الحَقُّ اَحقُّ بالاتّباع بايد قبول نمود از هر كس كه
باشد ، و هرگاه امر بينالامرين محكومٌ به شد و جبر نيست پس در طينت بد ممكن است
نطفه رديّه از مأكولات و مناكح غير مرضيّه و اوقات و حالات حسنه كه مجبور و ممنوع
نيست با عدم علم به اختيار منعقد شود و آنچه در حديث وارد شده كه : « خُلِقَ عدّوُنا مِن
سِجّيل »(3) .
و در بيان « سجيل » واقع است كه : « قالوا : هِىَ حِجارةٌ مِن طينٍ طُبِخَت مِن نارِ جهنّم »
ممكن است به اين معنى باشد كه : من طين رَدىٍّ كالسّجيل اَو يَكونُ فىِ القِيامةِ جزءً مِنَ
السّجيلِ(4) .
و در اين صورت دفع توهّمات و شبهات مىشود ، واللّه اعلم .
و ممكن است كه در ماده واصل نطفه جزئى از سجّيل باشد ، چنانچه وارد است كه :
« مياه حارّه جبال از قيح جهنّم است » .
و ايضاً محقّقين به جعل مركب قائل نيستند ، پس هرگاه اين محقّق باشد خداى تعالى
1. در چاپ سنگى : رسول .
2. در چاپ سنگى : لمنعهم .
3. كافى 1/390 ح 4 ، در روايت محاسن 1/224 ح 400 نيز وارد است كه : « خلق عدوّنا من يَحْمُوم »
( بمعناى دخان يا الاسود البهيم چنانچه در مجمع البحرين 1/460 آمده ) . نيز رجوع كنيد به : مشكاة
الانوار طبرسى : 173 .
4. درباره تفصيلات آن رجوع كنيد به : شرح اصول كافى ، مازندرانى 6/400 و 11/465 .
روح و ريحان نهم (41)
شيطان را خلق كرد ، امّا شيطان را شيطان نكرد ، و شخص بد را او خلق كرد اما بد را او
نكرد .
حاصل كلام آنكه اين نحو توهّمات غير مرضيّه را به چندين وجه جواب مىتوان
گفت ، واللّه اعلم بالصّواب .
بعد از اين مراتب پس گفت حمران : شهادت مىدهم كه محمّد صلىاللهعليهوآله بنده او و رسول او
است ، فرستاد او را به هدايت كردن مردمان و به دين حق تا آنكه اظهار كند آن را و غلبه
دهد بر جميع اديان ، اگر چه راضى نباشند و مكروه داشته باشند مشركان ، و شهادت
مىدهم اين را كه بهشت حق است و آتش حق است ، و شهادت مىدهم اين را كه
برانگيختن از قبر بعد از مرگ حق است ، و شهادت مىدهم كه على بن ابى طالب عليهالسلام
حجت خدا و امام است بر خلق خدا ، نمىتوانند مردم كه جاهل باشند در حقّ او ، شهادت
مىدهم كه حسن عليهالسلام بعد از او حجت خدا و امام است ، و حسين عليهالسلام بعد از او حجّت خدا
و امام است ، پس على بن الحسين عليهالسلام امام زين العابدين بعد از او امام است ، و محمد بن
على الباقر عليهالسلام بعد از او امام است ، و تو ـ اى سيّد من ! ـ حجّت خدا و امامى بر خلق خدا
بعد از ايشان .
پس فرمود ابو عبداللّه عليهالسلام : « التُرتُر حَمْران » يعنى : « طريقه مستقيمه طريقه حمران
است » .
پس فرمود : « اى حمران بدست بگير و بكش مطمر را » يعنى : ريسمان مستقيم حق را
ميان خود و ميان عالم اگر مخالف باشد با تو در دين ترك كن با او آشنائى را » .
و به معنى مجهول نيز مىتوان معنى نمود ، يعنى كشيده است ريسمان چنينى در عالم
هرگاه مخالف باشد كسى با تو در ايمان ترك او كن .
حمران مىگويد : گفتم : اى سيّد من ! چيست مطمر ؟ آن حضرت فرمود : « حبال است
كه شما نام مىگذاريد آن را ريسمان بنائى ، پس كسى كه مخالفت كند در اين امر امامت با
تو ـ يعنى : شيعه اثنا عشرى نباشد ـ پس او زنديق و رهزن دين است » .
(42) جنة النعيم / ج 2
پس گفت حمران : اگر علوى و فاطمى باشد ؟ يعنى : از فرزندان علوى و فاطمه باشد ،
حضرت صادق عليهالسلام فرمود كه : « هر چند آن شخص محمدى علوى فاطمى باشد » .
و از اين حديث و احاديث سابقه مثل آنچه در « اعتقادات »(1) ابن بابويه رحمه اللّه
گذشت كه : « فمن خالَفَكُم وجازَه فابرؤوا منه » مستفاد مىشود كه تا علوى به مرتبه انكار
امامت در فسق نبوده باشد زنديق ، و منشأبرائت و تبرّى نمىشود اعمال و امور ديگر او ،
و آنچه از آيه اصطفاء(2) معلوم مىشود و حديثى نيز وارد شد كه « كُلُّهُم مَغْفُورٌ لَهُم »(3) دالّ
است بر مغفرت جميع هر چند عارف به حقّ امام عليهالسلام نباشند .
و ممكن است جمع بينهما به اينكه عدم معرفت حقّ امامت محمول شود بر عدم معرفت
حقّ تعظيم و توقير و رعايت ايشان چنانچه سِمت ذكر يافت كه « كُلُّهُم مغفور » شامل معتقد
امامت ائمه عليهمالسلام نباشد ، و لفظ محمول شود بر اضافى نه حقيقى ، و تبرّى از آنها كه معتقد
امامت نيستند لازم باشد .
و توجيهات ديگر در جمع بين الاخبار نيز گذشت ، فتذكر ، تمام شد .
در عرض دين ابراهيم بن زياد خارقى است
هفتم : ابراهيم زياد خارقى است ، و در بعضى از كتابها مخارقى است .
در كتاب مستطاب « امالى »(4) ابن الشيخ مروى است از ابراهيم بن زياد خارقى كه
گفت : وصف كردم از براى جعفر بن محمّد عليهماالسلام دين خود را و عرض كردم : اَشْهَدُ اَنْ لا اِله اِلاّ
اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً صلىاللهعليهوآله رَسُولُ اللّه وَاَنَّ عَليّاً امام عَدلٌ بَعْدَه ثُمّ الحَسَن ثُمّ الحُسَيْن ثُمّ
1. اعتقادات : 112 .
2. آيه 32 سوره فاطر : « ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ
وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ » .
3. رجوع كنيد به : بحار الانوار 23/213 و 99/275 ، مستدرك السفينة 5/283 ، مجمع البيان
8/246 ، تفسير الصافى 4/239 .
4. امالى شيخ طوسى : 222 ح 384 ، بحار الانوار 66/3 ح 3 ، بشارة المصطفى : 174 .
روح و ريحان نهم (43)
مُحَمّد بن على ثُمّ اَنْتَ .
فَقالَ عليهالسلام : « رَحِمَكَاللّه! » ثُمّ قال : « اِتَّقُوا اللّهَ ، اِتَّقُوا اللّه ، اِتَّقُوا اللّه . عَلَيكُم بِالوَرعِ وَصِدق
الحَدِيثِ وَاداءِ الاَمانةِ وَعِفَّةِ البَطنِ وَالفَرْجِ تَكونُوا مَعَنا فى الرَفيقِ الأَعْلى » .
پس خلاصه از ذيل حديث به فارسى آن است كه امام عليهالسلام بر او رحمت مىفرستد و سه
مرتبه امر به پرهيزكارى مىنمايد و ورع و راستى گفتار و اداء امانت و نگاهدارى شكم
و فرج را از ممرّ حرام ضميمه مىفرمايد ، آنگاه فرمود : « اگر چنين باشى با ما در رفيق
اعلى خواهى بود .
مخفى نماناند : در كتب رجال هم ابراهيم خارقى ضبط است وهم مُخارقى(1) ، مرحوم
سيد ابن طاوس به خطّ شريف ، ابراهيم خارقى نوشته است ، و وصف و عرض دين را به
وى نسبت داده است ، اما كشى تصريح به مخارقى فرمود(2) ، و وى از اصحاب حضرت
صادق عليهالسلام است .
و در شرح حال ابراهيم خارقى ديدهام خارق شعبهاى از قبيله همدان است يا اسم محلّه
اوست(3) .
در عرض دين اسماعيل بن جابر جعفى است
هشتم : اسماعيل بن جابر جعفى است .
1. بلكه به سه نوع ضبط شده چون بعضى « خارفى » ـ به فاء يك نقطه ـ ضبط كردهاند مانند آنچه در
رجال طوسى : 157 و 158 و تنقيح المقال 1/16 آمده است .
2. رجال كشى : 419 .
3. البته وجه مخارق نيز صحيح بنظر مىرسد و در لسان العرب 10/77 ماده (خرق) گفته است :
وَمخراق ومُخارق : اسمان . مرحوم علامه مامقانى در تنقيح المقال 1/16 آنرا بعنوان ابراهيم خارقى
ضبط كرده و خارق را نسبت به سيف خارق اى قاطع داده و سپس احتمال داده كه خارفى صحيح
باشد نسبةً الى مالك بن عبداللّه بن كثير الملقب بخارف ابى قبيلة من همدان ، سپس به نسخه مخارقى
اشاره كرده است .
(44) جنة النعيم / ج 2
در كتاب مستطاب « كافى »(1) در باب فرض طاعت امام در حديث سيزدهم به حذف
اسناد از اسماعيل بن جابر جعفى مروى است كه گفت : خدمت حضرت أبو جعفر امام
محمد باقر عليهالسلام مشرف شدم و عرض كردم : اَعْرِضُ عَلَيْكَ دِينى الَّذى ادينُ اللّهَ عزَّ وجلَّ به ؟
قال : فقال : « هاتِ » .
قُلتُ : اشهَدُ أن لا إلهَ إلاّ اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وأشْهَدُ أنَّ مُحمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ والاقرار بما جاءَ
مِنْ عِنْدِ اللّه وأنَّ عليّاً عليهالسلام كانَ إماماً فَرضَ اللّهُ طاعَتَهُ ثُمَّ كانَ بَعْدَهُ الحَسَن اماماً فرضَ اللّهُ طاعتَهُ ثُمَّ
كان الحسين عليهالسلام بَعْدَهُ اماماً فَرَضَ اللّهُ طاعَتَهُ ثُمَّ كانَ على بن الحُسَين بَعدَهُ اماماً حتّى انتهى الأمرُ
إليه ، ثمّ قال : قلت : أنت .
فقال : « يَرْحَمُكَ اللّهُ ! هذا دينُ اللّهِ ودينُ ملائِكَتِهِ » .
بيان
مراد از اسماعيل ، اسماعيل بن جابر جعفى است كه كوفى بوده است ، و از اصحاب
باقر عليهالسلام وموثق و ممدوح و معتمد است در نزد اصحاب حديث(2) .
ونجاشى فرمود(3) : از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق [ عليهما السلام ] است
و اوست راوى حديث اذان(4) ، و او راست كتابى ، وعلاّمه اعلى اللّه مقامه در « فهرست » خود
چنين فرمود(5) .
1. كافى 1/188 ح 13 ، خاتمة المستدرك 5/241 ، شرح اصول كافى 5/156 .
2. رجال علامه ( خلاصة الاقوال ) : 8 ش 2 .
3. رجال نجاشى : 32 ـ 33 ش 71 .
4. در چاپ سنگى : ازان . متن مطابق با نقل نجاشى است .
5. عبارت نجاشى چنين است : له كتاب ذكره محمد بن الحسن بن الوليد فى فهرسته . نگارنده از مرحوم
علامه اعلى اللّه مقامه فهرستى نمىشناسد مگر مصطلح رجالى آنرا كه همان كتاب رجال باشد .
بنابراين تطبيق مىشود با رجال علامه ( خلاصة الاقوال ) ، و عبارت علامه در خلاصه : 8 ش 2 چنين
است : اسماعيل بن جابر الجعفى الكوفى ثقة ممدوح ، و ما ورد فيه من الذم فقد بيّنا ضعفه فى كتابنا
الكبير . مرحوم كجورى در صفحات بعدى نيز از رجال علامه تعبير به فهرست مىكند .
روح و ريحان نهم (45)
در دعاء حضرت صادق عليهالسلام براى رفع لقوه(1)
وكشى در شرح حال اسماعيل مذكور نوشته است كه : اسماعيل گفت : در صورت من
لَقوه پيدا شد . چون وارد مدينه شدم خدمت حضرت صادق عليهالسلام شرفياب گرديدم ،
فرمودند : « چه چيز است آنچه در صورت تو مىبينم ؟ » عرض كردم : باد فاسدى است
حادث و عارض شده . فرمود : « برو در نزد قبر پيغمبر صلىاللهعليهوآله ، و دو ركعت نماز كن ، آنگاه
بگذار دست خود را بصورت خود و بخوان : بِسْمِ اللّهِ وَبِاللّهِ . هذا اجْتُرِحَ عَلَيْكَ مِنْ عَيْنِ انسٍ أو
عَينِ جِنٍّ أو وَجَع عَلَيْكَ بالذى اتَّخَذَ إبراهيمَ خَليلاً وَكَلَّمَ مُوسى تَكليماً وَخَلَقَ عيسى مِنْ روحِ القُدُسِ
لما هدأتَ وَطَفِأتَ كَما طفيت نار إبراهيمَ اِطْفاءً بِاِذنِ اللّهِ » .
اسماعيل بن جابر گفت : دو مرتبه اين دعا را خواندم ، صورتم به حالت اوليّه برگشت و
تاكنون عود نكرده است(2) .
و اين حديث را اسماعيل بن جابر مذكور روايت كرده است كه حضرت صادق عليهالسلام
فرمودند : « حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرمود : يَحْمِلُ هذا الدين فى كُلِّ قرنٍ عدولٌ يَنفون عَنهُ تأويل
المبطلين وَتحريفَ الغالين وَانتِحالَ الجاهِلين كَما يُنفى(3) الكيرُ خُبثَ الحديد »(4) .
در عرض دين منصور بن حازم است
نهم : منصور بن حازم است .
1. اين تيتر در حاشيه به خط مؤلف اضافه شده است . در بعضى از صفحات ديگر نيز ، قبل از چاپ
كتاب ، مؤلف عناوينى اضافه نموده است . سبك آنها بيانگر آن است كه رؤوس مطالب مندرجه در
حواشى كتاب به انشاء مؤلف مىباشد .
2. رجال كشى : 199 ح 349 .
3. در چاپ سنگى : يفنى .
4. رجال كشى : 4 ح 5 ، وسائل الشيعة 27/151 ح 33458 ، الحدائق الناضرة 1/6 ، بحار الانوار
2/93 ح 22 .
(46) جنة النعيم / ج 2
در كتاب « كافى »(1) از باب مسطور در حديث پانزدهم مروى است : منصور بن حازم
گفت : خدمت حضرت صادق عليهالسلام عرض كردم : خداوند اجل و اكرم است از اينكه شناخته
شود به جهت خلق بلكه خلق شناخته مىشوند به سبب خدا ، فرمود : « راست گفتى » .
عرض كردم : كسى كه شناخت پروردگارى دارد پس سزاوار است از براى پروردگار
خود رضا و سخطى بداند و رضا و سخط پروردگار را شخص نمىداند مگر آنكه به وحى
آسمانى باشد يا بوى رسول اكرم خبر دهد ، پس آنكه وحى بر او نمىآيد سزاوار است
خدمت پيغمبر برسد چون خدمت پيغمبر رسيد مىداند آن بزرگوار حجة است و مفترض
الطاعة ، پس گفتم به مردمان : آيا رسول خدا حجة بود از جانب خدا بر خلق ؟ گفتند : بلى ،
گفتم : اين پيغمبر كه از دنيا رفت كيست به جاى او ؟ گفتند : قرآن به جاى پيغمبر است .
چون در قرآن نظر كردم ديدم مُرجئه و قَدَريّه با يكديگر در آن نزاع دارند ، و زنديق كه
خارج از ايشان است مخاصمه مىكند و غالب مىشود بر خصماء خودش دانستم
بالاستقلال قرآن حجت نيست ، پس قيّم و مُبيّن مىخواهد تا حقّ و باطل را بشكافد و بيان
كند آن گاه از مردم سؤال كردم آن قيّم كيست ؟ گفتند : ابن مسعود و عمر و حذيفه است يعنى
اين چند نفر مىدانند معانى قرآن را ، چون از ايشان سؤال كردم تمام معانى قرآن را گفتند :
تمام آن را نمىدانيم ، اما علم تمام معانى قرآن خدمت حضرت اميرمؤمنان عليهالسلام است .
وهمگى اعتراف كردند كه : لا أدرى ، پس رجوع به آن جناب نمودم فرمودند : « تمام
معضلات و مشكلات و معانى قرآن در نزد من است » .
پس دانستم قيّم قرآن كه طاعت وى مفترضه است حضرت شاه ولايت عليهالسلام است و او
است بعد از حضرت رسول خدا صلىاللهعليهوآله حجت بر تمام خلايق و هر چه از قرآن مىگويد حق
است .
پس آن جناب فرمودند : « رحمكَ اللّه تعالى! » .
1. كافى 1/188 ح 15 .
روح و ريحان نهم (47)
پس آن بزرگوار حجّت است بعد از رسول اكرم صلىاللهعليهوآله و بعد از آن بزرگوار امام حسن عليهالسلام
و بعد از آن جناب امام حسين عليهالسلام است و شهادت مىدهم امام حسن عليهالسلام از دنيا نرفت مگر
آن كه حجّتى گذارد مثل جدّ و پدرش و حجّت بعد از حضرت امام حسن و حضرت امام
حسين كه طاعتش واجب است على بن الحسين عليهماالسلام است .
فرمود : « رحمكَ اللّه! » .
پس برخاستم و بوسيدم سر مبارك آن جناب را و عرض كردم : حجت اللّه بعد از على
بن الحسين عليهماالسلام ابا جعفر محمد بن على است و طاعت وى نيز واجب است .
فرمود : « رَحِمَكَ اللّه! » .
بعد از آن عرض كردم بگذار سرت را ببوسم ، پس حضرت صادق عليهالسلام خنديدند .
عرض كردم : أصلَحَكَ اللّه! پدرت از دنيا رفت تا آنكه حجّتى گذارد مانند پدرش ، وأَشْهَدُ
باللّهِ انَّكَ أنتَ الحُجَّة فإنَّ طاعَتَكَ مُفتَرضَةً .
پس فرمود : « هكذا رَحمَكَ اللّه تعالى! » .
قلتُ : أعطنى رأسَكَ اُقَبِّلْهُ فَقَبَّلْتُ رأسَهُ وَضَحِكَ ، ثمّ قال : « سَلْنى عمّا شئتَ فلا انكرك بَعد اليوم
أبداً » . تمّ الحديث(1) .
مخفى نماناد : اين منصور بن حازم كنيهاش أبو أيّوب بجلى كوفى است و بسيار موثق
و از اجلّه اصحاب و فقهاء عظام بوده و از حضرت صادق عليهالسلام و حضرت موسى بن
جعفر عليهالسلام روايت مىكرد و يونس بن عبداللّه از وى روايت مىنمود ، و كتاب « اصول
الشرايع » و كتاب « حج » از منصور بن حازم است(2) .
وعلاّمه فرمود در « فهرست » خود : ولَهُ كتابٌ(3) .
1. نيز بنگريد : شرح اصول كافى مازندرانى 5/158 .
2. رجوع كنيد به : رجال البرقى : 39 ، رجال ابن داود : 353 ش 1573 ، رجال كشى : 420 ح 795 .
3. چنين عبارتى در خلاصة الاقوال علامه : 167 ش 2 نقل نشده ولى شيخ طوسى در كتاب الفهرست :
164 ش 717 تصريح كرده كه : له كتاب ، اخبرنا به جماعة عن ابى المفضل ، عن حميد ، عن الحسن
بن محمد بن سماعة ، عنه .
(48) جنة النعيم / ج 2
[ در حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ]
بدان حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم در تمام كتب و اخبار صحيحه معتبره
مُسنداً مذكور است(1) و آن چه عجالةً از كتاب معتبرى منظور نظر دارم از كتاب « توحيد »(2)
صدوق عليه الرحمه است ، چنانكه در اول روايت اسم سامى ايشان مذكور است .
و مرحوم قاضى ابو سعيد قمى بر اين حديث در شرح مبسوط خود به بيان مليح حسن
بسط داده است ، و داعى براى سهولت خوانندگان فصول اين حديث را به چهار عرض
آغاز و عنوان قرار مىدهم :
عرض اول : در توحيد .
عرض دوّم : در نبوت و امامت .
عرض سوّم : در اعتقاد به معراج و قبر و مسائله نكيرين و جنّت و نار و صراط و ميزان
و بعث.
عرض چهارم : در احكام تكليفيّه فرضيّه از نماز و امثال آن .
عرض اوّل در بيان توحيد است
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
عَنِ الصَّدُوق طابَ ثَراهُ ، عَن الدَّقّاقِ والوَرّاقِ(3) مَعاً ، عَنِ الصُّوفى ، عَنِ الرويانى ، عن عَبْدِ
1. امالى شيخ صدوق : 419 ح 24 ، كفاية الاثر : 286 ، روضة الواعظين : 31 ، مستدرك الوسائل
12/280 ح 14094 ، خاتمة المستدرك 5/227 ، بحار الانوار 3/268 ح 3 و 36/412 ح 2 ، نور
البراهين 1/219 ، كشف الغمة 3/332 .
2. توحيد شيخ صدوق : 81 ح 37 .
3. دقاق : على بن احمد بن موسى دقاق است ، و مراد على بن عبداللّه وراق مىباشد چنانچه در اسناد
بدان تصريح شده است و مؤلف بزودى شرح حال آنها را بيان مىكند .
روح و ريحان نهم (49)
العَظيمِ بنِ عَبداللّه الحَسَنى ، قال : دَخَلْتُ عَلى علىِّ بنِ مُحمَّدِ بنِ علىّ بن مُوسى بنِ جَعْفَر بن مُحمَّد
بن عَلى بن حُسَين بن على بن أبى طالب عليهمالسلام ، فلمّا بَصَر بى قال : «مَرحَباً بِكَ يا أبا القاسِم ! أنتَ
وَلِيُّنا حَقّاً» .
قال : فَقُلْتَ لَهُ : يابنَ رَسُولِ اللّه ! إنّى اُريدُ أن أعرِضَ عَلَيْكَ دينى فانْ كانَ مَرضيّاً ثَبِّتْ عَليه حتى
ألقَى اللّهَ تَعالى عَزَّ وَجَلَّ .
فَقال : « هاتها يا أبا القاسِم! » .
فَقُلتُ : إنّى أقُولُ : إنَّ اللّهَ واحدٌ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شىءٌ ، خارجٌ عَن الحَدّين حَدِّ الاِبطالِ وَحَدِّ التشبيهِ ،
وإنَّه لَيْسَ بِجسمٍ وَلا صُورةٍ وَلا عَرَضٍ وَلا جَوْهَرٍ بَل هُوَ مُجسِّمُ الأجسامِ وُمُصَوِّرُ الصُّوَرِ وَخالِقُ
الأعراضِ وَالجَواهِرِ وَربُّ كُلِّ شىءٍ وَمالِكُهُ وَجاعِلُهُ وَمُحْدِثُهُ .
يعنى : حضرت عبدالعظيم عليهالسلام فرمودند : بر حضرت ابا الحسن امام على النقى
الهادى عليهالسلام وارد شدم ، چون مرا ديدند فرمودند : « مرحبا به تو اى ابوالقاسم ! تو دوست ما
هستى از روى حقيقت » .
پس عرض كردم خدمت آن بزرگوار : اى فرزند رسول خدا ! من مىخواهم دين خود
را بر شما عرضه دارم اگر مرضى و پسنديده است در نزد خدا و رسول صلىاللهعليهوآله و شما بر آن
ثابت بداريد و نگاه داريد تا خداوند را به همان دين ملاقات نمايم .
فرمود : « اى أبو القاسم ! بياور آن دين را » .
پس عرض كردم : من مىگويم : خداوند يكى است ، و مثلى براى او نيست ، و چيزى
مثل او نيست ، و از حدّ ابطال و تشبيه خارج است ، و خداوند سبحان جسم و صورت و
عرض نيست ، بلكه خداوند تجسيم اجسام مىنمايد ، و تصوير صور مىفرمايد ، و خلق
كننده عرضها و جوهرهاست ، و پروردگار هر چيزى است ، و هر چيزى را حتى احداث
و جعل كرده است ، و مالك هر چيزى نيز خداوند سبحان است .
(50) جنة النعيم / ج 2
در مدح روات اين حديث شريف
خوب است اولاً از اين چهار نفر كه روات اين حديث شريفاند بيانى شود : اوّل دقاق ،
دوم : ورّاق ، سوم : صوفى ، چهارم : رويانى .
اما دقاق لقب على بن احمد بن محمد است كه طريق روايت صدوق طاب ثراه از او
است ، و احاديث كثيره از وى روايت كرده است چنانكه در كتاب « عيون أخبار الرضا »(1)
فرمود در باب ما جاء عن الرضا فى التوحيد : حدّثنا على بن أحمَد بنِ مُحَمَّدِ بنِ عمران
الدقّاق رضىاللهعنه ، قال : حَدَّثنى مُحَمَّد بن هارون الصوفى .
و در بعضى از كتب رجال على بن أحمد بن موسى ضبط است ، و مرحوم صدوق در
اواخر كتاب « من لا يحضره الفقيه »(2) در طريق اسانيد و روايت خود بدين گونه مرقوم
فرمود : و ما كانَ فيه ممّا كَتَبَه الرضا إلى محمد بن سنان فيما كتب مِن جَوابِ مسائلِهِ فى « العلل »
فَقَد رَوَيتُه عَن علىِّ بنِ أحمَد بنِ الدّقاق وَمُحَمَّد بنِ احمَدَ السنانى وَالحُسَين بن ابراهيم بن احمَدَ بنِ
هُشام المكتب رَضى اللّهُ عَنهم . . إلى آخره .
و در احاديث مرويّه از حضرت عبدالعظيم عليهالسلام از كتاب « اكمال الدين »(3) چند حديث
مذكور مىشود كه دقاق مذكور از صوفى و وى از رويانى روايت كرده است ، وايضاً دقاق
از محمد بن يعقوب كلينى ومحمّد بن أبى عبداللّه و جماعتى از ثقات روايت مىنمود ، و او
حسن الطريقه و عظيم المنزله است و ممدوح و معتمد و موثق و عدل و مرضىّ است در نزد
اعلام از علماء و رجال .
و أيضاً دقّاق حسن بن مُتَيّل(4) است كه يك طريق روايت صدوق از اوست .
1. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 2/105 ، سند مورد نظر در روايت دوم اين باب است .
2. من لا يحضره الفقيه 4/429 .
3. مانند حديث اكمال الدين : 277 ح 1 .
4. مُتَيّل : به تاء دِ و نقطه و كسر لام است . ( حاشيه مؤلّف رحمهالله ) .
روح و ريحان نهم (51)
امّا ورّاق لقب چند نفر است : يكى جعفر ورّاق(1) .
و ديگر جعفر بن جعفر ورّاق .
و ديگرى ابو طاهر محمد بن تسنيم حضرمى كوفى است كه بدون واسطه از امام عليهالسلام
روايت نكرده است(2) .
و ديگرى محمد بن هارون مكنّى به أبو عيسى أيضاً مشهور به ورّاق است ، و له كتاب
« الامامة » وكتاب « السقيفة » وكتاب « الحكم على سورة لم يكن » و كتاب « اختلاف الشيعة »
و « المقالات »(3) .
و ديگرى على بن عبداللّه مشهور به ورّاق است(4) .
و در اين حديث مراد على بن عبداللّه است كه با على بن احمد دقّاق روايت كردهاند ،
و معنى ورّاق كما فى « المجمع »(5) كسى است درهم بسيار داشته باشد از آنكه وَرِق بفتح
واو وكسر راء نقره و درهم مضروب است ، و جماعتى از رُواة اخبار بدين لقب موصوف
معروف شدند .
اما صوفى محمد بن هارون است(6) .
و رويانى عبيداللّه بن موسى است كه كنيهاش ابو تراب است .
و در شرح احاديث آتيه مفصّلاً از حسن حال ايشان زحمت مىدهد .
1. رجال الطوسى : 420 ش 6064 .
2. رجال نجاشى : 330 ش 892 .
3. رجال نجاشى : 372 ش 1016 .
4. و نيز محمد بن ابراهيم وراق . رجوع شود به : رجال شيخ طوسى : 440 ش 6283 . مرحوم علامه نيز
در خلاصة الاقوال : 181 از هلال بن ابراهيم ابوالفتح وراق نام برده و در صفحه 222 از ربيع بن زكريا
وراق ، و در صفحه 264 از يحيى بن عباس وراق .
5. مجمع البحرين 5/246 : الورّاق : كثير الدراهم . نيز رجوع كنيد به : لسان العرب 10/374 .
6. قدماى رجاليين متذكر شرح حال وى نشدهاند ولى در اسانيد مرحوم صدوق بىشمار وارد شده
است .
(52) جنة النعيم / ج 2
مخفى نماند از بيان حديث در ابتداء ورود حضرت عبدالعظيم بر امام عليهالسلام معلوم است
آن بزرگوار چقدر از وى احترام فرمود و به كنيهاش در مقام تعظيم و تجليل خواند
و فرمود : « تو دوست ما هستى » از آنكه براى « ولى » معانى عديده است ، و در اين مورد
دوستى مراد است .
در معنى كلمه «مرحبا»
و أيضاً به حضرت عبدالعظيم فرمودند « مرحبا بك » و اين كلمه مشتق از « رحب » است
بر وزن كرم به معنى توسعه است(1) ، و در زمان قبل براى استيناس اعراب استعمال
مىكردند ، سيما كسى كه بر كسى وارد مىشد مثل تحيّات اهل جاهليت كه « مساء الخير »
و « صباح الخير » و « انعم صباحك » و « انعم مساءَك » و « أنعِم صباحاً »(2) به يكديگر
مىگفتند ، و تمام آنهابه تحيّت خاصه كه سلام كردن است منسوخ شد ، و آيه « وَإِذَا حُيِّيتُم
بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا »(3) مؤيّد مراد است .
اما كلمه « مرحبا » در كتاب « اصول كافى » منصوص است : « دو برادر مؤمن به يكديگر
مىرسند مرحبا بگويند »(4) و آن دعائى است در توسعه احوال هر يك از اخوين بر
ديگرى ، و عمل ائمه عليهمالسلام بر اين بوده است .
و در حين تحرير به خاطرم آمد وقتى كه ابو يعقوب يوسف بن محمد بن زياد و ابو
الحسن على بن محمد بن سيّار كه از كبار شيعه اماميه بودهاند و پدران ايشان هم امامى
1. رجوع كنيد به : العين خليل 3/215 لسان العرب 1/413 ، مجمع البحرين 2/68 .
2. همچنين صيغههاى « أنْعَمَ اللّهُ عليك » و « انعمَ اللّهُ صباحَك » نيز وارد شده است . رجوع كنيد به : لسان
العرب 12/581 ( نعم ) ، صحاح جوهرى 5/2043 .
3. نساء : 86 .
4. در باب إلطاف المؤمن واكرامه از كافى 2/206 ح 2 از امام صادق عليهالسلام چنين نقل شده است : « من
قال لأخيه المؤمن مرحباً كتب اللّه تعالى له مرحباً الى يوم القيامة » روايتى كه مؤلف نقل فرموده در
كافى نيافتم .
روح و ريحان نهم (53)
بودند و در استرآباد در زمان داعى الى الحق حسن بن زيد علوى از دست زيديّه مغلوب
شدند ، و خدمت امام حسن عسكرى عليهالسلام در سرّ من رأى آمدند ، آن جناب اين عبارات
فرمودند : « مرحباً بالأوّابَيْنِ(1) إلَينا المُلْتَجِئَيْنِ إلى كَنَفِنا ، قَدْ تقبَّل اللّه سَعْيَكما وآمَنَ رَوْعَكما
وَكَفاكُما أعداكُما ، فانْصَرِفَا آمِنَيْنِ على أنفُسِكُما وَأمْوالِكُما »(2) .
به فداى مهربانىها و محبتهاى شما خانواده رحم و مروّت و كرم شوم كه به چه نحو
بر واردين خودتان از شيعيان حيّاً و ميتاً نظرات و عنايات داريد ، و احدى را مأيوس
نمىفرمائيد .
در معنى «هات» و «هيت»
و خوب است معنى كلمه « هات » كه در اين حديث و احاديث سابقه مذكوره بود مجملاً
بنويسم :
جوهرى در كتاب « صحاح اللغة »(3) گفته است : هاتِ يا رجل بكسر تاء يعنى اعطنى ،
معنى آن به فارسى بده به من و تثنيه آن « هاتيا » است مثل « آتيا » ، و جمع آن « هاتوا » است
و زن را « هاتى » مىگويند ، و « هيت » ماده اشتقاقش از « هات » است و آن به معنى هَلُمَّ
وَاَقْبِل است ، و كلمه « هَيْتَ لَكَ »(4) در سوره مباركه يوسف كه زليخا عرض كرد بعضى
نوشتهاند اين به معنى « هَيَّئتُ » مىباشد يعنى براى تو مهيّا مىباشم ، و شاعر گفته است :
اَبلِغ اَميرالمؤمنين
|
اَخَا العراقِ اِذا أتيتا(5) اِن العِراقَ واَهله سِلمٌ [ اليك ] هَيت هَيتا(6)(7)
1. در مصدر : بالآوين .
2. تفسير الامام العسكرى : 10 ، بحار الانوار 1/71 .
3. صحاح اللغة 1/271 ، نيز بنگريد : لسان العرب 2/107 ، مجمع البحرين 4/451 .
4. يوسف : 23 .
|
5. در چاپ سنگى : أتينا .
|
|
6. در چاپ سنگى : هينا . متن مطابق با مصادر مىباشد .
7. المجازات النبوية ، شريف رضى : 26 ، التبيان 6/118 ، تفسير القرطبى 9/194 ، تفسير الطبرى
12/99 ، مجمع البيان 5/382 .
(54) جنة النعيم / ج 2
و اين كلمه « هات » براى تلطّف به دوست است ووصول به مقصود .
پس حضرت هادى عليهالسلام مىفرمايد به حضرت عبدالعظيم با كمال لطف و تعظيم : كه از
براى تو نيل مقصد است ، چنانكه به سائرين از محبّين فرمودند به همين كلمه چنانكه در
اخبار مسطوره سابقه معلوم و واضح گرديد .
در معنى «عرض دين» است
و چون داعى در اين حديث همّت گماشتهام غالب خصوصيّات آن را متعرّض شوم چه
قدر مناسب است معنى عرض دين را هم بنويسم :
بدان « عرض » [ به ] معنى ظهور است ، مىگويند اهل اصطلاح(1) : عَرضَت الشَىءَ
فَاَعْرَض يعنى ظاهر نمودم فلان چيز را پس ظاهر كرد ، و معنى ديگر آن « مقابله »
و « مدارسه » است ، مىگويند : عارضت الكتابَ بِالكتابِ ، يعنى : كتاب را با يكديگر مقابله
كردم .
و در حديث است : « اِنّ جبرئيل كانَ يُعارضهُ القرآنَ فى كلِّ سنةٍ مرّةً واحِدةً وانَّه عارَضَهُ فى
العامِ مرَّتَين »(2) .
و اينجا مراد مقابله كردن است قرآن را بر خاتم پيغمبران صلىاللهعليهوآله از آنچه مىدانست ،
و مراد از عرض دين ، اظهار عقيده است از باطن به ظاهر تا آنكه امام عليهالسلام تصديق بر حقّيّت
ما فى الضمير وى كند .
و غرض از مقابله دو كتاب تصحيح است يعنى : غلط و سقم آنچه در كتابى است با
1. رجوع كنيد به : مجمع البحرين 3/154 ماده ( عرض ) ، النهاية فى غريب الحديث 3/212 ، لسان
العرب 7/167 .
2. العمدة ، ابن بطريق : 386 ، ذخائر العقبى : 40 ، بحار الانوار 37/67 ، رياض الصالحين ، نووى :
344 ، النهاية 3/212 ، لسان العرب 7/167 .
روح و ريحان نهم (55)
كتاب اصل صحيح بشود ، پس عرض دين براى رفع خلط و غِشّ است .
خوشا به حال آن عقايد حقّهاى كه با لوح مبين و كتاب متين تكوين الهى ـ يعنى :
امام عليهالسلام ـ معارضه و مقابله شود و مطابق و موافق آيد و بر وى تصديق نمايد و تثبيت بر آن
كند همانا ثمره تكليف تحسين عقيده و تصحيح ما فى الضمير است كه نتيجه آن غفران
گناهان و دخول به جنان است .
[ در مراتب روايات و فرق بين سماع و اسماع ]
و مرحوم مجلسى طاب ثراه در جلد اوّل « بحارالانوار »(1) در باب صحّت احاديث واَعلا
واَقوى واَصحّ مراتب و درجات آنها را ذكر فرمودهاند ، از آن جمله اعلاى از اسماع راوى
دانستهاند يعنى اينكه راوى است بدون واسطه از امام عليهالسلام روايت و حديث را بشنود ، يا
آنكه امام عليهالسلام به راوى حديث كه از وى مروى است بدون واسطه بشنواند مخصوصاً .
بعبارة اخرى : فرق است بين سماع و اِسماع يعنى : شنيدن و شنوانيدن .
يا آنكه راوى حديث حديثى را به عينه در محضر امام عليهالسلام بخواند و به امام بشنواند
و امام عليهالسلام تصديق كند او را ، و اين قسم شبيه است به عرض دين عارضين از آنچه مكلّفين
اعتقاد دارند و بر آن مكلّفاند از عقايد يقينيّه و قواعد شرعيّه فرعيّه ، يعنى : مراد همان
اسماع و عرض دين است مانند اسماع حديث از راوى بر امام .
در معنى «فثَبِّتْنى»
پس براى ايضاح مراد به اين نظير براى بعضى تنظير نمودم تا رفع شبهه بشود و معنى
1. بحار الانوار 2/165 ( جلد اول چاپ سنگى ) بدين عبارت : ولنذكر ما به يتحقق تحمل الرواية
والطرق التى تجوز بها رواية الاخبار : اعلم أن لأخذ الحديث طرقاً اعلاها سماع الراوى لفظ الشيخ أو
اسماع الراوى لفظه إياه بقراءة الحديث عليه ، سپس روايتى از كلينى را براى ترجيح سماع بر اسماع
نقل كرده است .
(56) جنة النعيم / ج 2
فقره : « وعرضت دينك على امامِ زَمانِكَ فَصَدّقك وَدَعا لَكَ » واضح گردد .
در شرح عرض دين حضرت ابوطالب بر حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله
و اشعار او
مخفى نماناد : زمخشرى در كتاب « كشّاف » نقل كرده است : حضرت ابوطالب در وقتى
كه دين خود را بر خاتم انبياء حضرت ختمى مآب عليهالسلام عرضه داشت اين ابيات را بداهةً
گفت ، مناسب با عرض دين حضرت عبدالعظيم دانستم ، اجمالى از آن را مىنويسم :
فَاصْدَعْ بِأمْرِكَ ما عَلَيْكَ غَضَاضَةٌ
|
وَابْشِرْ بِذاكَ وَقِرّ مِنْهُ عُيُونا
|
وَدَعَوْتَنى وَزَعَمْتَ أنَّكَ ناصِحٌ
|
وَلَقَدْ نَصَحْتَ وَكُنْتَ قَبْلُ أَمِينا
|
وَعَرَضْتَ ديناً لا مُحالَةَ إِنَّهُ
|
مِنْ خَيْرِ أَدْيانِ الْبَرِيَّةِ دينا(1)
|
و حديث : « اَسْلَمَ اَبُو طالب بحساب الجُملَ ، وَعَنى بذلك إله واحد(2) جواد(3) » همان عرض
دين او است در حين رحلت .
و مراد از عقد اَنامِل وَاصَابع كه در حديث است « عَقَدَ بيَدِه ثَلاثاً وَسِتّين » بستن خِنصر
و بِنصِر ووُسطى است و رها كردن انگشت سبّابه و ابهام است به سوى قبله چنانكه در اين
اوقات مرسوم است ، و عدد « الهٌ واحَدٌ جوادٌ » شصت و سه است ، و قيد « جَوادٌ » ظاهراً
اشاره به عفو و صفح حق است .
و داعى بر حسب حساب عقود عرض مىكند و جهى ديگر كه مطابق با عدد اين كلمات
ثلاثه است به نظر مىرسد يعنى : خنصر ده و بنصر بيست و وسطى سى عدد است كه تماماً
شصت مىشود ، و انگشت سبّابه سه عدد بر حسب سه انمله و عقد تماماً شصت و سه عدد
1. احتجاج 1/343 ، مناقب 1/53 ، العمدة : 411 ، سعد السعود : 133 ، الطرائف : 303 ، الغدير 7/334
از منابع مختلف .
2. در بعضى منابع : احد .
3. معانى الاخبار : 286 ، شرح اصول كافى 7/184 ، بحار 35/78 ح 17 .
روح و ريحان نهم (57)
است ، و اين قسم از عقود در زمان حضرت ابوطالب عليهالسلام معمول بود .
و بر اين حديث شريف شروح كثيره و رسائل مفصّله نوشته شده است براى اطّلاع
خوانندگان مقتضى ديدم اشاره كردم .
خلاصه مراد از تثبيت در فقره « و ثبّت عليه » همان دوام و استقرار است با طمأنينه .
و در حديث است : ملكين ونكيرين بعد از اينكه در قبر از ميّت سؤال كردند و عقايد
خود را بيان نمود آن دو ملك مىگويند : « ثَبَّتكَ اللّهُ فيما يُحِّبُ وَيَرضى »(1)(2) .
يعنى : خداوند تو را ثابت داشت در چيزى كه دوست مىداشت و راضى بود ، به لفظ
ماضى مىگويند براى آنكه اشاره به دوام و ثبات است كه « اَصْلُهَا ثابِتُ وَفَرعُها فىِ
السَّماءِ »(3) .
و در فقره دعا امام عليهالسلام عرض مىكند : « صلِّ على محمدٍ وَآلِه وثَبِّتنى عَلى دينِك ودَينِ نَبِيك
ولا تُزغ قلَبى بَعد اِذ هَدَيتَنى وَهَب لى مِن لَدُنكَ رَحمَةً اِنّكَ اَنتَ الوَّهّابُ »(4) .
و ايضاً مضمون اين بيان است كه امام عليهالسلام فرمود : « وَأَزلِقنى بقُدرَتِكَ عَنِ الطَّريق الاَعْوَجِ
وَخَلِّصْنى مِنَ السِّجنِ الكَربِ(5) بِاقالَتِكَ »(6) .
غرض از بيان و شرح اثبات و تثبيت است تا بدانى از آنچه معتقدى در قبر مسؤول
خواهى شد ، و به واسطه اظهار و اذعان آن از براى تو نجات و خلاص است .
پس چنانكه حضرت عبدالعظيم عرض دين خود را بر امام زمان عليهالسلام نمود و بر آن ثابت
بود و ماند و وفات يافت ، تو نيز هر وقت به زيارتش مشرف مىشوى همين مضامين را
عرضه كن و آن بزرگوار را شاهد بخواه تا در تثبيت اين دين باقى بمانى .
1. تفسير صافى 3/86 ، مجمع البحرين 1/306 ماده ( ثبت ) .
2. ما يحبّ و ترضى . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
3. ابراهيم : 24 .
4. مصباح المتهجد : 33 با اضافهاى ، و ص 47 و 142 و 211 ، مفتاح الفلاح : 34 .
5. در بحار : سجن الكرب ، و در حاشيه نسخه بدل آن « أشجن الكرب » منقول است .
6. بحار الانوار 91/115 .
(58) جنة النعيم / ج 2
در معنى «واحد» و «أَحَد» است و «أنَّ اللّه واحدٌ»
قوله : وانّى اَقُول : اِنَّ اللّهَ واحِدٌ بدان كه براى موحّدين از اهل ايمان و يقين در شرح اين
كلام مبارك « وَإِلهُكُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ لاَ إِلهَ إِلاَّ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ »(1) اين حديث شريف كفايت است
كه : حضرت ولايت مآب عليهالسلام در جنگ جمل وقتى كه شمشير آتشبار بدست گرفته
و قطرات خون از آن مىچكيد و سرها را مانند برگ درختان مىريخت ، اعرابى به خدمت
آن جناب شرفياب گرديد و از معنى واحد سؤال كرد . مردم جمع شدند و او را ملامت
كردند و گفتند : آيا نمىبينى صفوف لشكر و حالت آن سرور را ؟ ! و مشاهده نمىكنى
پريشانى و اغتشاش قلب امير مؤمنان عليهالسلام را ؟ ! پس آن حضرت عنان مركب را نگاهداشت
فرمود : بگذاريد ـ واللّه ! ـ على را باز نداشته به اين جنگ و جدال و خونريزى و قتال الاّ
معنى اللّه واحدٌ ؛ بدان ـ اى برادر عرب ! ـ واحد به چهار معنى آمده است . دو معنى از آن بر
خدا رواست و دو معنى ديگر روا نيست :
اول : آن است كه بگويى خدا واحد است يعنى يكى است و از باب اعداد اراده كنى وى
را كه واحدِ عَدَدى لازم دارد ، ثانى را هم چنانكه نمىتوان گفت : خدا اوّلِ دوّمين است به
جهت آنكه اول ، دوّمى را لازم دارد ، ديگر نمىتوان گفت واحد(2) ؛ زيرا كه لازم دارد ثانى
را .
دوم : آن است كه بگوئى خداوند واحد است يعنى : يكى از ناس است كه وحدت
صِفتى قائل شويم چنانكه مىگويند فلان كس يكى از مردم است ، و اين معنى هم بر خدا
اطلاق نمىشود و باعث اندراج در تحت نوع و جنس خواهد بود .
و آن دو معنى كه بر خداى تعالى رواست :
اوّل : آن است كه : بگوئى : خدا واحد است در ذات و صفات ، و يگانه است چنانكه
1. بقره : 163 .
2. به اين معنى بر خداوند جائز نيست ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
روح و ريحان نهم (59)
مىگويند : فلان كس طاق است يعنى نظير و شبيه ندارد .
دوّم آنكه : بگوئى خدا واحد است ، يعنى : احدى المعنى است ، منقسم نمىشود نه در
حقيقت و نه در اعتبار و نه در خارج و نه در عقل و نه در وهم .
الحال بدان كه بر هر مكلف واجب است كه اعتقاد كند خداوند يكى است و شريك
ندارد(1) .
و دليل بر يگانگى پروردگار بسيار است ، از آن جمله دليل فرجه است ، و دليل تمانع ،
و دليل تعطيل است ، و اگر كسى غور كند در فحاوى كلمات اهل مِلل و ارباب نِحَل مىداند
كه تمام آراء و عقايد ايشان متّفق است بر يگانگى خداوند ، و آيه كريمه : « وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ
خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالاْءَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ »(2) شاهد است براى دعوى مدّعى و يگانگى حق تعالى
بدليل عقل و نقل واضح و ثابت است :
نقل قوله تعالى : « قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ »(3) وقوله « إِلهُكُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ »(4) .
أما دليل عقل به نحو اجمال گفته مىشود : اگر عالم امكان را دو خداى واجب الوجود
باشد لازم مىآيد يكى از اين دو خدا اراده كند و ديگرى نقيض آن را بخواهد . اگر اراده هر
دو حاصل شود لازم مىآيد اجتماع نقيضين ، و اگر اراده هر دو حاصل نشود ارتفاع هر دو
نقيض لازم مىآيد ، و اگر مراد يكى حاصل شود و از ديگرى حاصل نشود ترجيح يكى از
اين دو واجب الوجود بر ديگرى لازم مىآيد بدون مرجّح ، و تمام آنها بالضرورة باطل
است ، سيّما آنكه مرادش حاصل نشده عاجز است ، و عجز خدا را نشايد .
پس واجب الوجود يكى است نه دو .
و براهين ديگر مىتوان استشهاد كرد و خوشتر استدلال از كلمات ائمه طاهرين
1. رجوع كنيد به : خصال شيخ صدوق : 2 ح 1 ، التوحيد : 83 ح 3 .
2. لقمان : 25 .
3. اخلاص : 1 .
4. كهف : 110 .
(60) جنة النعيم / ج 2
عليهم السلام است .
و از حضرت جواد عليهالسلام در معنى واحد سؤال كردند فرمودند : « اجماع الاَلسُنِ عَليهِ
بالوحدانيّةِ »(1) .
و ايضاً : الواحِدُ تَعالى : الفَردُ الَذى لَمْ يَزَلْ وَحْدَهُ وَلَم يَكُن مَعَهُ آخَرُ(2) .
و ايضاً : الواحِدُ الحَقيقىُّ ما يَكونُ مُنزّهَ الذّاتِ عَنِ التَّركيبِ الخارِجىِّ والذِهْنىِّ(3) .
در فرق بين «واحد» و «أَحَد»
و گويند : واحد اول اعداد است و جمع آن « اُحدان » و « وُحدان » بضمّ همزه است مثل
راكب و ركبان(4) .
و صاحب « مجمع البحرين »(5) و غير آن در فرق بين واحد و اَحَد سه وجه نوشتهاند(6) :
اوّل : واحد متفرّد بالذّات است ، و اَحَد متفرد بالمعنى است .
دوّم : واحد اطلاق بر ذوى العقول و غيره مىشود ، ولى احد بر ذوى العقول فقط اطلاق
مىشود . پس واحد اعم است و اَحَد اخصّ .
سوّم : واحد اول عدد است ولى احد را در اول اعداد نمىشمارند .
و سوره كريمه توحيد و آيه مباركه « لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتَا »(7) اقوى دليلى
1. كافى 1/118 ح 12 ، تفسير نور الثقلين 4/618 ح 103 ، شرح اصول كافى 4/25 .
2. اين تعبير از ابن اثير در نهايه 5/159 مىباشد . نيز رجوع كنيد به : نور البراهين جزائرى 1/38 ،
فروق اللغة عسكرى : 565 در فرق بين احد و واحد .
3. اين تعبير را شيخ بهائى قدسسره در مفتاح الفلاح : 92 فرموده و علامه مجلسى در بحار 83/157 از وى
نقل مىكند .
4. صحاح جوهرى ماده ( وحد ) 2/548 ، لسان العرب 3/447 .
5. مجمع البحرين 4/475 .
6. فى المجمع : الواحد والأحد اسمان دالاّن على معنى الوحدانية . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/475 .
7. انبياء : 22 .
روح و ريحان نهم (61)
است بر اثبات مراد و مدّعا به .
پس بعبارة اخرى مىگوئيم در ترجمه اين كلمه مباركه « اِنّ اللّه واحدٌ » : خداوند احد
و يگانه است كه زبانها و عقلها بر يگانگى وى مُقرّ و معتقدند و يكتائى است كه هميشه
بوده ، و كسى از وى انتزاع نشده يعنى : منشأ انتزاع نمىشود ، و ذات شريفش از تركيب
ذهنى و خارجى منزّه است .
ويكى از مخلوقات نيست و تمام موجودات از اوست .
و معنى احد هم واحد است ، و همان معنى سابق كه در واحد ذكر شد در احد هم ذكر
توان كرد ، والاَحَدُ هُو الفَردُ الّذى لَم يَزل وَحْده وَلَم يَكُن مَعَه آخرُ .
و در سوره توحيد خداوند مجيد « قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ »(1) فرمود ، نه قل هو اللّه واحد ، براى
آنكه نفى عدد و اثنينيّت و كثرت كرده باشد ، و مناط هم همين است .
و علماء مىگويند كه : احَد در آيه مباركه نَكِره است كه بَدل براى مَعرفه واقع شده است
كه اسم مبارك اللّه باشد . نظامى خوش گفت :
تعالى يكى بىمثل و مانند
|
كه خوانندش خداوندان خداوند
|
برى از خويش و از پيوند و از كس
|
صفاتش قل هو اللّه احد بس
|
زهر شمعى كه بينى روشنائى
|
به وحدانيّتش باشد گواهى(2)
|
و اين بيت نيز از « منطق الطير » خاطر دارم بنويسم :
در يكى پوى و ز دو يكسو باش
|
يك دل و يك قبله و يك رو باش
|
پس حضرت عبدالعظيم عليهالسلام عنوان عقيده خودش را زمان اظهار دين بر نفى كثرت
و اثبات وحدت قرار داد كه اصل اصيل در ايمان و ركن ركين همان است و اقرار به وى اوّلاً
اَلزَم واَوجَب است ، بعد تاكيداً عرض كرد : قوله : « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ »(3) .
1. اخلاص : 1 .
2. اين اشعار در آغاز خسرو و شيرين نظامى آمده است .
3. شورى : 11 .
(62) جنة النعيم / ج 2
در معنى «ليس كمثله شىء»
اما معنى « شىء » را گفتهاند علماء اعلام : ما صَحَّ اَنْ يُعلَم و يُخبَر عَنهُ .
به عبارت ديگر : شىء آن چيزى است كه موجود است ، و آن دو قسم است : حسّى
و قَولى ، اما حِسّى مثل اجسام و ماديّات ، اما قولى آن چيزهائى است كه به لسان جارى
مىشود و گفته مىشود چنانكه مىگويند من چيزى گفتهام .
پس اقوال را هم شىء مىنامند ، كلام در آن است كه آيا خداوند را كه مشىّء الاشياء
است مىتوان شىء گفت : يا نه ؟ بلى در حديث است : « شىءٌ لا كالاشياء »(1) .
و از اين فقره شريفه معلوم مىشود كه خداوند مثل ساير معلومات نيست يعنى : به
نحوى شىء موجود باشد كه عقول و اوهام و افهام او را درك كند محال است بلكه شيئى
است كه مشابه با اجسام حِسّيه و ماهيّات صرفه مُدركه و مُمكِنات مُستَحدَثه نيست . هيچ
چيز از وى انتزاع نشد و از هيچ چيز هم بيرون نيامد از آنكه هر چيزى از چيزها مُحَدْث
و مخلوق است و نبوده است و اصلى نداشته است مگر وجود مبارك حضرت احديّت كه
هميشه بوده است .
پس معنى اين كلمه مباركه آن است كه هيچ چيز مثل خدا نيست .
و به معنى ديگر هيچ چيز مثل مثل خدا نيست ، وليكن مشهور است و صحيح كه كاف
در كلمه « كَمثله » زائده است(2) .
مرحوم آخوند در معنى « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ » فرموده است : كاف در كمثله شىء اگر زائده
1. بحار الانوار 3/262 ح 19 روايتى نقل كرده بدين مضمون : عن اليقطينى قال : قال لى ابو
الحسن عليهالسلام : ما تقول إذا قيل لك : أخبرنى عن اللّه عزوجل أشىء هو أم لا شىء هو ؟ قال : فقلت له : قد
أثبت عزوجل نفسه شيئاً حيث يقول : « قُلْ أَىُّ شَىْءٍ أَكْبَرُ شَهَادَةً قُلِ اللّهُ شَهِيدٌ بَيْنِى وَبَيْنَكُمْ » فأقول : إنه
شىء لا كالاشياء ، إذ فى نفى التشبيه عنه ابطاله ونفيه . قال لى : صدقت وأصبت . سپس حضرت
رضا عليهالسلام بيانى دارند كه شايسته است مراجعه شود . نيز رجوع كنيد به : بحار 3/305 و 4/222 .
2. رسائل شريف مرتضى 2/69 ، شرح اصول كافى 10/258 ، التبيان 9/148 .
روح و ريحان نهم (63)
باشد بنا بر مشهور است ، و در آن اشكالى نيست و اگر زايده نباشد مبالغه در نفى مثليّت
است از خداوند ، أىْ : ليس كَمِثلِ مِثلِ وجودهِ شىءٌ فَكَيفَ لِمِثلِه ، اَو لَيسَ كَمِثلِهِ مِثل فَكَيفَ لِذاتِهِ
وَالمُرادُ مِنَ المِثل الذّات كقولِهِ : « مِثلُك لا نَظيرَ لَهُ فى العالَم » .
در تك اين بحر بىپايان بسى
|
غرقه گشتند [و] برون نامد كسى
|
خلاصه : اين كلمات شريفه اثبات وحدت و نفى كثرت مىكند يعنى : خدا يكى است كه
مثل وى ما سواى وى نيست در همه عالم و نشأت حقيقتاً و مجازاً و حسّاً و اعتباراً ، ذهناً
و خارجاً ، وَهْماً و عقلاً ، تصوّراً وخيالاً ، كقوله تعالى « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ » .
و اگر داعى در بسط و تفصيل و شرح و تطويل زياده از اين برآيد خارج از مراد
مىشود .
در معنى «خارج عن الحّدين» و حديث مبارك
قوله : خارج عن الحدين « حد الابطال وحدّ التشبيه » . بدان كه صاحب « مجمع »(1)
فرموده است : والحد الحاجز بين الشيئين ومنه حدّ عرفات ، وهو المأزمين إلى أقصى
الموقف .
پس از اين بيان معلوم مىشود حد كه جمع آن حدود است آن است كه بين دو چيز
حاجب باشد كه از آن به غير آن تميز داده مىشود مثل آنكه براى هر مملكتى حدى معيّن
و معلوم كردهاند كه از آن حدّ تخطّى ننمايند ، و امام عليهالسلام فرموده است : « منْفى عَنهُ الاَقطارُ
مُبَعَّدٌ عَنه الحُدودُ »(2) يعنى : به حدّى موصوف نمىشود تا از آن تميز داده شود .
اما مراد از حدّين كه ابطال و تشبيه است على ما هو المعلوم در زمانهاى گذشته
جماعتى اراده كردند خداوند را تنزيه كنند از مشابهت مخلوقات ، پس افتادند در ابطال
و تعطيل و صفاتى كه مخصوص حق بود نفى كردند ، و جماعت ديگر خواستند خدا را به
1. مجمع البحرين 1/472 .
2. كافى 1/112 باب حدوث الاسماء ح 1 ، توحيد صدوق : 191 ح 3 .
(64) جنة النعيم / ج 2
صفات عليا و اسماء حسنى توصيف نمايند ، صفات زايده براى وى ثابت كردند و خدا را
تشبيه با خلق كردند .
پس اغلب ناس را كه ملاحظه مىنمائى بين تعطيل و تشبيهاند « تعالى عمّا يقولون(1)
المُشبّهون والواصفُون » .
و دليل بر مراد حديث اوّل از باب توحيد « اصول كافى »(2) است كه شخصى خدمت
حضرت صادق عليهالسلام نوشت ، سؤال كرد : قومى هستند در عراق خداوند را به صورت
و شكل وصف مىكنند آنچه مذهب صحيح است در توحيد مرقوم داريد .
آن جناب در جواب نوشت : « [ سألتَ ] رَحِمَكَ اللّهُ عَنِ التّوحيدَ وَما ذَهب اِليهَ مِن قبلِك ،
فَتَعالىَ اللّهُ الذّى لَيسَ كَمِثلِه شىءٌ وَهُوَ السَّميعُ البَصير عمَّا يَصِفهُ الواصِفُون المُشبّهونَ اللّه بِخَلقِهِ
المُفتَرون عَلَى اللّهِ ، فَاعْلَمْ ـ رَحِمَكَ اللّهُ! ـ اَنَّ المَذهَبَ الصّحيحَ فِى التَوحيدِ ما نَزَل بهِ القُرآنُ عَن
صِفاتِ اللّهِ فَانْفِ عنِ اللّهِ البُطلانَ والتَشبيهَ فَلا نَفْىَ وَلا تَشْبيهَ ، هُوَ اللّهُ الثابِتُ الموجُودُ ، تعالى عَمّا
وَصَفهُ الواصِفُون وَلا تُعَدّوا القُرآنَ فتَضِلُّوا(3) بَعْدَ الْبَيَانِ »(4) .
در معنى « و انّه ليس بجسم »
و فرق بين جسم و جسد
پس براى ردّ عقيده فاسده اهل تعطيل و ابطال اين آيه كريمه « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ »(5) را
توان استشهاد كرد ، و براى نفى شبهه اهل تشبيه كه حقيقت تنزيه است نيز اين آيه كافى
1. از جنبه ادبى مناسبتر است كه گفته شود « يقول » يا « يقوله » . در روايت كافى 1/100 چنين آمده :
« تعالى عما يصفه الواصفون المشبهون اللّه بخلقه المفترون على اللّه » ، و در نهج البلاغه : 99 خطبه 50
چنين مىخوانيم : « تعالى اللّه عما يقول المشبهون به والجاحدون له علوّاً كبيراً » .
2. كافى 1/100 ح 1 .
3. در چاپ سنگى : فيضلوا .
4. نيز رجوع شود به : توحيد شيخ صدوق : 102 ح 15 ، شرح اصول كافى 3/197 .
5. شورى : 11 .
روح و ريحان نهم (65)
است : « سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ »(1) و قوله : « انّه ليس بجسمٍ » يعنى : خداوند
جسم نيست ، و جسد را بعضى همان جسم دانند ، و جسم در عرف و اصطلاح كلام آن
چيزى است كه قابل ابعاد ثلاثه باشد از طول و عرض و عمق ، و سطح آن است كه قبول
قسمت از جهت طول و عرض كند ، و خط آن است كه قبول قسمت از جهت طول نمايد ،
و نقطه آن است كه قابل قسمت از هيچ جهتى نبوده باشد .
پس سطح طرف جسم است و خط طرف سطح و نقطه طرف خط .
و بعضى در تعريف جسم گفتهاند : هر شخصى كه مُدرك است آن جسم است . و عن
« القاموس »(2) : الجسم جماعةٌ مِنَ البَدَن .
حال بدان كه خداوند جسم نيست از آنكه جسم بدين وصف مركّب است از طول
و عرض و عمق ، و جسم محتاج به اين سه جزو و سه صفت است ، و احتياج از صفت
حادث است نه قديم ، و خداوند متعال نبايد مركّب و محتاج باشد بلكه غنىّ بالذات است .
و در كتاب مستطاب « اصول كافى »(3) از محمد بن هلال مروى است كه گفت : خدمت ابا
الحسن عليهالسلام عريضه نوشتم كه : هشام بن حكم مىگويد : خداوند جسم است ! و هشام بن
سالم جواليقى مىگويد : از براى خداوند صورت است !
پس آن جناب در جواب نوشت : « دَع عَنكَ حيرةَ الحَيرانِ واستَعِذْ باللّهِ مِن الْشَيطانِ لَيسَ
القَولُ ما قالَ الهشَامان »(4) .
و اين قول يا مقام تقيّه و حفظ دم است براى تبرّى از هشامان كه از دوستانشان ندانند يا
ردّ بر قول قائل است چه كلام فاسدى از شخص صحيح الاعتقادى جارى مىشود .
1. صافات : 180 .
2. القاموس المحيط 4/90 ، در لسان العرب 12/99 مىگويد : الجسم : جماعة البدن أو الأعضاء من
الناس والإبل والدواب وغيرهم من الأنواع العظيمة الخلق . . إلى آخره . نيز بنگريد به : تاج العروس
فى شرح القاموس 8/228 .
3. اصول كافى 1/105 ح 5 .
4. نيز بنگريد : امالى شيخ صدوق : 351 ح 424 ، توحيد شيخ صدوق : 97 ح 2 .
(66) جنة النعيم / ج 2
و أيضاً فرمودهاند در حديث ديگر : « أىُّ فُحشٍ اَوْ خِناءٍ اَعظَمُ مِن قَولِ مَن يَصِفُ خالِقَ
الأشياءِ بجسمٍ أو صُورةٍ أو بخَلقِه اَو بتَحديدِ اَعضاءٍ ؟! تَعالَى اللّه عَن ذلِكَ عُلوّاً كبيراً »(1) .
بدان كه صاحب كتاب « مِلل ونِحَل » از هشام بن حَكَم مقالات سخيفه ذكر كرده و هشام
بن سالم را هم با وى موافق دانسته است ، از آن جمله گفته است : خداوند هفت شبر است به
شبر خودش و مكان وجهت خاصّه دارد ، و ابو عيسى ورّاق از هشام بن حكم نقل كرده
است كه : خداوند چسبيده به عرش است ، و چيزى از عرش به جهت چسبيدن وى جدا
نمىشود ، و خداوند جزء عالم است و علم خدا به اشياء بعد از ايجاد آنهاست .
بعضى از هشام بن حكم نقل كردهاند كه گفته است : خداوند به صورت انسان است :
بالاى او مجوّف است ، و اسفل او مُصمّت ، و خداوند درخشنده است ، و حواسّ خمسه
دارد : دست و پا و گوش و دهان دارد ، و موى سياه در سر او است كه نور سياهى است ، اما
گوشت و خون در خداوند نيست(2) .
البته تمام اين اقوال و آراء سخيفه متناقضه و مقالات منسوبه به هشامان محلّ تأمّل
و نظر است ، و علماء رجال اخبارى كه در مدح ايشان ذكر فرمودهاند بر خلاف آنهاست
مگر اينكه تقيّه در تمام تأويلات و محامل چند بر آنها قرار دهيم(3) ، والسّلام خير ختام .
در معنى « ولا صورة » و اخبار صحيحه ديگر
قوله : « ولا صورة » يعنى : خداوند صورت نيست(4) .
1. توحيد شيخ صدوق : 99 ح 6 ، الفصول المهمة 1/187 ح 5 ، بحار الانوار 3/303 ح 37 . مرحوم
مجلسى پس از نقل روايت مىفرمايد : الخناء : الفحش فى القول ، و يحتمل أن يكون الترديد من
الراوى .
2. اين اقوال را مرحوم مجلسى در بحار 3/289 تماماً نقل كرده الاّ اينكه مطلب اخير را از هشام بن
سالم نقل كردهاند نه هشام بن حكم .
3. به توضيحات مفيدهاى كه مرحوم مجلسى در بحار 3/290 ذكر فرموده رجوع شود .
4. به بيانات مرحوم علامه مجلسى درباره صورت به بحار الانوار 58/224 ـ 225 رجوع شود .
روح و ريحان نهم (67)
بدان كه صورت بر دو قسم است : محسوسه و معقوله ، امّا محسوسه آن ترتيب اشكالى
است كه بعضى با بعضى ديگر دارد با اختلافى كه در آن ديده مىشود ، امّا معقوله معنويّه آن
است كه انسان معانى الفاظى را ترتيب و تركيب كند در ذهن كه ديده نشود و از امور باطنه
باشد چنانكه از براى صُور حسيّه تركيبى است از براى صور مَعنويّه عقلانيّه هم ترتيب
و تركيبى است .
و مصطلح است كه گويند : صورت مسألهاى اين است .
و همچنين تعبيرات ديگر اهل معنى از براى صورت كردهاند كه از مراد ما دور است .
حال به هيچ يك از دو معنى اعتقاد نتوان كرد : براى خداوند صورت خاصه ؛ از آنكه هر
صورت مؤلّف را مصوّرى لازم است كه از اشكال مختلفه تشكيل نمايد ، و خداوند مصوّر
جميع موجودات است كه به هر چيزى صورت خاصه و هيئت مفرده داده است ، و بعضى
صورت را تعبير به جسم كردهاند .
وفى الحديث : « اِنَّ قوماً مِنَ العِراقِ يُوصِفون(1) اللّه بالصورةِ والتَخطيطِ »(2) مراد از صورت
در اين مورد همان جسم است .
و در كتاب « اصول كافى »(3) است كه شخصى خدمت حضرت امام محمد باقر عليهالسلام
عرض كرد : گاهى خداوند را در ذهن چيزى خيال مىكنم فرمود : « نعَم غير معَقولٍ ولا
مَحدوُد ، فَما وَقَع وَهْمُك عَلَيه شَىءٌ فهو خِلافٌ لا يُشبِهُهُ شىَءٌ ولا تُدرِكه الأوهام وكَيف تُدرِكُه
الأوهامُ وهُوَ خِلافُ ما يُعْقَل وخِلافُ ما يُتصوّرُ فى الاَوهامِ إنّما يُتَصوَّر شىءٌ غيرُ مَعقولٍ ولا
مَحدودٍ »(4) .
1. در مصدر : يصفون .
2. كافى 1/100 ح 1 ، شرح اصول كافى 3/197 ، مجمع البحرين 1/665 ماده ( خطط ) و 2/645 ماده
( صور ) .
3. اصول كافى 1/82 ح 1 .
4. نيز بنگريد به : توحيد صدوق : 106 ح 6 ، شرح اصول كافى 3/59 ، الفصول المهمة 1/137 ح 36 .
(68) جنة النعيم / ج 2
پس هر آنچه عند الذهن وجود حق تصوّر و تعقل شود حق بر خلاف آن است بلكه
توهم آن در امور باطله است و خداوند را صورتى حسيّاً و عقليّاً نيست و مرحوم آخوند
فرموده است : و البارى اسمه فى جهة تحصّله ونورانيّته لا صورةَ له فى العقل فالبرهان يحكم بأنَّ
مبدأَ سِلسِلةِ الممكناتِ ذاتُ احديّةٍ لا يُعقلُ ولا يُتصّوَرُ واِنَّما المعقول(1) منه انه ليس بمعقول
والمتصور انه لليس بمتصوّر .
ايضاً علماء اعلام فرمودهاند : وكلّما تَصَوَّرهُ الفهمُ الراسخُ فهو عن حرم الكبرياء بفَرَاسِخَ .
بلى بنا بر مذهب افلاطون و اتباع وى اگر قائل به وجود انسان عقلى شويم و گوئيم عالم
عقلى بالكليّه مثال حق است و عالم طبيعى با هر آنچه در اوست مثال آن دانيم به بيان
مبسوط مشروحى كه ذكر فرمودهاند شايد مطابق شود با حديث « مَن رآنى رَأى الحقَّ »(2)
و حديث « انّ اللّه خلق آدم على صورته »(3) ، وفقره علويه « روحُه نسخةُ الاحديةِ فى اللاهوت ،
وجسدُه صورةُ عالم المُلكِ والمَلَكوت »(4) .
و شارح « مواقف » در معنى اسم مُصوّر گفته است : انَّ اللّهَ يُرَتِّبُ صُورَ المخترَعاتِ اَحسَنَ
تَرتيبٍ [و] يزُيِّنُها باَكمَلِ تَزيينٍ ، فَهُوَ الخالِقُ البارِئُ المصوِّرُ له الاسماءُ الحسنى .
1. در چاپ سنگى : العقول .
2. بحار الانوار 58/235 بنقل از منابع اهل سنت . آنچه از طرق شيعى روايت شده ( بحار 58/234 )
اين است كه : « من رآنى فى منامه فقد رآنى لأن الشيطان لا يتمثل فى صورتى ولا فى صورة احد من
أوصيائى ولا فى صورة احد من شيعتهم » .
بهر حال مراد از روايت فوق رؤيت در خواب مىباشد ، و روايت در بعض مصادر تتمهاى نيز
دارد : « فان الشيطان لا يتراءى بى» چنانچه در بحار 58/234 آمده . مرحوم مجلسى روايت فوق را
از نهايه نيز نقل كرده است . در سنن دارمى 2/124 حديث بدين گونه نقل شده : « من رآنى فى المنام
رأى الحق » .
همچنين رجوع كنيد به : صحيح بخارى 8/72 ، شرح نووى بر صحيح مسلم 15/24 ـ 25 .
3. كافى 1/134 ح 4 ، عيون اخبار الرضا عليهالسلام 2/110 ح 12 ، توحيد صدوق : 103 ح 18 ، تنوير
الحوالك سيوطى : 222 .
4. اين مضمون را در منابع حديثى نيافتم .
روح و ريحان نهم (69)
معنى قوله : « و لا عرض »
قوله : و لا عرض ، يعنى : خداوند عرض نيست زيرا كه عرض محتاج به محل است
پس اگر در محلّ و مكان مكث نمايد ساكن است و اگر اختلاف نمايد متحرك است و اين دو
صفت ، صفت حدوث است نه قديم و با وجود اين مستلزم تحديد و حصر و موجب اشتغال
به جهتى و تعطيل و خلّو از جهتى ديگر مىشود تعالى اللّه عن ذلك علواً كبيراً .
وَعَرَضَ بتحريك آن چيزى است كه در جسم حلول كند ، و خود ، وجود و شخصيّتى
نداشته باشد و حضرات اهل كلام بدين گونه تعبير كردهاند : « ما لا يَقومُ بِنَفسِهِ وَلا يُوجَدُ إلاّ
فى محلٍّ يَقومُ بِهِ وَهُوَ خِلافُ الجَوْهَرِ وَذلِك نَحْوَ الحُمْرَةِ والصُفْرَة »(1) .
پس عَرَض مانند رنگهاى سرخ و زرد و سياه است كه در جامه حلول كند و خداوند
منزّه است از اين صفت از آنكه قوام و قيامش به وجود غير باشد و اين فقره مستلزم افتقار
و احتياج است ، و ساحت قدس حق از فقر و احتياج مستغنى است و اين عقيده فاسده
مستلزم حلول است چنانكه حلوليّه قائلاند ؛ زيرا كه حلول عبارت است از قيام موجودى
به وجودى ديگر بر سبيل تبعيّت ، و همين معنى عرض است كه ذكر شد .
و معنى ديگر حلول هم كه قيام ارواح است به اجسام جائز نيست ، پس اگر حلول بكند
لازم آيد كه در تحقّق و ظهور محتاج باشد به آن چيز و مظروف و محاط و محتاج به ظرف
شود ، و ظرف محيط او هر مظروف و محاط محتاجِ جسم است ، و خداوند از جسميّت
عرى و برى است .
[ معنى ] قوله : « و لا جوهر »
قوله : ولا جوهر ، يعنى : خداوند جوهر نيست حضرت امير عليهالسلام فرمود « وبِتَجهيرهِ
1. رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/215 ماده ( عرض ) .
(70) جنة النعيم / ج 2
الجَواهر عُرِفَ أن لا جَوْهَرَ لَه »(1) .
وقال صاحب « المواقف » : إنّه لَيسَ جَوهراً ولا عَرَضاً ، أما الجَوهرُ عِندَ المُتِكلّم فَلأنّهُ المُتَحَيّز
وَقَد أبطَلنا ، وأما عِندَ الحَكيم فَلأنّهُ إذا وُجِدَتْ كانت لا فِى الموضوعِ وذلِكَ إنّما يُتَصوّر فيما وجُودُه
غَير ماهيّتهِ ، ووجُودُ الواجب نَفْسُ ماهيّتِه ، اَما العَرَضُ فَلاحتياجِه إلى مَحلّه .
و اهل لغت مىگويند : جوهرُ الشىء جبلَّتُه المخلوقُ عليها(2) ، و از اين جهت بعضى از
جوهر اراده كردهاند جزء لا يتجزّى را ، و در نزد اهل حكمت جوهر منحصر است به پنج
قسم : هيولى و صورت و جسم [ و نفس (3)] و عقل .
و گفتهاند : اگر جوهر محل واقع شود هيولى است و اگر حالّ واقع شود صورت است
واگر مركب از حالّ و محلّ باشد جسم است و اگر مركب از هيچ يك نباشد آن مفارق است
و اگر جوهر تعلق به بدن گيرد از روى تدبير نفس است و اگر تعلق وى از روى تدبير نباشد
عقل است ، و جوهر شىء حقيقت شىء را گويند(4) .
و صاحب « مجمع البحرين »(5) از بعضى محققين ذكر فرموده است اسمائى كه نسبت به
ذات حق مىدهند سه قسم است :
اوّل : ممنوع است كه دلالت بر جسمانيّت حق مىكند .
دوّم: اسمائى است كه از شرع رسيده است و در كتاب خدا نوشته شده است آن مجوّز
است .
1. اصول كافى 1/139 ح 4 ، تحف العقول : 64 توضيحاتى در اين باره بيان كرده ، مستدرك سفينة
البحار 2/144 ، نيز بنگريد به : شرح الاسماء الحسنى ، ملا هادى سبزوارى 1/23 .
2. مجمع البحرين 1/433 ماده ( جوهر ) .
3. از مجمع البحرين اضافه شد .
4. مرحوم شريف مرتضى در رسائل خود 3/331 جواب از سؤالاتى داده كه مطالعه آن جهت تكميل
مباحث مقام بسيار مفيد است . عنوان پرسش چنين است : ما يقال لمن يدعى عند إقامة الدليل على
حدوث الجسم والجوهر والعرض شيئاً ليس بجسم ولا جوهر ولا عرض ، أحدث اللّه تعالى الأشياء
عنه ؟ وما الذى يفسد دعواه عند المطالبة بالدلالة على صحتها ؟
5. مجمع البحرين 1/433 .
روح و ريحان نهم (71)
سوّم : عقلاً جايز است ولى از شرع وارد نشده مثل جوهر كه يك معنى او اين است :
قائم بذاتهِ وَغيرُ مُفتَقِرٍ إلى غَيرِه .
در معنى « بل هو مجسم الاجسام » الى آخره
قوله : « بَل هُوَ مُجَسِمُ الاَجسامِ وَمُصوِّرُ الصُّوَر وخالِقُ الاَعراضِ والجَواهِر ورَبُّ كُلِّ شَىءٍ
وَمالِكُهُ وجاعِلهُ وَمُحدِثُه »(1) .
بعد از اينكه صفات امكانيّه را از خداوند سلب فرمود از جسميّت و صورت و جوهر
و عرض آنگاه عرض كرد هر جسمى را مجسِّمى و هر صورتى را مصوّرى و هر جوهر
و عرضى را خالقى و هر چيزى را مربّى لازم است كه هر يك را به حدّ كمال وى برساند
ونگاهدارى از وى كند و جعل و احداث هم به عهده كفايت او باشد و آن وجود حق است
كه مجسّم الاجسام و مصوّر الصّور وربّ الارباب ومالك الملوك است .
و بدان در اين فقرات شريفه و كلمات لطيفه حضرت عبدالعظيم عليهالسلام اظهار عقيده حقّه
خود كرده اقتباس از كتاب و سنت و اخبار مرويّه و الفاظ حكميّه از ائمه عليهمالسلام بود چنانچه
حضرت صادق عليهالسلام فرمود : « إنَّ الجِسمَ مَحدودٌ والصُورَةَ مَحدودةٌ مُتناهِيَةٌ فإذا احتَمَلَ الحَدَّ
احتَمَلَ الزيادةَ والنُقصانَ كانَ مَخلوُقاً وَلا جِسم وَلا صورةَ وهُوَ مُجَسِّمُ الاَجسام وَمُصوِّر الصُّورِ وَلَم
يَتَجَزَّأ وَلَمْ يَتناهَ وَلَم يَتَزايدْ وَلَمْ يَتَناقَص لَو كانَ كما يَقُولون لَمْ يَكُن بَينَ الخالِق والمَخلُوق فرق وَلا
بَينَ المُنشئ وَالمَنشأ فَرقٌ وَلا بَينَ مَن جَسَّمَهُ وَصوَّرهُ وأنشأهُ إذا كانَ لا يُشبِهُهُ شَىء وَلا يَشبَه هُو
شيئاً »(2) .
و در اين اوراق بيش از اين تفصيل مقتضى نيست .
و فى الحديث : « يا فَتحُ ! كُلُّ جِسمٍ مُغْتَذٍ بِغذاءٍ إلاّ الخَالِقَ الرازِقَ فإنَّه مُجَسِّمُ الاَجْسام ، وَهُوَ
1. تتمه روايت عرض دين حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام است كه مؤلف در صدد شرح آن مىباشد .
2. كافى 1/106 ح 6 ، توحيد صدوق : 99 ح 7 ، شرح اصول كافى 3/232 ، الفصول المهمة 1/188 ح
139/7 .
(72) جنة النعيم / ج 2
لَيسَ بِجِسْمٍ وَلا صُورَةٍ لَمْ يَتجزَّأْ وَلَمْ يَتَناهَ وَلَمْ يَتَزايَدْ وَلَمْ يَتَناقَصْ »(1) .
يعنى : « اى فتح ! هر جسمى تغذيه به غذائى مىنمايد احتياج به خوردنى دارد مگر
خداوند كه جسم نيست و خالق مخلوقات و رازق بريّات است و هر جسمى را مجسّم و هر
صورتى را مصوّر و ذاتش تجزيه نمىشود و متناهى نيست از براى حقيقتش و زياده
و نقصانى هم به ساحت كبريائى حق راهى ندارد » .
و مىگويند خدا جسم نيست يعنى به جميع انحاء جسميّت نه لطيف و نه كثيف و نه
مجرّد .
در صفات حضرت احديّت
و منع از تفكّر در ذات حق
و البته دانستهايد كه خداوند را دو قسم صفات است :
قسم اول : صفات ثبوتيه مثل علم و بصر(2) و قدرت .
قسم دوّم : سلبيّه است مثل اينكه ليس بجسم ولا جوهر و لاعرض ولا صورة .
وبدان تفكّر در صفات الهيّه مانند تفكّر در ذات حق است جز اينكه منجرّ به زندقه شود
و سرگردانى چاره نيست پس به طريق ايجاز و اجمال همان است كه حضرت
عبدالعظيم عليهالسلام عرض كرده است .
همانا در اين عرض بهتر آن است عنان قلم را نگاهدارم و خوانندگان را بيشتر از اين
زحمت ندهم ، و استدراك مضامين ائمه طاهرين را به اهل علم و فضل حواله نمايم كه از
داعى ابصرند و به اخبار اهل بيت عصمت و طهارت اخبر ، و استيناس ايشان بيشتر ، جز
اينكه در ذيل اين عنوانى كه عرض توحيد است با كمال عجز و ناتوانى اين اشعار بنويسد
1. توحيد صدوق : 61 ح 18 ، بحار الانوار 4/291 .
2. در چاپ سنگى : بصير .
روح و ريحان نهم (73)
و عذر بخواهد چاره نيست(1) .
وَاللّهِ لا مُوسى وَلا عيـ
|
ـسى المسيح ولا مُحمّدْ
|
عَلِموا ولا جبريل وَهـ
|
ـو الى مَحَلَّ القدُس يَصعَدْ
|
كَلاّ ولا النفسّ البَسيطة
|
لا وَلا العَقلُ المُجرّدْ
|
مِن كُنهِ ذاتِكَ غَير اَنّكَ
|
اوحَدىُ الذاتِ سَرمَدْ
|
وَجَدوا اضافاتٍ وَسَلباً
|
والحَقيقَة لَيسَ تُوجُدْ
|
وَرأوَ وجُوداً واجِباً يُفنِى
|
الزَّمانَ وَليسَ يُنفَدْ
|
تاه الاَنامُ بِسُكرِهِم
|
فَلِذلِك صاحَ القَومُ عَربَدْ
|
وَنَجى مِنَ الشِّركِ الكَثيفِ
|
مُجرّدَ العَرفات مُفرَدْ
|
فَليَخسأ(2) الحَكَماءٍ عَن
|
حَرَمٍ لَهُ الاَملاك سُجَّدْ(3) مَن اَنْتَ يا رَسْطُو وَمَن اَفلاطُ قَبلَكَ يا مُبلدْ
وَمَن ابن سُينا حَين قَـ ـررَّ ما نَبّاهُ(4) وشَيّدْ
ما(5) أنتم الاّ الفِراش رأىَ السِّراجَ(6) وَقَد تَوقَّدْ
فَدَنَا فَاَحْرَقَ نَفسَه وَلو اهتدى رُشداً لاَبعَدْ(7)
|
بدان كه اين ابيات فصيحه در اين مورد براى هوشمندان به جهت اجمالى كه در تحرير
1. أرى ماءً بى عطشٌ شديدُ ولكن لا سبيلَ الى الوُرُودِ
زمان مقابله اين بيت در اين هامش نوشته شد . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. در شرح نهج : فلتخسأ .
3. در شرح نهج : عن جرم له الافلاك تسجد .
4. در شرح نهج : « بنيت له » بجاى « نباه » .
5. در شرح نهج : هل .
6. در شرح نهج : الشهاب .
7. از اشعار ابن ابى الحديد معتزلى است كه آنرا در شرح نهج البلاغه 13/50 نقل كرده و مىگويد :
هنگام مناجات و خلوت با خداوند سبحان آنرا زمزمه مىكنم .
(74) جنة النعيم / ج 2
مراتب توحيد متصدىّ گرديدم نگاشتم والاّ دامان اين عنوان از اين بيانات موجزه بلندتر
بوده است و زبان داعى هم درازتر ، اما چه مىتوان گفت از مجهول مطلق غير محسوسى كه
معقول و متصوّر و متوهّم نيست نه رسمى و نه اسمى كه به وى دلالت كند و نه مثلى كه از او
به وى پى بريم و نه ضدّى كه از ضدّ وى او را شناسيم پس عرض مىكنم :
شرح اين معنى مپرس اى بوالهوس
|
موج اين دريا همه خون است و بس
|
بوالعجب درياى بىساحل نگر
|
كشتى و ملاّح نه مشكلنگر
|
قطعههاى ابر خون بار اندر او
|
صد نهنگ آدمى خوار اندر او
|
بلى ، مردان راه با ناله و آه گويند : « ما عَرَفْناكَ حَقَّ معرفتِك »(1) .
« اللّهمَّ وقَد أكدى(2) الطَلَب وأعيت الحَيلةُ وَالمَذهَبُ وَدَرَسَتِ الآمالُ وَانقَطعَ الرَّجاءُ اِلاّ مِنكَ
وَحْدَك لا شَريكَ لَكَ »(3) .
وَقال الصادق عليهالسلام : « تَكَلَّموا فى خَلقِ اللّهِ وَلا تَتكلَّمُوا فىِ اللّهِ »(4) .
وَ« اِنَّ اِلى رَبِّك المُنتهى فاِذا انتهى الكلامُ اِلى اللّهِ فاَمسِكُوا »(5) .
أَعَاذَنَا اللّه من التفكر فى ذاته وَالزَّلل فى صفاته .
« اللهمّ لا اَصفِكُ الاّ بِما وَصَفْتَ بِهِ نَفسَكَ ولا اشبهُكَ لِخَلْقِكَ »(6) اَنتَ اهلٌ لِكُلِّ خَيْرٍ فلا تَجْعَلنى
1. توحيد صدوق : 114 از نبى گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله ، بحار الانوار 66/292 و 110/34 .
2. در چاپ سنگى : آكد ، كه صحيح نيست . اكدى بمعناى : بَخِلَ أو قَلَّ خَيْرُه .
3. مضمون دعاى روز مبعث نبى گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله است كه در اقبال الاعمال 3/276 نقل شده ، نيز :
مزار ابن المشهدى : 197 ، مصباح المتهجد : 814 .
4. الفصول المهمة 1/254 باب 46 ح 1 ، اين مضمون از امام باقر عليهالسلام نيز نقل شده . رجوع كنيد به :
الهداية شيخ صدوق : 14 ، كافى 1/92 ح 1 .
5. كافى 1/72 ح 2 ، توحيد : 456 ح 9 ، وسائل الشيعة 16/194 ح 21324 : قال أبو عبداللّه عليهالسلام : إن
اللّه يقول : « وَأَنَّ إِلَى رَبِّكَ الْمُنتَهَى » فإذا انتهى الكلام إلى اللّه فامسكوا » . نيز رجوع كنيد به : محاسن
برقى : 237 ح 206 .
6. در كافى : بخلقك .
روح و ريحان نهم (75)
مِنَ القَوْمِ الظّالِمينَ »(1) .
چه قدر اين بيت در نظر موحّد عارف خوش مىآيد :
جُنونى فيكَ(2) لا يَخفى
|
وَنارى منك لا تخبو(3) فَاَنتَ السَمعُ والاَبصا رُ وَالاركانُ وَالقَلبُ(4)
|
يعنى : جز اينكه خداوند سبحان را اجلاى موجودات دانيم اعتقادى نداريم و غير آنكه
خود را مانند خفّاش پنداريم عقيده بهتر از آن نپنداريم .
تا به جائى رسيده دانش من
|
كه بدانستهام كه نادانم
|
پس به عرض دوّم داعى برسند كه نبوّت و امامت است .
عرض دوم
در نبوت و امامت است
و شرح صدق ادّعاء سيّد انبياء در نبوت
قوله عليهالسلام : « وَاَنّ محمداً عَبدُهُ وَرَسُولهُ وَخاتمُ النبيين ولا نَبى بَعدُه اِلى يَومِ القيامةِ » .
چون حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ابتداءً تشبيه ركن ركين ايمان را به اقرار توحيد و نفى
انداد و اضداد فرمود به كلمات موجزه مفيده مسطوره آنگاه در تلو آن به اتفاق ركن ديگر
پرداخت و اقرار نبوّت حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله را لازم و متحتّم دانست و عرض كرد كه
عقيده من آن است كه محمّد بن عبداللّه صلىاللهعليهوآله بنده خداست و از جانب حق بر خلق پيغمبر
1. قسمتى از حديث مروى در كافى 1/101 ح 3 و توحيد صدوق : 114 ح 13 مىباشد .
2. در چاپ سنگى : منك . آنچه در منابع آمده مناسبتر بنظر مىرسد .
3. در چاپ سنگى : ونادى منك لا يخبو . متن را موافق با نقل مازندرانى در شرح اصول كافى آورديم .
4. شرح اصول كافى 9/427 التحفة السنية ، جزائرى : 87 ، فيض القدير مناوى 2/305 بيت دوم آنرا
چنين نقل كرده :
وأنت السمع والناظر
|
والمهجة والقلب
|
(76) جنة النعيم / ج 2
است و نبوّت به وى تمام شد كه تا روز قيامت بعد از وى پيغامبرى نخواهد آمد ، پس در
اين مقام در اثبات نبوّت مطلقه و نبوّت خاصه كه عامّه مردمان را لغزش و توغّل است
شرحى لازم مىشود .
بعد از اينكه ثابت شد براى عالم ، صانع و موجد و مؤثرى است كه متّصف به صفات
جماليّه و جلاليّه است و يكى از آن صفات عدالت است و عدم جور ، و عمل لغو كه بىفايده
باشد از وى نبايد صادر شود و غرض و فايده در ايجاد هم براى انتفاع خود نبوده است از
آنكه احتياج ندارد و الاّ مانند سائرين است ، پس فائده ايجاد راجع به حال بندگان است
و به آن مىرساند بندگان را به نعمت ابدى و عنايت سرمدى و دورى جستن از عقوبات
و نقمات دائمه باقيه .
من نكردم خلق تا سودى كنم . . الى آخره .
در ابلاغ احكام است كه خارج از دو قسم نيست
پس راه وصول بدان مقام را به حكمت كامله و مصلحت شامله اتيان به تكاليف خاصه
دانست كه مردم به عمل بياورند از اوامر و نواهى فعلاً و تركاً ، و معنى لطف همين است كه
حضرت لطيف خبر داده .
حال تكاليفى كه خداوند بر مكلّفين فرموده است كه دواعى موصله به سعادت
اخرويهاند به چه قسم بايد تحصيل كرد كه فى الواقع رضاء خداوندى در آن بوده باشد
و ترك آنها موجب سخط و شقاوت ابدى نشود وبالوجدان هم مىدانم از اين دو قسم خارج
نيست : يا آن است كه خداوند خود بر مكلّفين جلوه مىفرمايد و بدون واسطه و رابطه
احكام و فرائض تكليفيّه را مىرساند و راه وصول به مقصود را مىنمايد يا آنكه كسى را از
سلسله مخلوقات برمىانگيزاند و به توسط وى ارائه طريق مىفرمايد .
اما قسم اوّل به اتفاق آراء مذاهب و مِلل محال و ممتنع است از آنكه وجود مقدس حق
و ذات منزّهاش اجلّ است از اين خيال كه بعد از شناسائى صفات و اسماء و افعال حقّه از
روح و ريحان نهم (77)
مرتبه قدم تنزّل كرده كسوت حدوث بر خود بپوشاند و يكى از آحاد مخلوقين به شمار
آيد ، بلكه عجز بر وى لازم آيد اگر نتواند كسى را براى ارشاد عباد و تكميل نفوس
بفرستد .
پس به حكومت عقل و نقل كسى را بايد برانگيزاند كه ذوجنبتين باشد يعنى : جنبه
تجرّد و ملكوتى داشته باشد و جنبه تجسّد و بشرى ، از جهتى استفاضه كند و از جهتى
افاضه نمايد ، از رضاء و سخط حق كما ينبغى آگاه باشد ، و حقوق موظّفه حق را به طريق
كمال ، اخبار به مردمان كند ، و لابد است كه چنين كسى به جهت جنبه ملكوتى كه دارد
لسانش صدق و قولش حق بوده باشد ، بلكه اعضاء و جوارحش مستوعب و مستغرق در
احكام الهيّه شود ، و اگر اين قسم نباشد آن ثمرهاى كه از ارسال و بعث وى خواستهاند
مرفوع مىشود .
و لهذا از بدو ايجاد عالم خداوند عطوف رؤوف ، انبياء و رسل و حجج چند فرستاد و به
مقتضاى هر عهد و زمان به ابناء آن زمان تا آنكه بدانند مكلّفند و فايده و ثمرهاى هم بر
تكليفات ايشان مترتب است ، و آن فايده راجع به ماهاست مانند رسيدن به رضاء حق
و رستن از سخط حق يا از براى حفظ نظام و دماء نفوس و اموال بندگان كه هرج و مرج
نشود و ظلم به يكديگر روا ندارند .
و اين فايده ثانيه هم راجع به مطلب اوّل است از آنكه نظم امور متفرّع بر تكليف است
و اداء تكليف موجب خوشنودى و رضاء حضرت واجب الوجود است و همان موجب
استنقاذ از مهالك است .
پس مىگوئيم : همه عباد قابل براى تلقّى احكام از ملك علاّم نبودهاند و شايسته به
تبليغ و ابلاغ اوامر الهيّه بر انام نداشتهاند مگر آن كسان را كه خداوند خواست و برانگيخت
و حُلل اصطفا بر ايشان پوشانيد ، و آن شخص شريف نبى است كه وجوه خير و شر و نظام
و قوام بقاء و دوام معايش خلايق به تدبير و تنسيق اوست .
به عبارت ديگر انسان چون مدنىّ بالطبع است لابد است در بقاء خود مشاركت بكند
(78) جنة النعيم / ج 2
و معاونت نمايد از مأكل و ملبس و مسكن خود از آنكه خود انسان بالانفراد تمام آن را
نتواند بدون اعانت غير انجام دهد .
پس در اين معاونت و مشاركت كه بين اثنين است سُنّت خاصّه و قانون مُتقنى
مىخواهد كه از فساد دور باشد ، و آن قانون ، مقنِّنى و مؤسِّسىِ وَمُعدِّلى لازم دارد كه آگاه
و بصير باشد و غرض هم نداشته باشد الاّ تعديل و تسويه ، و اگر مر ايشان را به آراء
خودشان گذارد البته براى جلب نفع و دفع ضرر ظلمها كنند و آنچه مقصود كلّى در بدو
ايجاد بوده است باطل و عاطل شود .
و هر يك از اين بيانات موجزه اشاره به اخبار صحيحه است كه مستفاد از آثار ائمه
اطهار است ، و اثبات نبوت مطلقه نزد عارف دقيق بصير در كمال سهولت است ، كلام در
اثبات نبوّت خاصّه است كه وعده كردهام .
در اينكه حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله در مكّه ظاهر گرديد و دعوى
نبوت كرد و بر حسب ادّعاء خود معجزه آورد
مجملاً بدان : بعد از ثبوت نبوّت انبياء و بعثت ايشان بايد دانست كه آيا در مكه محترمه
پيغمبرى محمد نام صلىاللهعليهوآله پيدا شد يا نه ؟ و دعوى نبوت نمود يا نه ؟ و بر طبق دعواى خود آيا
برهانى و بينّهاى اقامه كرد يا نه ؟ و اگر معجزه باهره و برهان قاطع آورد به چه نحو بوده
است ؟
پس از تمهيد اين مقدّمه عرض مىكنم كه : عقيده شيعه اثناعشريّه و امّت مرحومه محقّه
عموماً آن است كه محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب عليهمالسلام بعد از مضىّ پنجاه و پنج روز از
عام الفيل در روز دوشنبه هفدهم ربيع الأول در محلّ معروف به ارقاق المَولِد در مكّه
معظّمه كه أمّ القُرى است از آمنه بنت وهب وقت صبح متولّد گرديد ، كما قيل :
روح و ريحان نهم (79)
فَمولدِ النبى عامُ الفيل
|
بِمَكّة والحَرمِ الجَليل(1)
|
و بعد از انقضاء چهل سال از سنّ مباركش هم دعوى رسالت كرد و در اين مدت هم نبىّ
بود ولى مأموريت نداشت كه به سوى مردمان بيايد و شريعت الهيّه را بياورد ، و در اين
مدت چهل سال هم در كنف حمايت و اتقان دين از ايشان ظاهر كرد تا القاء حجت از هر
جهت نموده باشد و بر خدا بحثى نكنند ، پس هر كه قابل نيست هر گونه معجزات ساطعه
لامعه از وى بروز و ظهور نكند ، يعنى : معجزه واقعه الهيّه از دست كاذب ظاهر نمىشود
بلكه عقلاً ممنوع است اگر چه در نزد اشاعره ممكن است ، و معتزله مىگويند : ايجاد
معجزه در دست دروغگو مقدور خداست به جهت آنكه قدرت حقّه عام است وليكن
وقوعش از روى حكمت ممتنع است .
و بعضى رفتهاند كه : خلق معجزه به دست كاذب غير مقدور است فى نفسه از آنكه
معجزه بايد دليل صدق باشد نه كذب ، و دلالتش قطعيه است كه تخلّف از آن روا نيست والاّ
كاذب صادق مىشود .
در مذهب اماميّه و انكار ظهور معجزه از يد كاذب
اما در نزد اماميّه محال است كه معجزه از دست شخص كاذب ظاهر شود از آنكه منافى
با حكمت و معارض با مصلحت است ، پس احتمال مىرود كه به انبياء عظام احتمال كذب
دادن اگر چه معجزه از ايشان ظاهر شده باشد و اگر به فردى از افراد انبياء اين احتمال رود
هر آينه در جميع ايشان مىرود ، پس مىگوئيم : صدق معجزات انبياء بدين مثال مبرهن
مىشود كه : اگر مردى در حضور سلطانى مدعى شود بر جمعى از اركان و اعيان و رجال
1. از ابيات ارجوزه سيد حسين بن شمس حسينى است بدين مطلع :
قال ابو هاشم فى بيانه
|
ولفظه يخبر عن جنانه
|
الحمد للّه على الايمان
|
بالمصطفى والآل والقرآن
|
رجوع كنيد به : الصراط المستقيم 2/215 ، الاربعين ، قمى شيرازى : 336 .
(80) جنة النعيم / ج 2
دولتش كه من وزير اين پادشاه هستم و دليل بر صدق قول من آن است كه من به سلطان
مىگويم بر خلاف عادت برخيزد و به جائى كه هرگز ننشسته است بنشيند . بعد ازاشاره آن
مرد سلطان امتثال كند . معنى عمل سلطان همان تصديق است و قرينه حاليّه مفيد صدق
قول وزير است ، و البته از براى مردمان علم ضرورى عادى حاصل مىشود . انبياء
مرسلين هم به طبق مراد مردمان معجزات باهرات آوردند .
و اين مثل را كه تقرير كردم براى تفهيم مراد بوده است از اين جهت كه بدانى براى
تصديق قول انبياء اين گونه معجزه را خداوند جارى مىفرمايد ، پس معلوم مىشود
خداوند از ايشان راضى است كه به ميل و ارادهشان هر چه بخواهند بر خلاف عادت
جارى مىكند و اگر براى كاذب فاسقى ظاهر نمايد آنچه را كه براى نبىّ صادق ظاهر است
لازم مىآيد بر حكيم عمل قبيح و عمل زشت و بىجا ، و قبيح بر حكيم بصير دانا جايز
نيست ، و اگر كسى شبيه به عمل نبى معجزه ظاهر ساخت و امر غريبى اظهار نمود ، خداوند
سبحان دعوى كذب وى را بر مردمان ظاهر سازد تا مردمان گمراه نشوند و اطوار و كردار
آن كس هم خبر بر كذبش مىدهد و از خداوند هم توفيقى نمىيابد ، اگر چه ادّعا نبوّت
و رسالت ننمايد مانند سحر و كهانت ؛ از آنكه علماء اعلام و حكماء ذوى الاحترام گويند :
يك فرق بين معجزه و سحر(1) آن است كه نبى به قوّه نفيس خويش كه مرتبط به عالم قدس
است در هيولاى وجود امكانى متصرّف است و تماماً فرمان بردار او هستند بدون حيله
و آلات و ادوات ، يعنى : اگر خواهد هوا را به يك اشاره ابر مىكند و ابر را بارنده مىنمايد ،
مرده را زنده و زنده را مرده ، مريض را شفا و تشنه را سيرآب ، و گرسنه را سير مىنمايد ،
مانند اطاعتى كه مملكت بدن مر نفس را دارند .
1. در فرق بين معجزه و سحر و شعوذه رجوع كنيد به : خرائج راوندى 3/1032 ، بحار 56/306
و60/36 ـ 40 ، 89/156 ، التبيان 4/493 .
روح و ريحان نهم (81)
در آثار و علايم معجزه كه دلالت بر صدق نبوّت مىكند
از اين جهت است صاحب « مقاصد » اين بيان را در علايم نبى ذكر كرده است :
الثانى : ان يَظهَر منهُ الاَفعالُ الخارِقةُ لِلعادَةِ لِيَكُونَ هَيولى عالَمِ العَناصِرِ مُطابقةً لَهُ مُنقادةً
لِتَصرّفاتِه انقيادَ بَدنِه لِنَفسه .
بعد مىگويد : فاِنَّ النّفوسَ الاِنسانيّةَ بِتَصوُّراتِها مؤثِّرةٌ فى الموادِّ البَدَنيّة كما يُشاهَدُ مِنَ
الاِحمِرارِ وَالاِصْفِرار .
بعد مىگويد : فلا يَبعُدُ ان يَقوى نَفس النّبى حَتّى يَحْدُثَ بِاِرادَتِهِ فىِ الأرضِ رياحٌ وزلازلُ
وَحَرقٌ وَغَرقٌ وهلاكُ اشخاصٍ ظالِمةٍ وَخَرابُ ابدانٍ فاسِدةٍ . . إلى ما قال : امّا ساحر هر آنچه
مىكند در معرض زوال و اضمحلال است و متوسّل به اسباب و حِيَل و آلات و اداوات
مىشود مثل سحره زمان موسى عليهالسلام ، و آنچه از ريسمان و عصا كردند از قرارى است كه در
كتب تواريخ و سير محرّر است ، و تخيّلات صرفه كه ممّا لا وجود لها است از سلسله سحره
كه تبعه شياطيناند عموماً در مؤلفات كثيره عامه مدوّن است .
و عجب آن عارف بصير را تمثيل خوشى است كه : روح القدس مانند آتش است
و نفوس قدسيّه مانند كبريت احمر ، به مجرّد مجاورت با آتش ، صورت آتشى از آن
احداث مىشود .
البته بين اين دو مناسبت من حيث الجنسيّة والمادة هست كه به زودى آتش او را به
صورت خود مىكند و هر چه از آتش دورتر است كمتر قبول اثر از وى مىنمايد تا دورى
بجائى مىرسد كه مثل آب و آتش مناسبت برداشته مىشود و مباينت كليّه حاصل
مىگردد .
و اگر حواريين حضرت عيسى عليهالسلام دارنده كرامات بودهاند يا اولياء و اصحاب ائمه
هدى عليهمالسلام ، براى مجاورت به روح مقدس عيسويّه و محمديّه عليهماالسلام بوده به قدر صفا
و صقالت جوهر ذاتى خودشان و به مقدار قربى كه داشتند تناسب پيدا كردهاند ملكات
(82) جنة النعيم / ج 2
حميده و افعال پسنديده از ايشان مانند نفوس قدوّسيّه انبياء ظاهر و آشكار گرديد .
و نظير اين بيان به جهتى در اطاعت حق مَثَل حديد محماة است كه گفتهاند :
گويد آتش اين به آهن تو منم
|
من تو وليكن تو توئى من منم
|
ذات ما باشد زيكديگر جدا
|
فعل ما فعلى است واحد بىدوتا
|
چونكه خود را در اطاعت سوختى
|
آتش حبّم به دل افروختى(1)
|
وليكن مباينت حقيقيه آهن با آتش معلوم است .
و صاحب « مقاصد » گفته است : ويُشاهَدُ مِثلُها مِن اَهلِ الرِيّاضَةِ والإخلاص يعنى مِثل
مُعجِزاتِ الأنبياء .
پس هر آنكه از ساحت قدس غيب الغيوبى و از حضرت اقدس روح القدسى دور
و مهجور است منشأ آثار و مظهر انوار حق نمىشود ، و در عنوان اين آيه كريمه است : « لَهُمْ
قُلُوبٌ لاَيَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لاَيُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَيَسْمَعُونَ بِهَا أُولئِكَ كَالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ
أَضَلُّ »(2) .
خلاصه دامنه اين گفتگو بسيار طويل است ، غرض اصلى احقر به نحو اجمال و ايجاز ،
ثبوت نبوّت حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله بود خاصّةً نه به طريق عموم و اطلاق ؛ از آنكه
براهين قاطعه ، اساطين و اساتيد حكماء در اين خصوص اقامه كردهاند ، و در نبوّت خاصّه
شُروح و فصولى از ايشان در كُتُب كثيره منضبط است ، اين اقل هم بضاعة مزجاتى از
معرفت و دانش اندك خود اهداء حضور موفور السّرور خوانندگان مىنمايد ، و استدعاى
تأمّل و تعقّل در آن مىنمايد .
1. مولوى راست :
اوصيا چون انبيا نور حقند
|
در بحار نور حق مستغرقند
|
هم مقرّب هم مقرّب زادهاند
|
قرب ديده ، قرب رو ، آمادهاند
|
(حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. اعراف : 179 .
روح و ريحان نهم (83)
در معنى « نبى » و « رسول » است
بدان كه « نبىّ » بر وزن فعيل معنى فاعل دارد يعنى مُنبئ و مُخبر ، و اشتقاق وى از نَبَأ
است .
و معنى فارسى رسول كه پيغامبرى باشد نزديك با معنى انباء و اخبار است ، و حضرت
احديّت فرموده است : « يَاأَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً وَمُبَشِّراً وَنَذِيراً »(1) يعنى : اى خبر
دهنده ! بدرستى كه ما فرستاديم تو را براى گواه و بشارت و انذار .
و بعضى نبى را از نبوَة ونَباوَة كه مكان مرتفع از زمين است نيز گرفتهاند ، و اين معنى هم
منافى مقصود نيست از آنكه نبى برتر است در زمان خود از ما سوى اللّه تعالى ، و مراتب
و درجات نبوّتى كه منقسم به چهار قسم است از حديث اصول كافى بايد يافت كه طبقه
چهارم دارنده دين مستقل و شريعت خاصّه است ، و از علامت وى آن است كه تابع دين
پيغمبر ديگر نيست مثل پنج نفر انبياء اولوالعزم يعنى : نوح و ابراهيم و موسى و عيسى
و خاتم الأنبياء عليهمالسلام (2) .
پس به عقيده حقّه اماميّه افضل از مردمان پيغمبرانند ، و افضل پيغمبران اولوالعزم ،
و افضل اولوالعزم ، حضرت رسول صلىاللهعليهوآله است كه بر مذهب صحيح ، دارنده تمام مراتب
و كمالات صوريّه و معنويّه تمام انبياء و مرسلين و غيرهم بوده و عبوديّت حقيقيّه كه آن فقر
كلّى و احتياج تمام است و اشرف صفات و اقدم كمالات به نحو اشرف از وى كاملاً ظاهر
شد به قسمى كه قاطبه سَكَنه بقعه امكان از آن مرآة مجلوّه ومَظهر كلّى اسم رَحمان در
1. احزاب : 45 .
2. والنبى هو الانسان المخبر عن اللّه بغير واسطة بشر ، أعمّ من أن يكون له شريعة كمحمّد صلىاللهعليهوآله أو ليس له
شريعة كيحيى عليهالسلام والأنبياء كلهم مائة ألف وعشرون الفاً ، والمرسلون منهم ثلاث مائة وثلاثة عشر .
( فى المجمع ) . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/259 ـ 260 ، شرح الزيارة الجامعة ، سيد عبداللّه بشر : 41 ،
النكت الاعتقادية : 34 .
(84) جنة النعيم / ج 2
نهايت عجز بودند و عجب داشتند ، و آحاد رُسُل از آن صاحب دائره رساله جامعه كليّه در
شگفت بودند ، چنانكه در معنى خاتم النبيين ان شاء اللّه ذكر مىشود .
در اينكه اين دين و قرآن شريف اعظم برهان است
براى حقيّت دعوى پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
خلاصه ادلّه و براهين حاليّه كه داعى اقامه مىنمايد براى منكر مخالف و خصم غير
مؤالف به شرط انصاف دادن و از اعتساف تجاوز نمودن و درست غور كردن در آن از اين
قرار معلوم است ماها اماميه متشرّع به شريعت و متديّن به دينى هستيم كه مىگوئيم آن دين
تماماً از خداست و به توسط محمد بن عبداللّه صلىاللهعليهوآله به ماها رسيده است ، و منشأ اين شريعت
هم از كتابى است موسوم به قرآن كه به عقيده ماها به توسط جبرئيل روح الامين عليهالسلام
جبرئيل بر آن بزرگوار نازل نمود .
و معنى شريعت هم وضع الهى است كه براى رفع فساد و اصلاح حال عباد و طلب نفع
و دفع ضرر(1) مقرّر شده است كه خواص آن براى عامّه بندگان در دنيا و آخرت مىرسد ،
چه از تعريف عقليّات و چه از چه تعليم شرعيّات .
بعبارة أخرى : اين عبادات موظّفه اقتباس از تقرير پيغمبرى است كه در قرآن تحرير
يافته است كه من حيث المجموع از خداوندِ مهربان است كه « وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ
إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى »(2) .
پس مىگوئيم به يهود : آيا شما معتقد نبوّت حضرت ابراهيم عليهالسلام هستيد كه قبل از
حضرت موسى عليهالسلام بود يا نه ؟ و شريعت و كتابى هم داشت يا نه ؟ البته يهود به نبوّت
حضرت خليل معتقدند .
بعد به نصارى مىگوئيم : آيا شما معتقد به نبوت حضرت موسى عليهالسلام هستيد كه صاحب
1. در چاپ سنگى : ضر .
2. نجم : 3 ـ 4 .
روح و ريحان نهم (85)
و شريعت بود ؟ البته نصارى هم در اين فقره اذعان مىنمايند و كتمان نمىكنند .
آنگاه مىگوئيم : در هر عصر و زمانى پيغمبرى بعد از پيغمبر ديگر مبعوث شده است ؟
مىگويند : يك مصلحت كليّة اندراس و انطماس شريعت سابقه است ، پس مادامى كه
تكليف باقى است ، به حكومت عقل ، بعث نبى و رسول لازم است تا ثمرات تكليفه از عباد
مرتفع نشود .
پس در زمان بنى اسرائيل تخلخلى در تكاليف بندگان پيدا شد كه حضرت موسى عليهالسلام
برانگيخته شد ، يعنى : فرعون كه ملّقب به قابوس بود ظاهر شد ، و مردم را به عبادت خود
خواند و شريعت خليليّه مندرس گرديد ، و مردم به چاه غوايت و ضلالت افتادند و بالمرّة
روى دلشان از خدا برگشت و جنود شيطانى و تسويلات نفسانى كمال قوّت و قدرت
يافته ، پس تجديد دين متينِ حق به واسطه ظهور وجود موسى عليهالسلام با يد بيضا گرديد .
و هم چنين در زمان حضرت عيسى عليهالسلام مردمان بالمره از شريعت حقّه موسويّه
فراموش كردند و فتنه بخت النّصر ايشان را از توجّه به خدا منصرف كرد . پس ذهول و
غفلت ، طايفه بنى اسرائيل را فرا گرفت و طبقات سابقين از اولياء نبى هم در معرض هلاك
افتادند اَخلاف ايشان به خلاف اَسلاف ، سيرت و طريقه شيطنت و غوايت را پيش نهاد
خود كردند ، پس بنا [ بر ] حكمت كامله حضرت عيسى عليهالسلام روح اللّه مانند موسى بن
عمران از ابتداء تولد ، آيات بيّنات و معجزات باهرات ظاهره(1) فرمود براى آنكه متدرّجاً
مردم را از اين آثار غريبه و اطوار عجيبه الهيّه روى به خود كنند كه زمان بعث و تبليغ
احكام ديگر ايشان را محلّ انكار نباشد ، و براى متابعت اوامر الهيّه مهيّا و موجود باشند .
و شايد يك جهت امتداد نبوّتِ حضرت ختمى مآب تا چهل سال همين باشد كه صيت
نبوّت وى از اين كرامات مشهوره بر تمام عالميان برسد تا زمان ابلاغ ، ادّعاء جهل نكنند
و نگويند ما مطلّع نشديم .
1. كذا ، « ظاهر » مناسبتر است .
(86) جنة النعيم / ج 2
و اين مطلب واضح است كه اگر از كسى امر عجيبى و خارق عادتى در بلدى ظاهر شود
به فاصله اندكى بر تمام ممالك و اهل آنها مىرسد . پس به اعتقاد اماميّه از زمان تولد
حضرت رسول صلىاللهعليهوآله تا زمان رسالتش چه قدر معجزات ساطعه ظاهر شد ، و همچنين از
حضرت ابراهيم عليهالسلام و حضرت موسى عليهالسلام و حضرت عيسى عليهالسلام .
خلاصه بعد از مضىّ ششصد سال از عروج و صُعود حضرت عيسى عليهالسلام به عالم اعلى
در مكّه معظمه نبى مكّى مدنى مبعوث شد براى آنكه تمام شرايع يهود و نصارى و مجوس
در معرض انمحاء و انطماس بوده بلكه بر حسب واقع غالب ناس مشرك و بتپرست
بودند ، خصوص در مكّه و اطراف آن مثل زمان بعث حضرت خليل عليهالسلام كه بسيار مشابه به
زمان آن بزرگوار است ، پس اهل آن زمان احتياجشان به نبى بيش از ازمنه ديگر بوده از
آنكه زمان فترت رسل و تفرّق سبل و انحراف ملل و اختلاف دول ، و نائره ضلال مشتعل
بود و مردمان به امور باطله مشتغل ، شغل اعراب عبادت اوثان ، و كار عجم تعظيم نيران ،
و سعى اتراك تخريب بلاد ، و عمل تاجيك تعذيب حجاد ، و دأب هنود عبادت بقر ، و عادت
ارمنيّه پرستش صنوبر و سجود شجر ، و سنّت اكراد تعظيم حجر ، يهود در جُحود ، و نصارى
حيارى ، و ساير فرق در بوادى ضلال ، و جمهور امم در اوديه خيال حيران و سرگردان ؛
پس بر خداوند لازم بود ارسال نبى و بعث رسولى مانند محمد كه كسر اصنام و ابطال
مذهب عَبَده كواكب و اجرام و اجسام نمايد ، و جز خدا نگويد ، و قدم جز در راه خدا
نگذارد .
پس چنانكه انبياء اولوالعزم بدون آلايش با كمال فقر بر تمام خلق مبعوث شدند و بر
همگى غالب گرديدند از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى عليهمالسلام ، آن جناب هم بدون پدر
و مادرى با كمال پريشانى با كثرت اعداء و كُفّارِ خارج و داخل از خويش و بيگانه ، در
مدت قليله بدون معين و معاون ، غلبه بر تمام ملوك و سلاطين روى زمين يافت ، و حال
آنكه لشكرش محصور و معدود بود ، مع هذا مقاومت با آلاف و الوف جيوش دول
و پادشاهان روى زمين داشت .
روح و ريحان نهم (87)
با وجود اين قيصر در قصرش متزلزل ، كسرى از هيبتش منكسر ، نجاشى در طاعتش
بهر ضِراعت(1) به زير ، خاقان بندهوار به درگاهش مستجير ، و اكنون هزار و دويست و نود
و شش از هجرتش گذشته است ، از مشارق و مغارب ارض اسم مباركش به اصقاع(2)
و اسماع ملكوتيان عالم اعلى مىرسد ، و با كمال عظمت در تلو نام نامى حضرت احديت
اسم گرامى او را مىبرند .
پس مىگوئيم : چنين كسى در آن زمان وجودش لزوم داشته ، بعد از تثبيت اين مطلب
كه وجودش را لازم دانستيم مانند ازمنه سالفه ، بايد او را چون انبياء ديگر با كتاب
و شريعت بدانيم تا ثمره وجودش كه جود وجودت بر خليقه است معلوم شود .
در اينكه شريعت نبويّه دلالت بر حقيّت مدّعابه مىكند
پس همين شريعت موضوعه موجوده را دليلى بر صدق دعوى آن جناب مىدانيم ؛ از
آنكه اسرار و حكم هر يك را براى هر كه مخالف است ذكر مىنمائيم مىگويد ناشى از
معرفت و حكمت است ، و كسى بدان وضع و طور قدرت ندارد بياورد مگر آنكه حكيم
و عليم و دانا باشد .
و عجب است اصول و فروع اين شريعت به تصديق اهل كتاب از حساب بيرون است
چگونه اين پيغمبر برگزيده در اندك زمان اين همه احكام و اوامر و نواهى مفروضه و محرَّمه
و مباحه و مندوبه و مكروهه را آورد مثلاً از براى يك نماز كه فريضه واجبه است چهار
هزار مسأله از طريق وحى به ائمه هدى القاء شده و اكنون در كتب فقهاء اماميّه اثناعشريّه
مضبوط است ، جز اينكه از خلاصه علم حضرت احديّت اين گونه دقايق و حقايق
و مسائل و احكام افاضه شده باشد مطلبى ديگر نيست .
و هم چنين احكام ديگر هر يك را كه به دقّتِ نظر ملاحظه مىنمائيم همين قسم است كه
1. ضِراعت : شيرخوردن .
2. اصقاع : شنوانيدن . همچنين است معناى اسماع .
(88) جنة النعيم / ج 2
از عامّه و خاصّه از يك كرور علاوه كتابها در بسط و شرح عقليّات و شرعيّات اين شريعت
بيضاء و ملّت غرّا نوشته شده است ، باز عشرى از اعشار دقايق آن را ندانستهاند ، و عقلاء
و حكماء و ادباء و فقهاء و علماء از فهم دقايق و درك حقايق آنها عاجز شدهاند .
و عجب آن است كه تمام آنها اقتباس از كتاب اللّه مجيد شد از آنكه قرآن ذو محامل
و وجوه است و اين تفصيلات را به نهج حق و صواب از آن كتاب مستطاب استفاده
و استفاضه كردهاند .
پس يك دليل بر حجيّت خاتم النبيّين محمد بن عبداللّه صلىاللهعليهوآله همين شريعت موجوده
است كه تمام آن در اين كتاب مجيد است ، و در آن خداوند سبحان فرموده است : « إِنْ كُنْتُمْ
فِى رَيْبٍ . . »(1) الى آخره .
و أيضاً فرموده : « قُل لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الاْءِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَن يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لاَ يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ
وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً »(2) .
و ايضاً فرمود : « وَلَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيراً »(3) .
وبلغاء و فصحاء عرب تمام عاجز شدند از آوردن آيهاى مثل آيات قرآنيه و اقرار به
عجزشان نمودند .
و بدان اصول و فروع اين شريعت از اين قرآن است هر كس تواند مثل يكى از جزئيات
اين دين را بياورد كه كسى را مجال انكار نباشد چنان است در كلمات قرآن نيز متصرّف
و مقتدر است تَعَالَى اللّه عن ذلك علوّاً كبيراً .
كجا مخلوق عاجز با خالق قادر مىتواند معارضه كند ! و كجا عقل قويّه حكم مىنمايد
كه تمامت ائمّه طاهرين معصومين و علماء راسخين و حكماء متألّهين و عرفاء مرتاضين از
متقدمين و متأخرين مجموعاً در اين هزار و دويست و نود و شش سال بر خطا و غلط رفته
1. بقره : 23 .
2. إسراء : 88 .
3. نساء : 82 .
روح و ريحان نهم (89)
باشند ! و چنانكه در مقام معرفت اسماء و اوصاف الهيّه كامل شدند در معرفت حضرت
رسول صلىاللهعليهوآله و شريعت مرضيّهاش نيز عالم و كامل بودند و تا به حال شنيده نشده است كه
جمعى از علماء اولوالألباب والبصائر كه متديّن به اين دين بودهاند به مذهب ديگر غير از
مذهب جعفرى عليهالسلام مائل و راغب شده باشند يوماً فيوماً بر اتقان عقيده ثابتهشان افزوده
شد .
و مراد من آن كسانى است كه رياضات نفسانيه كشيدهاند و ترك علائق دنيويّه نمودهاند
بدون غرض و تعصّب حقيقت اين دين را بدون تقليد خواستهاند بدانند و بفهمند و درست
رسيدگى كنند ، و البته اجماع اينگونه خواص از اهل علم و حق بر سهو و خطا نيست .
در اينكه اين شريعت محفوظ و باقى است تا روز قيامت
بر حسب وعده صادقه الهيّه
و خداوند هم وعده فرموده است كه دين آن جناب را حفظ فرمايد كه از وساوس
و شرور شياطين جنّ و انس مصون و مأمون باشد و رخنه و ثلمه بر وى نتوانند وارد آورند ،
و اندراس دين وقتى است كه قرآن مندرس شود ، و آن به آيه كريمه « وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ »(1)
هرگز مندرس نمىشود ، و عجب مولوى توضيح كرده است :
مصطفى را وعده داد الطاف حق
|
كه بميرى تو نميرد اين ورق
|
كس نيارد بيش و كم كردن در او
|
تو به از من حافظ ديگر مجو
|
رونقت را روز روز افزون كنم
|
نام تو بر زرّ و بر نقره زنم
|
منبر و محراب سازم بهر تو
|
در محبّت(2) قهر من شد قهر تو چاكرانت شهرها گيرند و جاه دين تو گيرد زماهى تا به ماه
هست قرآن مر تو را همچون عصا كفرها را ردّ كند چون اژدها
1. حجر : 9 .
|
2. در چاپ سنگى : در محبت من .
|
|
(90) جنة النعيم / ج 2
پس شريعت نبويّه كه منتزع از كتاب الهى است مادامى كه آسمانها برپاست و زمينها
منبسط الى يوم القيامه در تلو حمايت و حراست حق است .
و اگر بعد از رسول مختار صلىاللهعليهوآله پيغمبر ديگر مىآمد البته اين دين و كتاب در معرض
نسخ و زوال بود .
و يك جهت اينكه اين دين مندرس نمىشود به واسطه نيامدن پيغمبر ديگر است ،
چنانكه سابقاً عرض كردم ، انبياء اولوالعزم مبعوث شدند براى آن بوده كه دين الهى به
واسطه امتداد وقت و زمان و غلبه هواهاى نفوس شريره خبيثه و اغواء شيطان و اَتباع ضالّه
مضلّهاش روى به انمحاء بود ، پس خداوند براى صلاح احوال عباد ايشان را با شريعت
تازه فرستاد تا بدانند و غافل نشوند .
و چنانكه براى انبياء اولوالعزم دوازده وصى بوده به روايات صحيحه كه زمانى بعد از
زمانى على حسب الوصيّة جلوه مىكردند و احكام حقّه نبىّ سابق را گوشزد مردم
مىنمودند ، و در وقت رحلت و وفات به وصىّ خودشان توصيه در حفظ دين مىنمودند ،
بعد از اينكه وصى دوازدهم از دنيا رحلت مىكرد خلق در فترت و جهل بودند و اهل آن
زمان انتظار پيغمبرى ديگر داشتند تا بيايد و تجديد دين كند ، چنانكه در ششصد سال
مدّت ممتدّه از زمان عيسى روح اللّه تا سيّد انبياء عليهمالسلام همين قسم بوده ، حضرت
رسول صلىاللهعليهوآله را هم اوصياء به امر حق معين شد تا در مقام حفظ دين باشند ولى فرقى كه دارد
آن است نبوّت به حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله ختم شد و ديگر نبى و شريعت على حده
نخواهد آمد(1) .
1. و ديگر اتّفاقى عامه و خاصّه است : رسول اكرم صلىاللهعليهوآله فرمود : « لا نبى بعدى » . يعنى : « بعد از من
پيغمبرى نمىآيد » . و اگر پيغامبرى مىآمد نه البته بعثت وى با شرايط خاصه مكذّب قول پس
مبعوث نشدن پيغمبر ديگر واضحى است . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
در بيشتر منابع روايت بدينگونه نقل شده خطاب به امير مؤمنان عليهالسلام : « انت منى بمنزلة هارون
من موسى الا انه لانبى بعدى » . رجوع كنيد به : الهداية شيخ صدوق : 160 ، رسائل المرتضى 3/20 ،
الاقتصاد ، شيخ طوسى : 222 ، اشارة السبق ، حلبى : 53 كافى 8/26 ، علل الشرايع 1/66 ، اكمال
الدين : 278 ، الغدير 1/38 به بعد از مصادر مختلف ، نيز رجوع كنيد به : كشاف القناع ، بهوتى
6/213 ، نيل الاوطار ، شوكانى 7/356 .
روح و ريحان نهم (91)
در ابقاء وجود حجت براى حفظ دين و تجديد آن در رأس
هر مائه به يد عالمى و بقاء عترت طاهره با قرآن
و از اين جهت به عقيده اماميه اثنا عشريّه و بعضى از عامّه خداوند مانند خضر و الياس
عمر طويل به وصىّ دوازدهم آن بزرگوار كه سلطان عالم و خليفة اللّه فى الأرض است
مرحمت فرمود تا حافظ دين باشد و اگر ظاهر مىشد احتمال قتل آن بزرگوار مىرفت
و مصلحت منظوره و حكمت حتميّه منتفى مىگرديد .
البته و براى همان است كه امام فرمود : « در رأس هر صد سال يك نفر از رجال ذوالقدرة
والاجلال برانگيخته مىشود تا اين دين را نگهبان باشد »(1) .
پس علماء و رجال مخصوصين از علماء ماضين و لاحقين آمدند و مىآيند كه امر
ايشان منتهى به امام عصر عجل اللّه فرجه الشريف مىشود ، و از خاتم الاوصياء نيز اين
رشته به خاتم النبيين كشيده مىشود ، و از آن حضرتِ مهرْ طلعت به ساحت بارگاه
احديّتى ، و از اين جهت است كه فرمودند : « از خدا خواستهام اين كتاب و عترت زكيّهام ـ
كه همين اوصياء هستند ـ از يكديگر جدا نشوند تا آنكه بر من در كنار حوض كوثر وارد
شوند » .
و دعاء آن بزرگوار براى حفظ دين بوده است تا دو تركه رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ، در دنيا با هم
باشند و كسى نتواند اين دو را مهجور كند با وعدههاى الهى و دعاء جناب ختمى
پناهى صلىاللهعليهوآله ، و چگونه مُتمكّن از اين عمل شوند حاشا للّه !
1. خاتمة المستدرك 3/273 ، مستدرك سفينة البحار 3/409 ، معجم أحاديث الامام المهدى عليهالسلام
1/69 ، حاشية مجمع الفائدة ، وحيد بهبهانى : 46 ، المجموع ، نووى 1/509 حاشية رد المختار ، ابن
عابدين 2/578 ، كنز العمال 12/193 ح 34623 .
(92) جنة النعيم / ج 2
پس مدلول كريمه « كُلُّ شَىْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ »(1) به تفاسير معتبره معتمده ، دين آن سرور
است كه هر چيزى و شريعتى در معرض زوال است مگر دين آن بزرگوار .
و همچنين در اين مدت متمادى كه دوازده تن اوصياء مكرّمين وصايت و خلافت
كردهاند اگر بنا بر حكمت كامله صدمه و بليّهاى ديدهاند و نتوانستند بنا بر حسب ظاهر كما
ينبغى انفاذ و اجراء احكام الهيّه نمايند در آخر زمان و پايان عصر و دهر نبوّت آن سيّد
مكرّم معظم را به اعتقاد ثابت جازم اثناعشريّه امام عصر عجّل اللّه فرجه از پرده خفا ظاهر
مىشود ، و مانند آفتاب درخشنده اين دين متين را ظاهر مىنمايد و [. . .(2)] مىفرمايد ،
و خصوصيّات دين و امور مخفيّه كه تعلّق بدين شريعت داشته آشكار مىكند ، و ديگر در
وجه ارض هوا پرستى نمىماند(3) .
و فرقه يهود و نصارى و امم ديگر در مقام طوع و تسليم برمىآيند ، و اين مدّت زمان هم
مهلت ايشان بوده چنانكه شيطان و اتباع وى را مهلت دادند ، و آنها آخر الامر به دست آن
حضرت كشته مىشوند ، و بعد از آن جناب ديگر زمان فترت و جاهليّتى نيست به عكس
ازمنه سابقه كه مجملاً اشارتى كردم ، پس هنيئاً لأربابِ النَّعيمِ نَعِيمُهُم .
خوشا به حال كسانى كه از اين دين بهرهمند و خرسندند ، و در دار دنيا سعادتمند !
و اين كلمات موجزه را كه در اثبات نبوّت خاصّه تحرير كردم در شروح كثيره منطوى
است ، در آراء و ادلّه ديگر بر اثبات اين مطلب مىتوانيم استظهار كنيم ، حال رجوع كنيم به
آنچه حضرت عبدالعظيم عليه السلامُ والتكريم عرض كرد .
1. قصص : 88 .
2. دو كلمه مشوش است ، شايد « ملاقى ملائك » باشد .
3)
هله عاشقان بشارت كه نماند اين جدائى
|
برسد زمان دولت بكند خدا خدائى
|
( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
روح و ريحان نهم (93)
در معنى « خاتم النبيين » است
و فرق بين « خاتِم » و « خاتَم »
اولاً گفت : آن كسى كه نبىّ من است محمّد صلىاللهعليهوآله نام است كه بنده خداست يعنى : مقام
نبوّت و رفعت قدر و ستايش شايسته ، براى بندگى و اطاعت حق كردن به وى اعطا شد
و رسول پروردگار گرديد .
و بدان كه خداوند مجيد در كتاب حميدش فرموده است : « مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِن
رِّجَالِكُمْ وَلكِن رَّسُولَ اللّهَ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ »(1) .
اما « خاتِم » ـ به كسر تاء دو نقطه ـ معنى آخر است ، يعنى آن بزرگوار آخر پيغمبران
بوده است و بعد از آن جناب ديگر پيغمبرى نيست ، و « خاتَم » به فتح تاء ـ و جمع آن
خواتيم است ، و صاحب « مجمع البحرين »(2) فرمود : كسر آن مشهورتر است ، و هو حَلَقَةٌ
ذاتُ فُصٍّ مِن غَيرِها فَاِنْ لم يكُن لها فُصٌّ فهى فَتخَة كَقصبَة بالفاءِ وَالخاءِ المُعجَمَةِ وَالتاءِ .
پس در آيه كريمه هم فتح جايز است و هم كسر ، اگر به فتح خوانده شود به معنى زينت
است چنانكه انگشتر زينت دست است آن وجود مبارك هم زينت وجودات شريفه انبياء
بوده ، و اگر به كسر خوانده شود اسم فاعل است و آن به معنى آخر است .
و خاتم الطّين آن چيزى است كه با موم بر سر كاغذها و پارها و امثال آن مىزنند(3) ،
معروف است .
و مرحوم قاضى ابو سعيد عليه الرحمه فرموده است : وهو صاحِبُ دائِرَةِ الرِّسالةِ الكُليّةِ
لِمَجْمَعِ آحادِ الرِّسالاتِ فَهُو الرَسُولُ اَوّلاً وآخِراً وَظاهِراً وَباطِناًم؛ لاَِنّه كانَ نبيّاً وَآدَمُ بَينَ الماءِ
1. احزاب : 40 .
2. مجمع البحرين 1/622 ماده ( ختم ) .
3. عبارت مجمع البحرين 1/622 چنين است : والخاتم : الطين الذى يختم به على رؤوس الآنية والشمع
الذى يختم به الكتاب .
(94) جنة النعيم / ج 2
وَالطّينِ ، وَهذا معنى(1) كَونِهِ خاتَمَ النَبيينَ ـ بِالفَتحِ ـ حَيثُ يَكونُ فُصوصَ النُبُوّاتِ كنُقَاطٍ فى مُحيطِ
تِلكَ الدائِرة اَو كَجَواهِرَ فى اطرافِ ذلِكَ الخاتَمَ بِالحَقيقةِ وَكذا الخاتَمَ بالملكة اِذا كانَ معناه .. الى
آخره .
در جهت خاتميت حضرت رسول صلىاللهعليهوآله
و علّت خاتميّت اشرف موجودات را اهل علم و كمال متعرّض شدهاند كه هر كس در
وجود مقدّم است بايد در ظهور متأخّر باشد و هر آنكه در ظهور مقدم است در وجود مؤخّر
است .و براى اين بيان مؤكدات و مؤيّدات بسيار است . خلاصه لقب خاتم النبيين را
خداوند سبحان در كلام مبين به پيغمبر خود مرحمت فرمود و از براى خاتميت رسالت
حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله ادّله قاطعه بسيار است ، يكى از آنها هم خاتم النبوة است كه بر
كتف مباركش بود ، و آن ادلّ دلائل حسيّه است بر خاتميّت و آخريّت آن جناب .
در معنى مهر نبوّت است و مضمون شريف آن
و در بعضى از كتب مروى است كه : بزرگى و برآمدگى آن به مقدار سيبى بود يا به قدر
كف دستى كه مادرش آمنه بنت وهب ذكر كرد : چون آن جناب متولد شد ، ملكى او را در
آبى فرو برد و از آب بيرون كرده ، آنگاه كيسهاى برآورد كه در آن مهرى بود . پس بر كتف
آن جناب زد . و آن به مانند تخممرغى و به مثابه زهره درخشنده بود . قولى آن است كه در
او نوشته بود : توجّه حَيثَ شئِتَ فَاِنّكَ منصُور(2) .
و در بعضى كتب است كه : مكتوب بود : مُحّمدٌ رَسولُ اللّه صلىاللهعليهوآله (3) .
1. در چاپ سنگى : المعنى .
2. عبارت ابن شهر آشوب در مناقب 1/108 چنين است : كان بين كتفيه خاتم النبوة كلّما أبداه علا نوره
الشمس ، مكتوب عليه : لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له توجّه حيث شئت فأنت منصور . نيز بنگريد :
بحار الانوار 16/177 .
3. خصال : 599 ضمن حديثى مفصل بدين عبارت : كان بين كتفيه خاتم النبوة مكتوب على الخاتم
سطران أما أول سطر : فلا إله إلاّ اللّه ، وأما الثانى فمحمد رسول اللّه صلىاللهعليهوآله . .
روح و ريحان نهم (95)
بهتر آن است انجام عرض ثانى داعى از عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام كه در
ثبوت نبوّت حضرت خاتم الانبياء بوده است استطراف از منثور و منظوم اقاويل علماء
و حكماء و شعراء شده در اين كتاب فى الجمله تحرير شود تا بهره خوانندگان از مناقب
نبويّه احمديّه زياده شود و تكميل مقالات سابقه را هم كه ناقص بوده كرده باشيم .
پس بدان حضرت رسول صلىاللهعليهوآله امّى است و مكّى از آنكه در امّ القرى متولد شد ، و اين
وجه از وجه ديگر اولى است .
كما قال اللّه تعالى « هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الاْءُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ
الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِى ضَلاَلٍ مُبِينٍ »(1) و جناب ختمى مآب صلىاللهعليهوآله هم نيز يكى
از اميّين است و محل تولّدش نيز در بدو اين عرض ذكر شد .
و اكنون در روز ميلادش ساكنين خير البلاد ضيافتها و شادمانيها مىكنند و زمان انعقاد
نطفه طيبّهاش در ماه جمادى الثانيه در ايام تشريق نزديك جمره وسطى بود به جهت اينكه
عرب به مقتضاى فصل حج مىگزاردند .
اما روز تولدش يوم جمعه در هفدهم ماه ربيع الأول و هفدهم دى ماه فرس در بيستم
درجه جدى بعد از پنجاه و پنج روز از عام الفيل در بيست و هشتم نيسان و بيستم شباط
رومى بود ، و پدر بزرگوارش عبداللّه بن عبدالمطلب و مادرش آمنه بنت بره كه پدرش
وهب است ، و در فصل و ماه تولدش گفتهاند :
فَوَجهى وَالزَّمانُ وَخَير شهرٍ
|
رَبيعٌ فى رَبيعٍ فى ربيع(2)(3)
1. جمعه : 2 .
|
2. شعر را بصورت دو بيتى با اندك اختلافى ، صالحى شامى در سبل الهدى والرشاد 1/334 چنين نقل
كرده : يقول لنا لسان الحال منه
|
وقول الحق يعذب للسميع
|
فوجهى والزمان وشهر وضعى
|
ربيع فى ربيع فى ربيع
|
3. فى مدح النبى الأمى صلىاللهعليهوآله :
كافر و ترسا يهود و گبر و مُغ
|
روى سوى تو آورند سلطان الُغ
|
زمان مقابله نوشته شد . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
(96) جنة النعيم / ج 2
|
|
و مرحوم شيخ المحدّثين كلينى در دوازدهم شهر مذكور ، تولّد آن بزرگوار را ذكر
فرموده(1) و اين قول مطابق عقيده مخالف است .
و در كتب اهل سنّت و جماعت مروى است كه در زمان ولادت حضرت رسالت صلىاللهعليهوآله
فرمود : « ربّى الرّفيع الاعلى »(2) .
و ايضاً در گاهواره فرمود : « الحمد للّه كبيراً والحمد للّه كثيراً سبحان اللّه بُكرة واصيلاً » .
و عباس عمّ اكرم حضرت خاتم در قصيدهاش فرموده است :
وَاَنتَ لمّا وُلدتَ اَشرَقَتِ الـ
|
أَرْضُ وَضاءَتْ بِنُورِك الاُفُقُ
|
فَنَحْنُ فى ذلِكَ الضِياء وَفىِ الـ
|
ـنُّور [ و ] سُبُلَ الرّشادِ نَختَرِقُ(3)(4)
|
و تا چهل سال آشكارا مأمور به تبليغ احكام نشده ، بعد از چهل سال ، ده سال ـ چيزى
علاوه ـ در مكّه على رؤس الاشهاد والعلانية ، ابلاغ دعوت خود را فرموده سودى
نبخشيد ، جمعى قليل اجابت نمودند وجمّى كثير تكذيب وى كردند ، و ده سال ديگر هم با
قدرى از شهور در مدينه توقف فرمود بعد از هجرت ، و شصت و سه سال و ماهى به قولى
كم يا تمام اين عدد مذكور از عمر شريفش گذشت .
در روز و ماه وفات حضرت رسول صلىاللهعليهوآله
و بيان اسم مبارك آن جناب
و عاقبت جزاء ارشاد و هدايت نفوس از اهل ضلال و عبده اوثان و مشركين آن شد آن
1. كافى 1/439 باب مولد النبى صلىاللهعليهوآله ووفاته .
2. آخر چيزى كه حضرت بدان تكلم فرمود نيز در منابع اهل سنت اين عبارت نقل شده است : « جلال
ربى الرفيع » . رجوع كنيد به : مستدرك حاكم 3/57 ، فتح البارى 8/106 ح 4173 ، الجامع الصغير
2/396 ح 7191 ، البته اقوال مخالف در اين مسأله زياد است .
3. در چاپ سنگى : تخترق .
4. مناقب آل ابى طالب 1/27 هفت بيت ذكر كرده ، دو بيت فوق در بحار الانوار 16/115 منقول است .
روح و ريحان نهم (97)
بزرگوار را به زهر شهيد نمودند و در روز دوشنبه وقت عصرى الى الرفيق الاعلى گويان در
كنف حضانت و كفايت حضرت امير عليهالسلام در بيست وهفتم ماه صفر يا بيست و هشتم از دنيا
رحلت فرمود ، و از آب چاه غرس بر سرير امّ سلمة حضرت امير عليهالسلام آن جناب را غسل
داده ، و به بُردى كه از سُحُوليّه يمن آورده بودند كفن كرد و در همان مكان كه از دنيا رحلت
فرموده بود مدفون گرديد ، و آفتاب تابنده جان جهان كه از آسمان امكان طُلوع فرموده بود
در توده خاك يثرب غُروب نموده ، و اسم مباركش را خداوند محمد صلىاللهعليهوآله گذارد و احدى به
اين اسم موسوم نشد(1) ، وَ رَجُلٌ محَمَّدٌ عَلم منقول است يعنى : كثيرُ الخِصالِ المَحْمُودَة(2) .
و سُهيلى گفته است : محمد مبالغه در حمد است(3) دفعةً بعد دفعةٍ و مرّةً بعد مرّةٍ ، وَاسمُهُ
مَمدُوحُ وهُوَ مِن اَعلامِ نُبُوّتهِ ، يا آنكه صاحب مقام محمود است .
و قال ابوطالب عليهالسلام :
وَشقَّ لَهُ مِن اِسمه ليجلّلهَ(4)
|
فَذُو العَرشِ مَحْمُودٌ وذَاكَ محمّد(5)
|
و به فارسى هم گفتهاند :
احد نام خود احمد نام او كرد
|
به او از راه وحدت گفتگو كرد
|
محمد كآفريد ايزد تمامش
|
زنام خود برون آورد نامش(6)
1. در روايت امالى شيخ صدوق : 723 ح 989 چنين آمده : « ورقى بى سمائه وشقّ لى اسماً من اسمائه
الحسنى ، أمتى الحمادون فذو العرش محمود وأنا محمد » . نيز : معانى الاخبار : 55 ح 2 .
2. اللمعة البيضاء : 424 ، مجمع البحرين 10/570 ماده ( حمد ) .
3. بنگريد : تفسير الثعالبى 5/426 .
|
4. در بعضى منابع : « ليجلّه » ، يا « لجلاله » .
|
|
5. در مواهب الجليل 1/19 شعر را به حسّان نسبت داده ، در مناقب ابن شهر آشوب 1/62 ضمن ابياتى
از بحير بن زهير نقل شده و در 1/143 از حسان بن ثابت ، علامه مجلسى در در بحار الانوار
16/120 آنرا به ابوطالب عموى پيامبر صلىاللهعليهوآله نسبت داده و سپس مىگويد : وقيل إنه لحسان من
قصيدة . . ظاهراً حسّان همان بيت ابو طالب را در قصيده خويش تضمين كرده چنانچه در حاشيه
بحار بدان تصريح شده است .
6. و چه زيبا فرموده علامه مجلسى در بحار 16/93 : وأما أحمد فى اللغة فأفعل مبالغة من صفة الحمد ،
ومحمد مفعل مبالغة من كثرة الحمد ، فهو صلىاللهعليهوآله أجلّ من حمد ، و أفضل من حمد ، وأكثر الناس حمداً ،
فهو أحمد المحمودين الحامدين ، فأحمد إما مبالغة من الفاعل أو من المفعول .
(98) جنة النعيم / ج 2
و در مدح حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله قصيده صيمرى معروف به « بُرده »(1) بهتر مدايح
و قصايد است :
مُحَمَّدٌ سيّد الكَونَين وَالثَقَلَين
|
وَالفريقَين مِن عُرْب وَمِن عَجَمِ
|
نَبيُّنا الآمرُ الناهى وَما اَحَدٌ
|
اَبَرُّ مِن قَولِ لا مِنه ولا نَعَمِ
|
هُو الحَبيبُ الذّى تُرجى شَفاعَتُه
|
لِكُلِّ هَولٍ مِنَ الاَهوالِ مُقتَحَمِ
|
هُو الذّى تَمَّ مَعَناهُ وَصُورتُه
|
ثُمَّ اصطَفاه حبيباً بارِئُ النَّسَمِ
|
مُنَزَّهٌ عَن شَريكٍ فى مَحاسِنهِ
|
فَجَوهرُ الحُسن عَنهُ غَير مُنقَسمِ
|
دَعا اِلى اللّهِ فالمُستمسِكُون بهِ
|
مُستمسِكونَ بِحَبلٍ غَيرَ مُنفَصِمِ
|
دَع مَا ادَّعتَه النَّصارى فى نَبيِّهِمُ
|
وَاحكُم بِما شئتَ مدحاً فيه وَاحتَكِمِ
|
فَانسِب اِلى قَدْرهِ ما شئتَ مِن شَرَفٍ
|
وَانْسِب اِلى ذاتِه ما شِئتَ مِن عظَمِ
|
فَمَبلغُ العِلم فيه اَنَّهُ بَشَرٌ
|
وَاَنَّه خيرُ خَلقِ اللّهِ كُلِّهِمِ
|
كَالزَهرِ فى ظَرفٍ وَالنبأ فى شَرَفٍ
|
والبَحر فى كَرَمٍ وَالدَهر فى هِمَمِ(2)
1. از قصائد بسيار معروف در مدح حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله كه بسيار مورد اهتمام و توجه قرار گرفته علماى
شيعه و سنى شروح فراوانى بر آن نگاشتهاند جملهاى از شروح شيعى را مرحوم علامه تهرانى در
ذريعه 14/6 ـ 7 نقل كرده غير از شروحى كه نام خاصى دارند . نام اصلى قصيده « الكواكب الدرية فى
مدح خير البرية » از شيخ شرف الدين ابو عبداللّه محمد بن سعيد بوصيرى مصرى درگذشته سال 694
در اسكندريه مىباشد و مشتمل بر 162 بيت مىباشد . درباره كتاب و مؤلف آن و سبب شهرت به
قصيده برده رجوع كنيد به كشف الظنون 2/1331 ـ 1332 ، الكنى والالقاب 2/97 ، الاعلام ، زركلى
6/139 .
|
2. برخى از ابيات اين قصيده را محدث قمى در انوار البهية : 35 ـ 36 ، وابيات مختلفى از آن بصورت
پراكنده در مصادر گوناگون نقل شده . شرح فارسى زيبائى از اين قصيده به نام « خلاصة المناقب »
تأليف زوارهاى توسط دوست ديرينم جناب حجة الاسلام سيد حميد مهرى خوانسارى تحقيق شده
كه اميدوارم هر چه زودتر ديده طبع بدان زينت يابد .
|
|
روح و ريحان نهم (99)
و سنائى در مدح حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله هر دلى را مسرور دارد :
احسنت يا بدر الدّجى
|
لبيك يا وجه العرب
|
اى روى تو سلطان روز
|
اى موى تو سلطان شب
|
شمس الضحى ايوان تو
|
بدر ظلم ديوان[ تو ]
|
فرمان همه فرمان تو
|
اى مهتر عالى نسب
|
فردوس اعلا گوى تو
|
حكم تجلّى روى تو
|
اى در خم گيسوى تو
|
جانها همه جانان طلب
|
برنه قدم اى شمع دين
|
بر شهپر روح الامين
|
كروبيانت بر يمين
|
روحانيانت براست وچپ
|
در جان جانها دست كن
|
چون نيست كردى هست كن
|
ما را زكوثر مست كن
|
بس بود اين نار عنب
|
در خصايص حضرت رسول صلىاللهعليهوآله از ثبوتيّه و سلبيّه اجمالاً
و حضرت رسول صلىاللهعليهوآله را خصايصى بود ذاتاً و صفةً و خارجاً كه غالب آن متفّق عليه
است ، و بعضى محل كلام است(1) :
اوّل : وجوب مسواك كردن .
دويم : وجوب صلاة ليل و صلاة عيد و جمعه و نحر .
سوّم : اداء دين از آنكه بميرد و نتواند بدهد .
چهارم : وجوب مشورت با اصحاب .
پنجم : حرمت صدقه .
1. درباره خصائص النبى صلىاللهعليهوآله رجوع كنيد به : شرائع الاسلام 2/497 ( 15 خصلت ) ، تحرير الاحكام
3/297 در چهار قسم واجب و محرم و مباح و كرامت ، مسالك الافهام 7/69 ( 15 خصلت ) ، جواهر
الكلام 29/119 .
(100) جنة النعيم / ج 2
ششم : حرمت كتابت خط و انشاد شعر .
هفتم : حرمت اكل سير و پياز و هر غذاى بد بوى .
هشتم : جواز نكاح علاوه از چهار زن به عقد دائم .
نهم : دخول مكّه بدون قتال با سلاح جنگ .
دهم : جواز صوم وصال .
يازدهم : وجوب اجابت زنان با ميل حضرت خاتم صلىاللهعليهوآله اگر چه مزوّجه باشند بعد از
رها شدن .
دوازدهم : جواز بخشيدن زن خود را به آن جناب ، و جواز دخول بدون عقد ، و در آن
قول بعضى را تأمل است .
سيزدهم : عدم جواز دخول زوجه خود مگر بعد از دادن صداق .
چهاردهم : حرمت نكاح ازواج آن جناب از براى امّت .
پانزدهم : ازواج آن جناب امّهات مؤمنين باشند .
شانزدهم : محسنات ازواج را دو اجر و مسيئات را نيز دو عقوبت .
هفدهم : حرمت رفع صوت فوق صوت آن بزرگوار .
هيجدهم : سبقت و انشاء سلام بر نساء و اطفال و ارامل و ايتام .
نوزدهم : ختم نبوت .
بيستم : سايه نداشتن(1) .
بيست و يكم : مخصوص به معراج جسمانى بودن .
بيست و دوم : مؤيّد به روح القدس بودن .
بيست و سوم : جامع معجزات انبياء است .
بيست و چهارم : جواز تصرّف در نفوس و اموال و مماليك مردم .
1. وجهت اين است كه جناب ختمى مآب سايه نداشت براى آنكه كسى قدم بر سايه آن بزرگوار
نگذارد . سلام اللّه عليه ومن يليه ! ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
روح و ريحان نهم (101)
بيست و پنجم : جواز اخذ غنايم قبل از قسمت كردن و ديگر خصائص نبويّه از ثبوتيّه
و سلبيّه بسيار است كه اسرار بعضى آشكار و فهم بعضى دشوار ، اين رو سياه خواست در
اين محل اشعارى كرده باشد .
در ازواج حضرت رسول است
و ازواج رسول صلىاللهعليهوآله در حين وفات بنا بر اين سه بيت كه ابوالحسن بن فضل حافظ
عامى گفته است نُه تن بودند(1) .
تَوَّفى رَسُولُ اللّه عَن تِسع نِسوةٍ
|
اِليهِنَّ تُعزى الكُرماتُ وتُنسَبُ
|
فَعايشَةٌ مَيمونةٌ وَصَفيّةٌ
|
وَحَفَصةُ تَتلُوهُنَّ هِندٌ وزَينَبُ
|
جَويريةٌ مَعْ رَمْلَةٍ ثُمّ سُودَةٍ
|
ثَلاثٌ وَسِتٌّ ذِكْرُهُنَّ مُهذَّبُ
|
و خوش دارم ختم كلامى داعى در اين مقام به اين آيه كريمه شود : « وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ
الاْءِسْلاَمِ دِيناً فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِى الآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ »(2) .
خلاصه از ايجاز و اجمال فضايل نبويّه محمّديه صلىاللهعليهوآله خجل و معتذرم ، و بهتر آن است
ختم اين محرّرات به الفاظ قصار و امثال حِسان خاتم پيغمبران صلىاللهعليهوآله شود كه على بن
حسين مسعودى برخى از آن را جمع كرده است در كتاب « مروج الذهب » براى رفع اشتباه
با اقوال حكماء و فصحاء عرب مىنويسم :
« الارواح جنود مُجَنَّدَة فَما تَعارَفت منها ائِتَلفت وَما تَناكَرَ مِنها اختَلَف » .
« يا خَيلَ اللّهِ! اركَبى وأَبْشِرى بالجنَّة » .
« الآن حَمِىَ الوَطيسُ »(3) .
1. شافعى نيز در كتاب الام 5/203 همين تعداد را ذكر كرده ، نيز رجوع كنيد به : عوالى اللئالى 1/175
ح 212 ، سنن النسائى 6/53 .
2. آل عمران : 85 .
3. در حاشيه من لا يحضره الفقيه 4/377 ذيل حديث چنين آمده : الحمى : الحر ، والوطيس : التنور .
وهو مثل للعرب تعنون به شدة الحرب ، قال صلىاللهعليهوآله هذه الكلمة يوم حنين .
(102) جنة النعيم / ج 2
« ماتَ حَتْفَ انفِه » .
« اليَدُ العُليا خَيرٌ من السُّفلى » .
« قَيّدوا العِلم بالكِتاب » .
« الاعمالُ بالنّيّات » .
« المرءُ مَعَ مَن أحَبّ » .
« السعيد مَنْ وعظَ لِغَيْره » .
« وانَّ من البيان سحراً » .
« الدالُّ على الخيرِ كَفاعِلِه » .
« الوَلَدُ للفِراشِ وَللعاهِرِ الحَجَرُ » .
« حُبُّكَ لشىءٍ يُعمى ويُصمّ » .
« لَيسَ منّا من لا يَرحَم صَغيرَنا ولا يَعرفُ حَقَّ كَبيرَنا » .
و« كُلُّ مَعروفٍ صَدَقةٌ » .
« السّفَرُ قطعَةٌ مِنَ العَذابِ » .
« المُسْلِمُونَ عِنْدَ شُروطهم » .
« الرّجُلُ أحقّ بصدرِ مَجلِسِهِ وَصدر دابّته » .
« تَمامُ التحيّة المُصافحَة » .
« الشاهِدُ يَرى ما لا يَرى الغائب » .
« الغِنى غِنَى النَّفس » .
« ارحَم مَنْ فى الأرضِ يَرْحَمْكَ مَنْ فِى السّماء »(1) .
1. اكثر اين احاديث را با اضافه احاديثى ديگر مرحوم شيخ صدوق در من لا يحضره الفقيه 4/375 به
بعد از شماره 5763 نقل فرموده بدين عنوان : ومن الفاظ رسول اللّه صلىاللهعليهوآله الموجزة التى لم يسبق اليها .
نيز رجوع شود به : شهاب الاخبار قاضى قضاعى .
روح و ريحان نهم (103)
و خوب است به شرح جملتى از معنى امامت و لياقت امام و ستايش حضرت شاه
ولايت عليهالسلام و عترت طاهرينش به نحو اجمال و اختصار برايم از آنكه امامت در تلو نبوت
است چنانكه عدالت در ضمن توحيد .
قوله عليهالسلام : « و اقولُ : إنّ الامامَ والخليفةَ وولىَّ الامر بعدَه اميرُ المؤمنين علىُّ بن أبى
طالب » عليهالسلام (1) .
يعنى : مىگويم بعد از پيغمبر صلىاللهعليهوآله پيشوا و خليفه و متوّلى امر آن جناب ، شاه ولايت
على بن أبى طالب عليهالسلام است .
بدان كه امام بعد از سيّد انام بر تمام خواص و عوام حضرت امير عليهالسلام است و مذهب
صحيح حق همين است ، و اگر كسى بعد از رسول مختار صلىاللهعليهوآله غير آن بزرگوار دعوى
خلافت و امامت كرد بر خلاف حق بود بلكه بر باطل و عاطل است ، و ما طايفه اماميّه را در
اثبات اين دعوى و عقيده براهين قاطعه است ، خداوند توفيق فهم و درك تمام آنها را بدهد
تا تحرير و تقرير شود و امام به فارسى پيشوا را گويند و آيه كريمه « يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ
بِإِمَامِهِمْ »(2) مثبت مطلوب است ، و حديث نبوى صلىاللهعليهوآله : « مَن ماتَ ولم يَعْرِفْ اِمامَ زَمانِه فقد
ماتَ ميتَةَ الْجَاهِلِيَّةِ »(3) در افواه فريقين مشهور است .
و از مفهوم مخالف اين حديث كه متفق عليه و مقبول طرفين است مىتوان استنباط كرد
كه هر كس جاهل به مقام مرد فاسق فاجر جاهلى باشد و در آن جهل بميرد هر آينه موت
وى موت اهل جاهليّت نيست يعنى : نقصى براى وى نمىآيد ، مثلاً كسى معاويه و يزيد
1. ادامه حديث عرض دين عبدالعظيم عليهالسلام است .
2. اسراء : 71 .
3. از احاديث بسيار مشهور كه از طرق مختلف شيعه و سنى نقل شده است . از باب نمونه رجوع كنيد به :
كفاية الاثر : 296 ، مستدرك الوسائل 18/187 ح 22467 ، الايضاح ، ابن شاذان : 75 ، مقتضب
الاثر : 17 ، الغدير 10/360 بنقل از شرح المقاصد تفتازانى 2/275 ، الجواهر المضية 2/509 و جز
آن .
(104) جنة النعيم / ج 2
و امراء جور را از امويّه و عباسيّه را نشناخت و مُرد ، حرجى بر دين وى نخواهد بود .
و معنى زمان فترت و جاهليّت آن است كه مردمان امام و پيشوائى نداشته باشند كه به
توسّط وى اخذ علوم و مسائل و احكام الهيّه كه ناشى از رضاء و خوشنودى اوست نمايند
و معلوم است به مدلول آيه مباركه « أَطِيعُوا اللّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى الاْءَمْرِ مِنْكُمْ »(1) مراد از
اطاعت اولو الامر مرد عاصى شارب زانى لائط نيست كه خداوند در تلو اطاعت خود
و رسول صلىاللهعليهوآله قرار داده ، آن وقت معنى آيه اين است كه خداوند مىفرمايد مرا اطاعت كنيد
و اطاعت نبىّ معظّم معصوم نمائيد و ديگر اطاعت فاسق فاجر كنيد براى آنكه صاحب امر
و حكم است .
بدان كه در مسأله اثبات امامت روى خطاب و سؤال جز عامه عميا نداريم اگر چه
معتقد به امامت حضرت امير عليهالسلام مىباشند اما در مرتبه چهارم و تفضيل جمعى از مردم را
بر جناب او .
و در اين خصوص فريقين و طرفين را كتب و دواوين مفصّله است .
پس لابدّيم ماها كه مأخذ و سندى بجز كتاب و سنّت و اجماع و عقل نداريم و بدين ادّله
اربعه متمسّكيم با كمال انصاف بنشينيم و استمداد و استنصار از آنها بجوئيم ، و آنچه باعث
ايقاظ از منام غفلت مىشود و منقذ از ورطه ضلالت است چنگ زنيم ، و دو روزه دنيا را به
نعيم دائمه عقبى ترجيح و تفضيل ندهيم .
پس اين ادّله اربعه كه هر يك ركن محكم و حصن متقن دين و ايمان است به سنّى ناصبى
عامى مىگوئيم :
اوّلاً : قائل به امامت حضرت امير عليهالسلام هستى ولى در مرتبه چهارم ، ولى ما اماميه را
اعتقادى بدين وسائط كه ائمه شماست نيست ، پس امامت جناب ولايت عليهالسلام به اتفاق آراء
ثابت ، امّا ادّعاء خلفاء بر حقيّت خودشان بر ما غير ثابت است پس بايد توئى كه مُثبتى اين
1. نساء : 59 .
روح و ريحان نهم (105)
مطلب را بر بنده كه نافى و منكرم معلوم كنى كه چگونه از اين ادّله اليق و احقّ به امامت
و امارت بعد از حضرت رسالت صلىاللهعليهوآله شدند ، و از كدام دليل و برهان سزاوار بودهاند كه بايد
بر حضرت امير عليهالسلام مقدّم باشند .
در دليل نقل و عقل بر خلافت حقه شاه ولايت عليهالسلام
و عدم لياقت غير
و اگر بخواهم با تو همراهى كنم مىگويم : من مدّعى امامت آن بزرگوارم بدون فصل
و واسطه . پس مدّعى مثبت است دليل و بيان و بيّنه و برهان با من است ، چون موضوع
مدّعا به در كمال سهولت است به واسطه كتاب و براهين نقليّه و اجماعيه و عقليّه لهذا
مضايقه و دريغ ندارم كه خود مدّعى گردم و براى تثبيت دعوى خود از هر يك كه بخواهى
بيّنه قويّه اقامه كنم بعون اللّه و حوله ، اما بطريق اختصار و اجمال اين آيه كريمه را بخوان كه
فرمود : « إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَتِى قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِىالظَّالِمِينَ »(1) .
يعنى : خداوند به حضرت ابراهيم عليهالسلام فرمود : من تو را امام از براى مردمان قرار
دهندهام ، عرض كرد : ذريّه من بدين مقام مفتخر مىشوند ؟ فرمود : ظالم بدان مقام نتواند
رسيد .
پس خلاصه آيه وافى هدايت آن است كه امام نبايد ظالم باشد بلكه امام معصوم از
معاصى است از آن كه ظلم به تمامت مراتبه و درجاته را كه از شخص مكلّف دور نمائى
همان عصمت باقى مىماند ، و ظلم اعم است از هر عملى كه مخالف رضاء و ميل حق بوده
باشد .
و هر آنكه تمام آنها را تارك باشد و در حالتى تابع و مطيع امر مولاى خود گردد البته
جنبه ملكوتى الهى در وى غالب و قاهر است ، و چنين كسى از جنس ماها نبايد باشد و الاّ
1. بقره : 124 .
(106) جنة النعيم / ج 2
داخل در اين عنوان است « وَمَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّهَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ »(1) حال ببينيم اعظم مراتب
ظلم و فسق كدام صفت است ، در حال به اتّفاقىّ آراء هيچ ظلمى اعظم و اشدّ از شرك نيست
به دليل قوى« إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ »(2) .
و به حكومت عقل آيا هيچ ظلمى بدتر از آن هست كه عبد مملوك كه در هر حال متنعّم
به نعم ظاهريّه و باطنيّه مولاى خود است خود را از قيد رقيّت و عبوديّت آقاى خود
برآورد و نافرمانى كند و امتثال اوامر و نواهى وى نكند و كفران ورزد .
پس به عقيده شماها عامه ، خليفه بلا فصل پيغمبر ما صلىاللهعليهوآله أبىبكر تا چهل سال مشرك
بوده و عبادات اصنام و اوثان مىنمود ، و در اين مدت بر سيره و شيمه اهل شرك مشى
مىكرد و از قواعد اين شريعت غرّاء بيضاء بهره نداشت ، بعد از ورود و وفور اسلام در بقيّه
عمر ظاهراً متشرّع و متدّين بود .
و اگر از كتابهاى خودشان اين مطلب را بخواهيد بهتر از فخر رازى كه امام المسلمين
شماست ندارند ، به بيّنه تصريح بر كفر و شرك وى كرده است ، و سائرين هم نوشتهاند
و عقيده ايشان است بر آنچه مىگويم .
و ما اماميّه هم در اين عقيده با ايشان شركت داريم و حق همين است كه ابى بكر از چهل
سال علاوه مشرك بود ، بعد ظاهراً ايمان آورد ، پس شرك ايشان مستصحب و ثابت ، اما
اسلام و ايمان آوردن به طريق حتم و قطع محتاج به دليل على حده است كه شماها ثابت
نمائيد مگر آنكه اسلام به محض تفوّه به شهادتين كافى باشد و كفر را ماحى .
و مذهب حق آن است كه خدا و رسول صلىاللهعليهوآله اين گونه مسلمانى نخواستهاند بلكه هر
چيز را معنويت و حقيقتى شرط است .
1. طلاق : 1 .
2. لقمان : 13 .
روح و ريحان نهم (107)
در اينكه شرك و كفر مانع عصمت است
و توحيد خالص حضرت امير عليهالسلام
بلى ، فخر رازى شما مىگويد : امامت در حالت شرك ظلم است .
يعنى : چندين سال اگر امام مشرك باشد ، بعد همان امام مؤمن شد و ديگر او را با بودِ
ايمان ظالم نتوان خواند . و هم چنين گفته است : مراد از امامت نبوّت است در اين آيه ،
يعنى : نبى ظالم نمىشود و انبياء عظام كه از ذريّه ابراهيم عليهالسلام بودهاند ظالم نبودهاند .
بسيار خوب ، با او هم همراهى كرده مىگوئيم : به بيان تو اين آيه دلالت بر عصمت
انبياء مىكند پس در اين موضوع ابتداءاً شبهه نداشته باشيد كه انبياء بايد معصوم باشند از
آنكه هر فاسقى ظالم است به نفس خود ، و هر آنكه متّصف به صفت فسق و ظلم شد لايق
مرتبت نبوّت نيست ، و مراد از عهد هم عدم شرك است و ايمان به خدا چنانكه فرمود : « أَلَمْ
أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِى آدَمَ أَن لاَّ تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ »(1) و شرك عموم دارد ، پس اگر طرفة العين نبى
كافر بوده باشد لياقت امامت البته ندارد از آنكه در روز الست با خداوند خود عهد بست كه
مشرك نشود .
پس خلاف امر و عهد قديم نمود و شك آورد و غافل شد ديگر لايق اين مقام نيست
پس مىگوئيم اين قول منافى است با عصمتى كه شماها در انبياء كردهايد مگر آنكه شرك
و كفر را كه ظلم واقعى است منافى با عصمت ندانيد ، و عاقل اينگونه معتقد نمىشود ،
و بدين قول سخيف تفوّه نمىكند .
حال انصاف مىخواهم از كسىكه دين خواه است و منصف بصير ، آيا خبرى هست كه
دلالت كند بر اينكه حضرت على بن ابى طالب عليهالسلام در زمانى قليل يا كمتر يك ماه يا يك
روز فرضاً مشرك شده باشد ؟ و آيا كسى مىتواند بگويد كه آن جناب عليهالسلام در كنف حمايت
1. يس : 60 .
(108) جنة النعيم / ج 2
حضرت رسول صلىاللهعليهوآله تربيت نيافت ؟ و آيا خبرى هست كه هيچ وقتى از اوقات حضرت
ختمى مآب بت پرستش كرده باشد ؟ يا آنكه انبياء ماضين از مرسلين و غيرهم ستايش غير
خدا را كرده باشند ؟ به شماها كه عامهايد و عصمت را بعضى در نبى شرط نمىدانيد اين
رأى فاسد كاسد را در كتابهاى خودتان ذكر ننمودهايد ، مثلاً حضرت ابراهيم عليهالسلام در
طفوليّت چه شد كه هيچ بت نپرستيد و عاقبت بتها شكست و همه مردمان را به سوى خدا
خواند جز مدد الهى به آن جناب . آيا چيز ديگر تصوّر مىشود ؟
و همچنين حضرت موسى در خانواده كفر و شرك مرّبى شد ، براى چه بوده است كه
اظهار توحيد و خداشناسى در بدو تولّد خود نمود ؟ جز اعانت خداوندى چيزى ديگر
نبود .
و كذلك حالت حضرت مسيح و انبياء ديگر را به خاطر بياور و بگو اين حالت كه ترك
شرك و كفر است در زمانى كه همه عالم كافر و مشرك بودند همان عصمت خفيّه و لطف
مكنون خداوند متعال است كه در آن هياكل شريفه قرار داد و در سايرين مقرّر نفرمود تا
دامن طهارت و عصمت ايشان آلوده به هوا ستائى نشود .
و معلوم است اين طايفه به مدلول « وَقَلِيلٌ مِنْ عِبَادِىَ الشَّكُورُ »(1) بسيار اندكند يعنى : از
تمام بنى نوع بشر ، يك صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بدان صفت حسنه و وصف
مستحسن متّصف و موصوف شدند ، و اين خصوصيّت موجب شرافت ايشان است كه
عاصى نشدهاند ، و استعداد اين فيض عظيم و فوز عميم به ايشان مرحمت گرديد و به
سائرين داده نشد .
پس رعايا نبايد با پيغمبر خودشان در ظلم و شرك به خدا مساوات داشته باشند و الاّ
امتيازى بين ايشان نخواهد بود .
1. سبأ : 17 .
روح و ريحان نهم (109)
در اينكه ايمان و توحيد حضرت امير مؤمنان عليهالسلام به اراده الهيّه
و حُسن استعداد حضرت مرتضويّه بوده است
حال بنگريم چه شد كه حضرت امير عليهالسلام در طفوليت مشرك نشد و به سنّ ده سالگى
ايمان آورد ، جز مدد الهيّه البته نبوده است .
بلى ، در نبى معظم مكرّم صلىاللهعليهوآله به توسّط روح الامين بود ولى در آن جناب ، آن فيض به
توسّط حضرت رسول صلىاللهعليهوآله شد كه تربيت آن جناب را از كوچكى متحمّل و متقبّل گرديد ،
و جهت اينكه تخصيص بدان بزرگوار يافت نه اطفال ديگر همانا خواست خدا بوده است ،
يا به قول شماها به دعاء رسول صلىاللهعليهوآله بود كه به حضرت امير عليهالسلام قابليت و استعداد داده شود
تا در جميع اطوار مانند رسول مختار صلىاللهعليهوآله باشد ، يكى از آنها ترك بتپرستى بود و معلوم
است به منطوقه « وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى »(1) از روى هواء نفسانى نبوده است و آن بزرگوار در
مدت چهل سال به تسديد روح القدس از براى نفس خود ميلى نگذارد كه او را از رضاء
حق خارج نمايد ، و حضرت امير عليهالسلام هم به تسديد و تأييد آن جناب در اين مدت ممتدّه
وضعى تربيت يافت كه متأدّب به آداب نبويّه صلىاللهعليهوآله گرديد ، يعنى : على نبى شد و نبى على .
در اينكه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله در تربيت جناب امير عليهالسلام
با تكميل اين حديث مأموريت داشت
و البته متعلّم و متأدّب از آثار معلّم و مؤدِّب متأثّر مىشود و فرا مىگيرد ، پس بعد از
اينكه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله مأموريت بر تربيت آن وجود مبارك داشته باشد و تكليفى الهى
شود براى او البته مانند اداء فرائض موظّفه بايد مُولع و حريص بوده باشد كه مأمورٌ به را به
حدّ كمال برساند و معنى تربيت همان است كه مُرَّبى مُرَّبى را به حدّ كامل خود كما ينبغى
1. نجم : 3 .
(110) جنة النعيم / ج 2
برساند و الاّ كاملاً تربيت نكرده است و با قدرت ، تقصير نموده است چنانكه در معنى ربّ
العالمين مفصلاً فرمودهاند پس ابتداء بعثت حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله منتهاى تربيت
و تأديب شخص حسّى(1) حضرت ولايت مآب بود .
يعنى : آن جناب در بدو چهل سال بود و حضرت امير عليهالسلام ده ساله ، و در اين مدت ده
سال به مدد حق ، ليلاً و نهاراً جوهر فطرت و ماده حقيقت ولايت مآب صلىاللهعليهوآله را به نحوى
مستعد فرمود كه در حين رهاق براى استفاضه علوم غيبيّه از تمام مستعدّين و قوابل كليّه
بنى آدم اقوى و اشرف گرديد ، و سبقت و قدمت در اسلام آوردن ورزيد . قطع نظر از قبول
كردن اسلام به تمام احكام مسائل حلال و حرام عالم شد . پس با اين حالت پسنديده
و بدين تربيت شايسته تو را نمىرسد كه بگوئى در كوچكى و خردسالى ايمان آورد ، پس
ايمان وى مقبول نيست اما ابىبكر در زمان كهن سالى ايمان به خاتم پيغمبران صلىاللهعليهوآله آورد
پس ايمان وى قبول شد ! بلى طفل خردسالى كه قريب به بلوغ باشد با شيخ كثير السن
ابتداءاً در قبول تكاليف شرعيّه الهيّه على السويّهاند مثل طفلى كه تازه بالغ شده باشد
و بخواهد مكلّف به تكليفى گردد ، بين اين دو نفر فرقى نيست حال ملاحظه كنيم كدام يك
از اين دو استعدادشان بيشتر است البته قوّه استعداد اطفال به واسطه آنكه در ترّقى است
بيشتر است تا مرتبه وقوّه كهليت ، اما شيخوخيت در ضعف وانحدار است از اين تعبير
اسفل كمّلين(2) به حالت كبر سن ، و مفاد « العِلْمُ فِى الصِّغَرِ كَالنَّقْشِ فِى الحَجَرِ وَالعِلْمُ فِى الْكِبَرِ
كَالنَّقْشِ فِى المَدَر »(3) شاهد خوبى است ، و البته قواى مشايخ و مشاعر و حواسّشان به قوه
قواى شُبّان نمىرسد .
1. كذا ، شايد « شخيص » صحيح باشد .
2. از اين جهت اسفل السافلين را تعبير به حالت ( آلت ) كبر كردهاند . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
3. الطرائف : 515 ، الاربعين ، قمى شيرازى : 426 هر دو به حديث نسبت ندادهاند ، در بحار الانوار
1/224 ح 13 به نقل از كنز الفوائد كراجكى صدر روايت از اميرالمؤمنين عليهالسلام نقل شده است .
روح و ريحان نهم (111)
در ايمان امير مؤمنان عليهالسلام است أيضاً
پس از تربيت آن وجود مبارك و تأدّب به آداب نبويّه محمديّه صلىاللهعليهوآله در اوايل بلوغ چنان
در مراتب ايمان مائل گرديد كه در آن زمان جز شخص شديد القوى كه همان وجود معلّم
كل و عقل اوّل حضرت رسالت صلىاللهعليهوآله كسى ديگر به مقام و استعداد وى نمىرسد ، و در آن
وقت سائرين را جز اسلام ظاهرى اجمالى بهرهاى نبوده است بايد بدان اين متدرجاً خود
را براى ايمان و مراتب آن كامل نمايند تا چه شوند و به كدام يك از مراتب ايمان رسند .
حال چه قدر فرق دارد ايمان پيرمرد بيگانهاى نادان با جوانى كه هر زمان و مدت در
كنف و حجر تربيت حقيقه ايمان مؤدّب شده است خود مىدانى كه تربيت و تأديب بر
حسب معنى حقيقى روحانى است اگر تربيت هيكل جسمانى باشد بسيار سهل و آسان
است .
و در حديث است : « اِنّ اللّه ادَّبَ محمّداً اربعينَ سَنَة »(1) . تأديب خدايى چگونه بوده است
براى جناب ختمى مآب صلىاللهعليهوآله ، همان قسم هم تأديب براى وجود محترم علوى قائل
مىشويم فرق نمىكند ، چنانكه در آن مورد از تعليم استفاضه علوم و تعليم احكام
و تكميل نفس مراد است در اين مورد هم چنين مىگوئيم ، بلكه اين مورد آكد و اشدّ و اقوى
است . پس حضرت امير عليهالسلام دست پرورده كسى است كه وى دست پرورده خداست ،
و علوم وكمالات نفسانيّهاش لايتناهى .
شير را بچه همين ماند به او
|
تو به پيغمبر چه مىمانى بگو
|
پس از شرح اين مقدمات و نقل اين مقالات انصاف بده دستپرورده رسول صلىاللهعليهوآله كه
سيف اللّه المسلول است اولى به امامت بود يا بيگانه(2) بحت و جهل صرف بود و مكرّر
1. حديث مروى از امام باقر عليهالسلام در بحار 25/331 ح 6 چنين است : « إن اللّه خلق محمداً عبداً فأدّبه
حتى اذا بلغ اربعين سنة اوحى إليه وفوّض إليه الأشياء . . » .
2. در چاپ سنگى : يگانه .
(112) جنة النعيم / ج 2
« أَقيلُونى »(1) به زبان خويش راند و عمل به دعوى خود كرد ، و آن مردمان را جز اغراض
فاسده در سر چيزى ديگر نبوده است كه وى را اقاله نكردند و براى دواعى نفسانيه او را
ازاله ننمودند و بر حقيقت ولايت كه يمين نبوّت است ظلم كردند .
پس مىگوئيم : چنانكه انبياء در كوچكى به هيچ وجه شرك نياوردند و بت نپرستيدند
براى شأنى كه در مرتبه نبوّت مىباشد ، و همچنين اوصياء انبياء هم آلوده به اين معصيت كه
اعلى مراتب ظلم است نشدند تا استعداد حمل ودايع نبوّتى داشته باشند .
در اينكه حضرت امير طرفة العينى شرك نياورد
و خود حقيقت ايمان بود
كذلك به عقيده شماها عامه حضرت امير عليهالسلام طرفة العينى به عبادت غير خدا توجه
نفرمود بلكه همّت و توجّهات قلبيهاش به سوى حق بود و مستغرق در بحار اطاعت چه در
حالت صغر و چه در حالت كبر .
پس ظالم نبود و همه وقت خدا را ستود ، لهذا بنا بر مطابقت انبياء و اوصياء ماضين اين
نبىّ و وصّى هم بايد چنين باشند ، و هر كه غير اين است لياقت امامت و خلافت حضرت
رسالت صلىاللهعليهوآله ندارد ، و داخل در عنوان « لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمِينَ »(2) مىباشد و تقدم و تفوق
1. رجوع كنيد به : شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/169 ، كشف الاقتصاد ، شيخ طوسى : 208 ،
الرسائل العشر ، شيخ طوسى : 123 ، تذكرة الفقهاء 9/405 .
و چه خوب سروده ابن عونى شاعر سده ششم چنانچه علامه امينى در الغدير 4/376 ـ 377 نقل
فرموده :
وقال اقيلونى فلست بخيركم
|
فلم نصها لو صح ما كان يزعم ؟ !
|
وأثبتها فى جوره بعد موته
|
صهاكية خشناء للخصم تكلم
|
تا آنكه مىگويد :
أشورى ؟ وإجماع ؟ ونص ؟ خلافة
|
تعالوا على الاسلام نبكى ونلطم
|
وصاحبها المنصوص عنها بمعزل
|
يديم تلاوات الكتاب ويختم
|
2. بقره : 124 .
روح و ريحان نهم (113)
شخصى كه سالها از حدود الهى تعدّى كرده و غالب عمر خود را صرف بر ظلم نفس خود
نموده بر معصوم بزرگوارى كه جز تغذّى و تشفّى از غذاهاى رحمانى روحانى نداشته روا
نيست .
البته هر آنكه عاصى است مىداند كدام يك از اين دو نفر محبوبترند در نزد حضرت
رسول صلىاللهعليهوآله البته آنكه تربيت كرده حضرت رسول صلىاللهعليهوآله است و مخاطب به خطاب « لَحْمُك
لحمى ودَمُكَ دمى »(1) اولى است در محبوبيت ، و هر آنكه محبوب رسول است محبوب
خداست .
پس عرض مىكنم : حديث « مَن ماتَ و لم يَعرِف امامَ زَمانه . . » صحيح و مراد از معرفت
امام هم شخص معصوم مؤمن است نه عاصى مشرك از آنكه معرفت مشرك ؛ كافر لازم
و واجب نيست و به عقيده شيعه اماميّه اگر در اواخر عمر ابى بكر و امثال وى ايمان آوردند
براى امارت و رياست عامّه و طمع و حبّ جاه بوده و الاّ امامت كه رياست كليّه و سلطنت
الهيّه است بر هر جاهل نادان شايسته نيست ، و عقل بر منع آن حاكم است ، و در صورتى كه
به قول شماها بر حسب واقع ايمان آورده باشد كجا به مقام آن بزرگوار مىرسد ، و از كجا
حداثت سن مانع از تلبّس به لباس امامت است ، همان حكايت على بن جعفر است
و حضرت جواد ابا جعفر عليهالسلام كه سابقاً عرض شد كه : ريش سفيد خود را گرفت و گفت :
« خداوند مرا شايسته اين عمل ندانسته است و حضرت جواد عليهالسلام را با اين صغر سزاوار
دانست ! چه بايد كرد ؟ و در نظاير مناقشه نتوان كرد پس مناط خواست خداست نه ميل
و خواست بندگان و اجماع گروهى از اهل عناد و غرض .
پس وقعه غدير و نصب امير عليهالسلام كجا رفت كه اتّفاق فريقين است بر آن ، و چه شد وقعه
1. در نقلهاى مصادر مورد مراجعه « لحمك من لحمى ودمك من دمى » آمده مانند : امالى صدوق : 342 ،
اكمال الدين : 241 ، مائة منقبة : 41 ، مزار ابن المشهدى : 576 ، در بخشى از روايت امالى صدوق :
157 چنين آمده : « الايمان مخالط لحمك ودمك كما خالط لحمى ودمى » ، نيز الغارات 1/62 ،
مناقب ابن المغازلى : 237 ، المسترشد : 635 .
(114) جنة النعيم / ج 2
غدير را فراموش كردند ؟
و محقّق است در آن روز هفتاد هزار نفر از رجال و نساء حضور داشتند و هجوم آوردند
و تبعيّت نمودند و اقرار به امامت و خلافت آن بزرگوار كردند ، پس حجيّت آن اجماع چه
شد ؟ !
و معنى حديث « لا تَجتمعُ اُمّتى عَلَى الْخَطاء »(1)(2) با حضور جناب رسول صلىاللهعليهوآله به كجا
رفت و آخر دليل شرعى و شمشيركشى از كجا آوردند و چه فتنه و غوغا بر پاكردند
و عجب است از عوام انعام كالنُّعام وَهَمَج رَعاع(3) كه خلافت را چون سلطنت به زور اعوان
و انصار وميل خودشان فراهم آورده قرار دادند و حضرت امير عليهالسلام را به مسجد كشيدند و با
بضعه نبويّه و دو ريحانه ابو الرّيحانتين كردند آنچه كردند ، و مصافحه با ابى بكر كردند
و دست او را بوسيدند .
بيت
وَكَمْ مِنْ يَدٍ قَبّلتُها عَنَ ضَروُرةٍ
|
وكانَ مُنائى قَطعُها لَو اُمكِّنُ
|
يعنى : چه دستى را كه من به حسب ضرورت بوسيدم و آرزوى من جدا كردن او بوده
است ، نعوذ باللّهِ مِن انغمارِ عُقُولِهم .
خلاصه ، اگر تمسك ايشان به نماز كردن ابى بكر است در مسجد زمان اشتداد حضرت
1. بدين لفظ بيشتر در نزد علماى متأخر خصوصاً اصوليين و اهل كلام مشهور است چنانچه در قوانين
الاصول : 354 و 384 به حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله نسبت داده شده ولى از قدماى اهل سنت نيز نقل شده
مانند نووى در مجموع 10/42 ، البته آنچه از عامه مشهور است « لا تجتمع أمتى على ضلالة »
مىباشد . رجوع كنيد به : سنن ابن ماجه 2/1303 ح 3950 ، مواهب الجليل 3/64 ، الصراط
المستقيم 1/113 ( در ردّ اين حديث ) ، نيز 3/125 ـ 126 .
2. و آنچه اهل سنت و جماعت گفتهاند : يرى الحاضر ما لا يرى الغائب ، در اين مقام اجتهاد در برابر نص
است . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
3. اشاره به كلام اميرالمؤمنين عليهالسلام درباره مردم كه الناس ثلاثة : فعالم ربانى ، ومتعلم على سبيل نجاة
و همج رعاع أتباع كل ناعق . . » رجوع كنيد به نهج البلاغه 4/35 ( عبده ) خطبه 147 .
روح و ريحان نهم (115)
نبوى صلىاللهعليهوآله اين قول مخدوش است از آنكه عايشه محركّه و مدعيه و مخبره بوده است ،
و قول مدعى كه جلب نفع خود را مىخواهد غير مقبول ، و اگر هم بر حسب اجماع و قبول
عوام است نيز به دليلهاى واضح مردود است پس ولى امر و حاكم بر خلق و مطاع بر كل
و خليفه بلا فصل و وصىّ بر حقّ ختمى مآب صلىاللهعليهوآله و موصوف در كتاب اللّه وجود مبارك
حضرت شاه ولايت عليهالسلام است و منكرين آن جناب در اين آيه كريمه شريكاند و هر يك
مشرك « وَأَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْوَاهُمُ النَّارُ »(1) .
ونعم ما قيل : كَمْ بَيْنَ مَنْ شَكَّ فى عَقيدَتِهِ وَبَيْنَ مَنْ قالَ إنَّهُ اللّه .
پس مىگوئيم : « عَلىٌّ مَعَ الْحَقّ وَالْحَقُّ مَعَ علىّ يَدُورُ مَعَهُ كَيْفَ ما دارَ »(2) ، وحديث « مَنْ
كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ »(3) أقوى دليل بر خلافت آن بزرگوار .
و هو المُنادى يَوْمَ بَدْرٍ وَأُحُد مِنَ اللّهِ القَوِىِّ : لا سَيْفَ إلاّ ذُوالفَقار لا فَتى إلاّ عَلِىّ ، وهو قَسيمُ
الجنَّةِ والنارِ ، وَهُوَ نِعمة اللّهِ على الأبرار و َنِقْمَتُه عَلى الفجّار ، وَهُوَ مَخدومُ جبرئيل وَصاحبُ السَّطلِ
وَالمِنديل ، وهُوَ أميرُ النّحل وخاصِفُ النَّعْل ، لا يُحِبُّهُ إلاّ أهْلُ الهُدى وَلا يُبْغِضُهُ إلاّ أولادُ الزِّنا .
و بهتر از آيات قرانيّه كه كمال جلالت قدر حضرت شاه ولايت عليهالسلام مىفهماند علاوه از
آنچه منظور اهل نظر و خبر است اين آيه مباركه است : « قُلْ كَفَى بِاللّهَ شَهِيداً بَيْنِى وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ
عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ »(4) .
در فضائل امير مؤمنان عليهالسلام از عامّه و خاصّه
نظماً و نثراً
و آنكه شاهد و گواه رسول اكرم صلىاللهعليهوآله است بعد از خداوند عالم، حضرت امير مؤمنان
1. سجده : 20 .
2. مناقب اميرالمؤمنين عليهالسلام ، كوفى 2/530 ، الفصول المختارة : 97 ، مناقب ابن شهر آشوب 2/260 .
3. الهداية : 150 ـ 157 ، رسائل المرتضى 4/131 ، مصباح المتهجد : 748 ، اشارة السبق : 52 ، الغدير
1/8 و ما بعد آن به طرق مختلف .
4. رعد : 43 .
(116) جنة النعيم / ج 2
عليه السلام است كه در نزد وى علم كتاب است ، پس جناب ختمى مآب صلىاللهعليهوآله به جهتى
مرتبط به الوهيّت است و جهتى رشتهاش متّصل به ولايت است و خداوند على اعلى و شاه
اولياء عليهالسلام دو شاهدند بر صدق دعواى سيّد انبياء و ديگر اغيار را جز غرض فاسد راه
و گواهى نيست .
خوش فرمود حكيم سنائى :
گويند چه پيغمبر ما رفت زدنيا
|
ميراث خلافت به فلان داد و به بهمان
|
هرگز ملكى ملك به بيگانه نداده است
|
رو دفتر شاهان جهان جمله تو برخوان
|
با دختر و داماد بنى عمّ و دو فرزند
|
ميراث به بيگانه دهد هيچ مسلمان !
|
و اين بيت هم منسوب به شيخ است كه در ديوان وى ديده شده :
سعديا ! باكى مدار آخر چه مىپرسى بگو
|
نيست بعد از مصطفى مولاى ما الاّ على
|
و ابن ابى الحديد گفته است :
عَجَباً لِقَوْمٍ أخّروك وَكَعْبُكَ العالى
|
وَخدّ سِواكَ اضرَع أسفَلُ(1)
|
و أيضاً در قصيده لاميّهاش گفته :
وَقُلِ السَّلامُ عَلَيْكَ يا مَولَى الوَرى
|
نَصّاً بِهِ نَطَقَ الكِتابُ المُنزَلُ
|
وَخلافَةً ما إنْ لَها لَوْ لَم تَكُنْ
|
مَنْصُوصَةٌ عَنْ جيد مجدك معدل(2)
|
نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ خَتْمِ القُلُوبِ وَعمى الأبْصار !
و [ عجب است ] از مثل ابن أبى الحديد كه مىگويد : حضرت امير عليهالسلام افضل اصحاب
است من جميع الوجوه و من جميع الحيثيات لكن حكمتى در تقديم شيخين است(3) !
خلاصه صفات ثبوتيّه آن بزرگوار مانند صفات سلبيّهاش بسيار است و جواب صواب
1. الروضة المختارة ( شرح القصائد الهاشميات والعلويات ) : 153 . 2. الروضة المختارة ( شرح القصائد الهاشميات والعلويات ) : 152 .
3. و متأسفانه در ابتداى شرحش مىگويد : الحمد للّه الذى قَدَّمَ المفضول على الفاضل ! !
روح و ريحان نهم (117)
همان است كه صدوق طاب ثراه در بغداد به خليفه گفت و همه را ساكت نمود ، و ملخّص آن
از اين قرار است : چنانكه خداوند شريك ندارد و يكى است و يكتاى بىهمتا ، حضرت
رسول صلىاللهعليهوآلهوسلم در سلسله مخلوقات بىمثل و نشان است و مرتبه ولايت و امامت هم در تلوِ
اين دو مرتبه است ، همانا وحدت مطلوب و مرضى است شركت مقتضى نيست و اين سه
مرتبه در تلو يكديگرند .
پس هر كس در يكى از اين مراتب به نحو صحيح موحّد است در دو مرتبه ديگر هم
موحّد خواهد بود يعنى : محبّت أميرمؤمنان عليهالسلام شريك بر نمىدارد .
و عجب فرمود بهلول عاقل : لا إله إلاّ اللّه لَقَدْ رَزَقَ اللّه حُبّ علىّ بن أبى طالب عليهالسلام كُلّ ذى
لبٍ .
و از منظومات بهلول است :
برئت إلى اللّهِ مِنْ ظالمٍ
|
بِسِبْطِ النَّبىّ أبى القاسمِ
|
ودَدْتُ الهى بِحُبِّ الوَصىّ
|
وَحُبِّ النبىّ أبى فاطِمِ
|
وذلِكَ حِرزٌ مِن النائبات
|
وَمِنْ كُلِّ متّهمٍ غاشِمٍ
|
بهم أرْتَجى الفُوز يَومَ المعادِ
|
وَامن من نِقْمَةِ الحاكمِ
|
خلاصه همان دليل و برهان كه بر نبوّت پيغمبران و پيشواى ايشان اقامه مىشود در
امامت اوصياء و خلفاء ايشان بعينها توان اقامه كرد .
بلى ، در اين اوراق در نبوّت خاصّه و امامت خاصّه جز اشاره اجمالى و اختصار قولى
چاره نبود .
غير على هيچ در انديشه نيست
|
جز اسداللّه در اين بيشه نيست
|
در شرح حال حضرت امير عليهالسلام از يوم ولادت
و وفات و عمر شريف آن جناب
خوب است به نحو ايجاز و اختصار از كنيه و اسم و لقب و مدّت عمر و مدفن شريف
(118) جنة النعيم / ج 2
أئمه طاهرين المعصومين اشاره شود و آن چه قطعيّات از احاديث مرويّه و اخبار صحيحه
است براى تكميل شرح عرض دين آن جناب متعرّض شويم .
بدان كه بر شيعيان اعتقاد به امامت اميرمؤمنان عليهالسلام بلا فصل لازم است .
و آن بزرگوار مولدش در خانه كعبه است ، به روايت اصول كافى سى سال بعد از وقعه
عام الفيل نزديك ركن يمانى به رخامة الحمراء از فاطمه بنت اسد متولّد گرديد و در آن
شبهه نيست ، و اين فضل و شرف اختصاص به ايشان دارد و بس ، كما قيل :
وَمَوْلِدُ الوصىّ أيضاً فى الحرم
|
بِكَعْبَةِ اللّهِ العَلىّ ذىِ الكَرَمِ
|
مِنْ بَعْدِ عامِ الفيلِ فىِ الحِسابِ
|
عَشرٌ وَعِشرينَ بِلا ارتيابِ
|
وَفاتُه بالهِجْرَةِ المَعْرُوفه
|
عام اربَعينَ قبرُه بالكوفه(1)
|
وآن وقت از عمر شريف سيّد مختار نيز سى سال چند روزى گذشته بود .
با مادرش فاطمه بنت اسد سه روز هم در خانه كعبه ماندند و از غذاهاى آسمانى هم
خوردند ، بعد از سه روز از خانه خدا برآمدند و به زيارت سيّد انبياء صلىاللهعليهوآلهوسلم مشرف شدند
و چندى هم در كنف رسالت غنودند و از آن بزرگوار سيّد مختار حضانت فرمودند و ايشان
را به اسم آسمانى كه مشتق از اسم حق شد موسوم كردند .
چنانكه در حديث مشهور مذكور است كه(2) : ابو طالب پدر بزرگوارش قنداقه آن
جناب را آورد در برابر كعبه و اين دو بيت خواند :
يا ربّ ليل الغَسَقِ الدجىّ(3)
|
وَالقَمَرِ المُبلّج(4) المُضىء بَيّن لَنا مِنْ حُكْمِكَ المَرضىّ(5) ماذا تَرى[لى] فِى اسمِ ذَا الصَّبىّ
|
1. اشعار از سيد حسين بن شمس حسينى است چنانچه بياضى در صراط المستقيم 2/215 نقل
فرموده .
|
|
2. رجوع شود به : الانوار العلوية والاسرار المرتضوية ، نقدى : 32 ـ 33 ، فضائل ابن شاذان : 56 ـ 57 .
3. در انوار : الدحى ، در فضائل : يا رب رب الغسق الدجى .
4. در انوار : المبتلج .
5. در انوار : القضىّ .
روح و ريحان نهم (119)
آنگاه شنيدند هاتفى فرياد كرد :
خُصِّصْتُما بِالْوَلَدِ الزَّكىّ
|
الطّاهِرِ المُنْتَجَبِ(1) المرضى وَاِسْمُهُ(2) مِنْ شامِخٍ عَلىّ عَلىٌّ اشْتُقَّ مِنَ العَلىّ
|
پس معلوم شد كه اسم مباركش از آسمان نازل گرديد .
و در حديث ديگر است : هاتفى فرياد كرد در خانه كعبه كه فاطمه شنيد : سَمَّيْتُهُ عَليّاً ، فَأنا
العَلىُّ الأعلى وَهُوَ العَلى . .(3) إلى آخره .
و پانصد لقب آن بزرگوار دارد كه أحسن القاب وى أميرالمؤمنين عليهالسلام است كه در روز
غدير جبرئيل امين از جانب حضرت احديت اين لقب را آورد كه : « سَلِّمُوا على عَلىٍّ
بأمير(4)المؤمنين »(5) .
وأشرف كناى ايشان أبو تراب است كه در مسجد زمانى كه اميرمؤمنان عليهالسلام خوابيده
بودند بر روى خاك رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم فرمودند : « اى أبو تراب ! برخيز »(6) .
و حضرت امير عليهالسلام اين كنيه را بسيار دوست داشت ، و مانند رسول مختار صلىاللهعليهوآلهوسلم به
روايت « كافى » شصت و سه سال از عمر شريفش گذشت و در سنه چهل از هجرت گذشته
در ماه مبارك رمضان در شب بيست و يكم وفات فرمود و به درجه شهادت فايز گرديد ،
1. در انوار : المطهر .
2. در انوار : ان اسمه . بنا بر روايت متن ، بايد همزه «اسمه» قطع خوانده شود .
3. در حديث : كمال الدين : 252 چنين آمده : وشققت له اسماً من أسمائى ، فأنا العلى الاعلى وهو
على . . ، نيز كفاية الاثر : 152 . در روايت امامى شيخ طوسى : 707 چنين آمده : فلما اردت أن اخرج
وولدى عى يدىّ هتف بىهاتف وقال : يا فاطمة ! سميه علياً فأنا العلى الأعلى فانى خلقته من
قدرتى . . واشتققت اسمه من اسمى . .
4. كذا ، در روايات : « إمرة » .
5. الكافى 1/131 ، تلخيص الشافى 2/45 ، النكت الاعتقادية : 41 ، الارشاد 1/48 ، مناقب ابن شهر
آشوب 2/252 ، بحار 109/20 ، الفضائل : 133 .
6. العمدة ابن بطريق : 25 ـ 26 بنقل از صحيح بخارى 1/92 ، عمدة الطالب : 59 ، الصراط المستقيم
2/57 .
(120) جنة النعيم / ج 2
و در پشت كوفه بين زكوات بيض(1) در همين محلى كه مزور است به طريق تحقيق مدفون
گرديد(2) .
و هو أوّلُ هاشمىٍ ولَده هاشمٌ مرَّتَيْن(3) .
و هر يك از اين فقرات را مشروحاً بايد رجوع به كتب فضائل نمود .
أبوالأسود دئلى كه از فصحاء و فضلاء طبقه اولى است از شعراء اسلام و از شيعيان
خاص در مدح شاه ولايت عليهالسلام گفته است :
يَقُولُ الاَرْذَلُونَ بَنُو قُشَير
|
طِوالَ الدهرِ لا تَنْسى عَلِيّا
|
فَقُلْتُ لَهُمْ وَكَيْفَ يَجُوزُ تَركى
|
مِنَ الأعْمالِ مَفْرُوضاً عليّا
|
اُحِبُّ مُحَمَّداً حُبّاً شَديداً
|
وَعبّاساً وَحَمْزَةَ وَالوَصيّا
|
اُحِبُّهُمُ لِحُبِّ اللّهِ حُبّى
|
أَجىءُ إذا بُعِثتُ على هَويّا
|
إذا اختَرتُهُ مُنذُ استَدارَت
|
رَحَا الاسلام لَمْ يَعْدلْ سَويّا
|
بَنوا عَمِّ النبىّ وَأقْرَبُوهُ
|
أحَبُّ الناسِ كُلُّهُمُ إليّا
|
فان يَكُ حُبُّهُم رُشداً أُصِبْه
|
وَلَسْتُ بمخطىٍء إن كانَ غيّا(4)
|
1. در حاشيه كافى 1/456 چنين آمده : كذا فى اكثر نسخ الحديث ، ولعله اراد التلال الصغيرة التى كانت
محيطة بقبره صلوات اللّه عليه. . . أو هو تصحيف (ربوات) جمع ربوة وهو التلّ .
در كامل الزيارات : 82 « ذكوات » ضبط شده ، و در حاشيه احتمال داده « دكاوات » صحيح اشد ،
به معناى تلّ صغير مازندرانى نيز در شرح اصول كافى 7/208 ـ 209 « ذكوات » ضبط نموده است .
2. رجوع كنيد به : كافى 1/456 ح 5 ، كامل الزيارات : 82 ، شرح اصول كافى ، مازندرانى 7/208 ـ
209 ، ارشاد شيخ مفيد 1/9 ، از حسن اتفاق نگارنده در شبهاى ضربت خوردن و شهادت امير عرب
و عجم و قسيم بهشت و دوزخ امير مؤمنان عليهالسلام به تعليق اين صفحات اشتغال دارم .
3. عبارت مرحوم كلينى است در كافى 1/452 باب مولد اميرالمؤمنين عليهالسلام ، در شرح آن بنگريد : شرح
اصول كافى ، مازندرانى 7/196 ـ 197 ، نيز : ارشاد شيخ مفيد 1/6 .
4. امالى شريف مرتضى 1/213 فقط چهار بيت آنرا ذكر كرده ، العمدة ، ابن بطريق : 10 .
روح و ريحان نهم (121)
در فرزندان اميرمؤمنان عليهالسلام از ذكور و اناث
و به روايت « ارشاد »(1) اولاد أميرمؤمنان عليهالسلام از ذكور و اناث بيست وهفت تن بودند ،
پنج تن از فاطمه زهرا عليهاالسلام و ما بقى از ازواج ديگرند ، و أفضل اولاد و اعقاب آن جناب امام
حسن و امام حسين عليهماالسلام مىباشند ، و سائرين بدين ترتيبند : محمّد مكنّى به ابوالقاسم ،
مادرش خوله حنفيّه بنت جعفر بن قيس .
و عمر و رقيّه ، مادرشان يكى است موسومه به أمّ حبيب دختر ربيعه .
عبداللّه و جعفر و عثمان و حضرت عبّاس عليهالسلام شهداء كربلاء ، مادرشان يكى است
معروفه به أمّ البنين ، موسومه به فاطمه دختر حزام بن خالد بن دارم .
و بنا بر قولى محمّد اصغر و عبيداللّه در كربلاء نيز شهيد شدند ، مادرشان بنت مسعود
دارميّه است .
و يحيى مادرش اسماء بنت خثعميّه است .
أم الحسن و رمله ، مادرشان ام سعيد بنت عروة بن مسعود ثقفى است .
و نفيسه و زينب صغرى ورقيّه صغرى و ام هانى و ام الكرام و ام جعفر و امامه و ام سلمه
و ميمونه و خديجه و فاطمه رحمة اللّه عليهنّ از مادرهاى مختلف هستند(2) .
1. ارشاد 1/354 باب ذكر اولاد أميرالمؤمنين عليهالسلام وعددهم وأسمائهم ومختصر من أخبارهم .
2. مناسب بود مؤلف به كوچكترين ولد امير مؤمنان عليهالسلام كه هنگام دفاع صديقه كبرى و شفيعه محشر
حضرت زهرا سلام اللّه عليها از حريم ولايت ، به شهادت رسيد يعنى حضرت محسن عليهالسلام نيز سخن
براند كما اينكه شيخ مفيد اعلى اللّه مقامه پس از ذكر اولاد حضرت ، بدان اشاره كرده است .
البته علاوه بر مصادر و منابع تاريخى و حديثى شيعه كه بدين مطلب تصريح كردهاند منابع زيادى
از اهل سنت نيز به وجود محسن در ضمن اولاد اميرمؤمنان عليهالسلام تصريح نمودهاند . رجوع كنيد به :
كافى 6/18 ح 2 ، خصال شيخ صدوق : 634 ، تاريخ يعقوبى 2/213 ، مناقب ابن شهر آشوب
3/358 ، تاريخ طبرى 5/153 ، الكامل فى التاريخ 3/397 ، انساب الاشراف ، بلاذرى 2/189 ،
الاصابة 3/471 ، لسان الميزان 1/268 ، ميزان الاعتدال 1/139 ، القاموس المحيط 2/55 ( بنقل از
حاشيه ارشاد شيخ مفيد 1/355 ) .
(122) جنة النعيم / ج 2
و بعضى بيست و پنج نفر ذكر كردهاند و بعضى سى و پنج تن .
عمر نسابه در « شافى » بيست و سه نفر ذكر گرديده است ، پانزده پسر و هشت دختر(1) .
و در « عوالم » از كتاب « قوت القلوب » ده زن براى آن جناب عليهالسلام معين نموده و شرح
حال هر يك به كتب انساب صحيحه راجع است(2) .
[در بقيه حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ]
قوله : « ثم الحسن ثم الحسين ثم على بن الحسين ثم محمد بن على ثم جعفر بن محمد ثم
موسى بن جعفر ثم على بن موسى ثم محمد بن على ثم أنت يا مولاى !
فقال عليهالسلام : « و مِن بَعدى الحسن ابنى ، فكيفَ الناس بالخَلَفِ من بعده ؟ » .
قال : فقلت : فكيف ذلك يا مولاى ؟
قال عليهالسلام : « إنه لا يُرى شخصُه ولا يُحلُّ بِذِكرِ اسْمِه حتّى يخرجَ فيملأَ الأرضَ قِسطاً وعدلاً كما
مُلئت ظُلماً وجَوراً » .
قال : فقلت : أقررتُ ، وأقول : اِنّ وليَّهم ولىُّ اللّه وعدوَّهم عدوُّ اللّه وطاعتَهم طاعةُ اللّه
ومعصيتَهم معصيةُ اللّه .
يعنى : حضرت عبدالعظيم بعد از اقرار به نبوت حضرت رسول صلىاللهعليهوآلهوسلم و اعتراف به
امامت حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام ، يك يك از ائمه طاهرين عليهمالسلام را تا حضرت امام على
النقى عليهالسلام اذعان كرده و تصريح به اسامى شريفه ايشان نمود و عرض كرد اجداد مكرّمين
1. ابن عنبه در عمدة الطالب : 63 بنقل از شيخ الشرف عبيدلى اولاد اميرمؤمنان عليهالسلام را نوزده تن دانسته
كه شش نفر در حيات حضرت وفات كردند و از سيزده تن باقيمانده ، شش نفر در كربلا شهيد شدند ،
سپس مىگويد : پنج نفر از اولاد ذكور امير مؤمنان عليهالسلام داراى نسل بودند : حسن ، حسين عليهماالسلام ،
محمد بن حنفيه ، عباس شهيد كربلا و عمر اطرف .
2. و بدان أفضل اولاد اميرمؤمنان ـ عليه الصلاة والسلام من اللّه الملك المنّان ـ بعد از امامين همامين ،
حضرت ابوالفضل شهيد يوم الطف و محمّد بن حنفيه ـ عليهما و على أخويهما سلام اللّه ـ مىباشند.
( حاشيه مؤلف رحمة اللّه عليه ) .
روح و ريحان نهم (123)
شما ائمه مناند والان امام زمان من كه مفترض الطاعه و لازم الاتباع است شما هستيد .
پس آن بزرگوار به حضرت عبدالعظيم آموخت كه بعد از من ، امام تو فرزندم حضرت
حسن عسكرى عليهالسلام است ، پس چگونه خواهد بود حال مردمان در آن زمان با فرزند خلفم
كه بعد از حضرت عسكرى عليهالسلام است و از صلب اوست .
عرض كردم : چگونه خواهد اى آقاى من ؟
فرمود : «شخص وى ديده نمىشود و بردن اسمش هم حلال نيست تا وقتى ظاهر شود ،
پس زمين را از قسط و عدل پر مىكند وقتى كه از ظلم و جور پر شده باشد» .
پس حضرت عبدالعظيم عليهالسلام فرمودند : عرض كردم : من اقرار مىكنم و مىگويم دوست
ائمه هدى دوست خداست ، و دشمن ايشان نيز دشمن خدا ، و اطاعت امر ايشان اطاعت
امر حق است ، و نافرمانى ايشان نافرمانى امر پروردگار است .
در شرح احوال ابامحمد امام حسن مجتبى عليهالسلام است
ايضاً خوب است پس از شرح حال حضرت ولايت مآب عليهالسلام خوانندگان را به اصول
حامدت حضرت امام حسن عليهالسلام و ائمه دين آگاه و بينا نمايم .
حضرت امام حسن عليهالسلام فرزند ارشد اكبر اميرمؤمنان عليهالسلام و امام دوم شيعيان اثنى
عشريّه است ، و اسم سامى آن بزرگوار نيز به تعيين پروردگار شد .
و در حديث است : « حسن اسم درختى است در بهشت يا معنى اسم شُبّر فرزند هارون
برادر موسى عليهماالسلام است(1) ، و كنيه شريف آن جناب أبا محمّد ، و لقب شريف آن جناب
1. مناقب اميرالمؤمنين عليهالسلام ، كوفى 2/254 ش 720 ، موارد الضمآن ، ابن حبان : 551 باب فضائل
الحسن والحسين عليهماالسلام ش 2227 ، الهداية الكبرى : 183 و 201 ، الصراط المستقيم 1/208 . البته به
روايتى كه تصريح كرده باشد حسن نام درختى در بهشت است برخورد نكردم ، در باره تسميه امام
حسن و امام حسين عليهماالسلام تحقيق تاريخى ـ روايى جامعى توسط مرحوم شيخ باقر شريف قرشى
صورت گرفته كه قابل ملاحظه است . رجوع كنيد به : كتاب حياة الامام الحسين عليهالسلام 1/30 و ما بعد
آن .
(124) جنة النعيم / ج 2
مجتبى و زكى .
و تولدش بعد از دو سال يا سه سال از هجرت در مدينه طيّبه در شب نيمه رمضان بود ،
و از سنّ مباركش چهل و هفت سال گذشت ، هفت سال با جدّ والا تبارش بود و سى و هفت
سال با پدر بزرگوارش ، و ده سال ديگر زيست فرمودند و بعضى از آن ده سال را خلافت
كرد به نحوى كه در كتب فضايل و مناقب ايشان مكتوب و مضبوط است .
و در روز بيست و هشتم ماه صفر به روايت مشهور شهيد شد از زهرى كه جعده(1) بنت
اشعث زوجهاش به وى خورانيد و داغ بر دل برادران و فرزندان و دوستان خود گذاشت
و دنيا را براى اهلش گذارد و به أعلى درجه علّيين خراميد .
و نجاشى شاعر در شعر خود خطاب به جعده ملعونه كرده و عجب گفته است :
جُعدة بكِّيهِ وَلا تَسْأمى
|
بَعد(2) البُكاءِ المعولِ الثاكِلِ لَمْ يسبلِ الشعر(3) على مثلِهِ فى الأرضِ من حافٍ وَلا ناعِلِ(4)
|
و مدفنش در بقيع غرقد در جوار مادرش صديقه طاهره عليهاالسلام است .
در نياحه محمّد بن حنفيه به كنار قبر حضرت امام حسن عليهالسلام
و به روايت على بن حسين مسعودى كه از علماء اماميّه است در « مروج الذهب »(5)
فرمود : محمّد بن الحنفيه به كنار قبر حضرت امام حسن عليهالسلام ايستاد و اين كلمات فصيحه
مفجعه را خواند :
1. جعده بنت اشعث ، مادرش ام فروه خواهر ابو بكر بن أبى قحافه است . ( حاشيه مؤلف رحمة اللّه
عليه ) .
2. در چاپ سنگى : جعد .
3. در الغدير : الستر .
4. الغدير 11/9 ، مروج الذهب 2/50 ، با اختلافاتى در تاريخ مدينه دمشق ، ابن عساكر 13/284 نيز
نقل شده است .
5. مروج الذهب 2/428 ( دار صادر ) سيرة الامام الحسن عليهالسلام ، جواهر المطالب 2/202 .
روح و ريحان نهم (125)
لئن عزّت حياتُك ولقد هدَّت وفاتُك ، وَلنِعْمَ الروحُ روحٌ تضمَّنها كفنُك ، وَلنعمِ الكَفَنُ كفنٌ
تضمَّنه بدنُك(1) ، وَكيفَ لا يكونُ هذا وأنتَ عقبةُ الهدى وَحليفُ أهل التقوى وَخامِسُ أصحابِ
الكساء ، غَذّتْك بالتقوى أكُفُّ الحقِ وَارضَعَتك ثَدْىُ الايمانِ وَرُبِّيتَ فى حجر الاسلامِ ، فَطِبْ حيّاً
وَميّتاً وإن كانت أنفُسُنا غيرَ سَخِيَّةٍ بفراقِكَ يا أبا محمّد رَحِمَك اللّه!
وَتَمَثّلَ وَيَقول :
ءَاَدهُنُ رأسى أمْ أطيبُ مَحاسِنى
|
وَخَدُّكَ مَعفُورٌ وَأنْتَ سَليبُ
|
و در كتاب « بحار »(2) اين شعر و اشعار ديگر از حضرت امام حسين عليهالسلام مذكور است(3) ،
ليكن در اين مورد به نحو تمثل از محمّد بن حنفيه منقول شده است .
و فارسى نياحه محمد بن حنفيه از اين قرار است : اگر چه زندگانى تو عزيز بود ليكن
مرگ او را ويران كرد چه خوب جانى است آن جانى كه كفن تو او را فرا گيرد ، چه خوب
كفنى است آن كفنى كه بدن شريف تو را در برگيرد ، و چگونه چنين نباشد و تو عقبه
هدايت ، و ملازم تقوى و پنجمين اصحاب كساء بودى ، و دستهاى حق تو را به پرهيزكارى
غذا دادهاند ، و تو را به پستان ايمان شير داده ، و در دامان اسلام تربيت يافتهاى ، و تو در
زندگى و بعد از آن نيكى و پاكى داشتى و دارى اگر چه جانهاى ما بعد از تو سخى نيست
يعنى : بيرون نمىآيد ـ اى ابا محمد ! خدا تو را رحمت كند ـ پس چگونه روغن به سر بمالم
ومحاسن خود را خوشبو كنم وسرت بر خاك است و بدنت سپرده و افتاده بر آن .
و به روايت سابق الذكر شانزده نفر اولاد از ذكور و اناث يا پانزده نفر داشتند و آن
جناب ازواج كثيره داشت و عقب وى از دو تن ماند : يكى زيد كه جدّ حضرت
عبدالعظيم عليهالسلام است ، و ديگرى حسن مثنى به نحوى كه سابقاً مذكور شد .
و از اشعار حضرت امام حسن عليهالسلام است در وقتى كه جوانهاى قريش در حضور معاويه
1. در جواهر المطالب : ولنعم الجسد جسد تضمنه كفنك ، ولنعم الكفن كفن تضمنه لحدك .
2. بحارالانوار 44/160 ح 29 .
3. نيز در مناقب ابن شهر آشوب 4/45 .
(126) جنة النعيم / ج 2
فخريه مىكردند و آن جناب ساكت بود . پس معاويه گفت : يا حسن ! واللّه ! ما انت بكَليلِ
اللسان ولا بمَأْشُوب(1) الحَسَبِ فَلِمَ(2) لا تَذكُرُ فخرَكُم وقديمَكُم ؟ پس آن جناب فرمود :
فِيمَ الكلامُ وقد سبقتَ مُبرّزا
|
سَبْقَ الجوادِ مِن المَدى المتباعدِ
|
نَحنُ الذين اذا القُرُومُ تَخاطَرُوا
|
طِبْنا على رَغْمِ العَدُوِّ الحاسدِ(3)
|
و از بيانات فصيحه ايشان است :
اَلْحَقُّ أَبْلَج ما تخِيلُ(4) سَبيلهُ
|
والحَقُّ يَعرِفُهُ ذَوُوا الأَلْبَابِ(5)
|
واز فرمايشات آن بزرگوار است :
وكَسْرَةٌ مِن خَسِيسِ الخُبزِ تشبعُنى
|
وشربةٌ مِن قَراحِ الماءِ تُسقينى
|
وطَمْرَةٌ مِن رَقيقِ الثوبِ تَستُرُنى
|
حَيّاً فَاِنْ مِتُّ تَكفينى لِتَكفينى(6)
|
وأيضاً فرمودند :
نحن اناسٌ نوالُنا خَضل
|
يَرتع فيه الرجاءُ(7) والأمَلْ تَجودُ قبل السؤالِ أنفُسُنا خوفاً على ماءِ وجهِ مَن يَسَلْ
لو عَلِمَ البحرُ فضْلَ نائِلنِا لَغاصَ(8) مِن بَعد فيضِه خَجَلْ(9)
|
و بعضى نقل كردهاند(10) : فرزدق شاعر اين سه بيت را نوشت و براى حضرت امام
1. در چاپ سنگى : شوب .
2. در چاپ سنگى : فألا . البته اگر « أفلا » باشد صحيح است .
3. قضيه را اربلى از كشف الغمه 2/174 نقل كرده است . 4. در عدد قويه : يحيل ، كه مناسبتر بنظر مىرسد .
5. كشف الغمة 2/197 .
6. مناقب آل ابى طالب عليهالسلام ، ابن شهر آشوب 3/181 ، بحار 45/341 . 7. در چاپ سنگى : الرجال .
8. در مناقب : لغاض .
9. مناقب ابن شهر آشوب 3/182 ، بحار 43/341 .
10. اين ابيات در تاريخ مدينه دمشق 17/255 به دعبل خزاعى در نامهاش به عبداللّه بن طاهر نسبت داده
شده و در ديوان دعبل : 267 ثبت شده است ، در همان تاريخ 56/464 اشعار به انشاء ابوتمام طائى
نقل شده است .
روح و ريحان نهم (127)
حسن عليهالسلام فرستاد :
ما ذا أقولُ اذا سُئِلتُ وقيل لى
|
ما ذا أصبتَ مِن الجَوادِ المُفضِلِ
|
إن قلتُ أعطانى كَذِبتُ وإن أقُل
|
بَخِلَ الجوادُ بِمالِه لم يجملِ(1) فَاخْتَرْ لِنَفْسِكَ ما بدا لَكَ اِنّنى لابدَّ مُخبرَهُم وإن لم أسئَلِ
|
يعنى : چه بگويم در جواب مردم اگر بگويند از آن بزرگوار چه نفع بردهاى ؟ اگر بگويم
به من عطا كردهاى دروغ گفتهام و اگر بگويم بخل كردهاى خوب نيست ، خودت اختيار كن
كه من ناچار بايد خبر دهم اگر سؤال هم نكنند .
پس حضرت امام حسن عليهالسلام هزار دينار براى او فرستاد و اين دو شعر را در جواب او
مرقوم فرمود :
عاجلتَنا فأتاكَ عاجِلُ برّنا
|
قلاًّ(2) فإن امهلتَنا لَمْ نَقللِ وَخُذِ القليل كأنَّكَ لَمْ تَسْأَلِ(3) حتّى يكون كأنّنا لم نَفعَلِ(4)
|
يعنى : تعجيل كردى پس احسان عاجل ما به تو رسيد و اگر مهلت مىدادى بيشتر
مىداديم ، بگير اين قليل را گويا تو سؤال نكردى و ما هم نداديم .
در طريقه زهد حضرت امام حسن عليهالسلام است
و اين بنده در خاتمه شرح حال حضرت امام حسن عليهالسلام به نظر آوردم طريقه زهد آن
بزرگوار را پس از آن چه منظور آمد بنگارم در اين اوراق خوانندگان را نصيحتى است :
1. در چاپ سنگى : يحمل . 2. در چاپ سنگى : قللاً .
3. در چاپ سنگى : تسل ، كه با وزن شعرى مناسب نيست . در تاريخ ابن عساكر ( ج 49 ) اين بيت
چنين آمده :
فخذ القليل فكن كمن لم يقبل
|
ونكون نحن كأننا لم نفعل
|
4. تاريخ مدينة دمشق 49/141 و29/223 ، تاريخ بغداد 8/380 .
(128) جنة النعيم / ج 2
وكان الحسنُ عليهالسلام اذا ذُكرَ الموتُ بَكى واذا ذُكر القبرُ بكى واذا ذكر البَعث والنشُور بَكى واذا ذُكر
المَمَرُّ على الصِّراطِ بَكى و اذا ذُكر العَرْضُ على اللّهِ بكى وشَهِقَ شَهْقَةً يُغْشى عليه مِنها ، وكان اذا قام
على صلاتِه تَرتَعِدُ فَرائِصُه بين يَدَىْ ربِّه عزّ وجلّ ، وكان اذا ذُكر الجنّةُ والنار اضطَرَبَ اضطِرَابَ
السَّلِيمِ وسألَ اللّهَ الجنّةَ ويَعُوذُ بِه من النار ، وكان لا يَقرأُ مِن كتابِ اللّه عزّ وجلّ « يا أيّها الّذين
آمَنوا » إلاّ قال : لبّيكَ اللهمّ لبّيك ! ولم يُرَ شىءٌ من احوالِه الاّ ذَكَرَ اللّهَ ، وكان أصدقَ الناس لهجةً ،
وأفصحَهم منطقاً ، وحجَّ عِشرين حجّةً ماشياً ، ويُساقُ معه المَحامِل والرحالُ ، وكان الحسنُ عليهالسلام
حسنَ البَدنِ دقيقَ المَسربَةِ كثَّ اللِّحية ذا وَفْرَةٍ أدعَجَ الْعَينَيْن سائِلَ الخَدَّينِ عَظيمَ الْمِنْكَبَينِ ما كان
طَويلاً ولا قَصيراً وأشبَهَ الناسِ بِرَسُولِ اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم (1) .
و در بعضى از كتب معتبره مرثيه از حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام در مصيبت آن سيد
وخلاصه ناس ديدهام بعضى از آن را مىنويسيد :
ماتَ الامام ومات العلمُ والكرمُ
|
وصارتِ الشمسُ يَحكى نورُها الظلَمُ
|
بَكى الخليلُ وموسى والمسيحُ معاً
|
والعرشُ أبْكاكَ والكرسىُّ والحرمُ
|
اليومَ مات علىٌّ ثم فاطمةٌ
|
وأحمدٌ الطُّهرُ والمعروفُ مُنعدِمُ
|
اليومَ ماتَ عقيلٌ ثم حمزةُ وَال
|
طّيارُ جعفر والاسلامُ منخرمُ
|
يا عينُ! اِبْكى عَلى المسمومِ حين ثَوى
|
لَدى البقيعِ ودمعى بعده سَجمُ
|
يا عينُ! اِبْكى الامامَ ابنَ الامامِ
|
أخا الامامِ وأهل الحجِّ والحرمُ
|
طابتْ نُفُوس الذى عادَوك يا حسن!
|
وأهلُ بيتِك بعدك زادَهُم هممُ
|
صلوات اللّه عليه وعلى جده وأبيه وامه وأخيه ، رزقنا اللّه زيارتهم والبكاء عليهم !
[در شرح احوال ابا عبداللّه حضرت امام حسين عليهالسلام است]
و امام حضرت امام حسين عليهالسلام فرزند فرخنده شاه ولايت عليهالسلام و امام سوم شيعيان است ،
1. امالى شيخ صدوق : 244 ، بحار 43/331 ، الانوار البهية ، قمى : 87 ، مستدرك سفينة البحار
2/304 .
روح و ريحان نهم (129)
و كنيه آن بزرگوار ابو عبداللّه ، و لقب مباركش التابع لمرضات اللّه و الدليل على ذات اللّه
است ، و القاب ديگر هم دارد ، و اسم شريف آن مظلوم شهيد حسين است(1) به نام شبير يا(2)
درختى كه در بهشت است .
و از القاب خاصه آن جناب « ثار اللّه » است كه در زيارات زائرين مىخوانند ، و احدى
از شهداء برّ و بحر بدين لقب مفتخر نشد .
و چون اين بنده شرمنده از كلاب عاويه خدّام آستان سيّد مظلومان خود را مىداند در
اين مقام مناسب آن است قدرى ابسط و اطول از سائرين ائمه دين عليهمالسلام اطاله لسان كند
و معنى « ثار اللّه » را توضيح و تبيين نمايد .
دم الهى
در معنى «ثار اللّه» وفقرات مفيده ديگر
بدان مرحوم مجلسى طاب ثراه در كتاب « مزار »(3) در فقره زيارت « إنّك ثارُ اللّه فِى
الأرضِ مِنَ الدَّمِ الّذى لا يدرك ثاره مِنَ الأرض الاّ باوليائك » فرموده است : ثائر به همزه خون
است ، و معنى ديگر آن طلب خون كردن ، و در كتب لغويين مهموزاً مضبوط است .
اما در نُسَخ زيارات بدون همزه خوانده مىشود ، و مىگويند : ثار مخفف ثائر است ،
و در اصل ( ثأر ) بوده است .
پس معنى اين فقره آن است كه : تو اى فرزند پيغمبر ! خون خدائى يا آن كه خون خواه
تو خداست يا آن كه در رجعت به امر خدا خون خودت را مىخواهى .
1. امالى شيخ صدوق : 244 ، بحار 43/331 ، الانوار البهية ، قمى : 87 ، مستدرك سفينة الحبار
2/304 . در باره كيفيت تسميه حضرت به حسين و اقوال ديگر مؤرخان به حياة الامام الحسين عليهالسلام ،
قرشى 1/30 رجوع شود .
2. در چاپ سنگى : با .
3. مراد مزار بحار است . رجوع كنيد به : بحار الانوار 98/148 .
(130) جنة النعيم / ج 2
و حضرت قائم عجل اللّه فرجه كه ظاهر مىشود ولىّ دم آن بزرگوار است و به امر آن
سيد سعيدِ شهيد ، طلب دم مىنمايد و مىفرمايد : « نَحْنُ أهلُ الدَّم طُلاّبُ الثّرة »(1) يعنى : ما
اهل خون آن بزرگواريم و طلب خون مىنمائيم .
و اين بيان اشاره است به فقره « لا يُدرك ثاره من الأرض إلاّ بأوليائك » .
و أيضاً وارد است : « وبِكُمْ يُدرِكُ اللّهُ ثرَةَ كُلِّ مؤمِنٍ »(2) .
و صاحب « مجمع البحرين »(3) در لغت ( ثأر ) بيان امام عصر صلوات اللّه عليه را با اين
فقره ( ثره ) به ثاء مثلثه نوشته است ، و آن را به معنى خون دانسته است ، وثره به اين معنى
قليل الاستعمال است بلكه به معنى ثروة وجدة آمده است ، و گويا در هر دو مورد « ترة » به
تاء دو نقطه كه جمع آن ترات است بر وزن عِدة وعِدات خوانده شود انسب باشد ، و آن چه
حضرت على بن الحسين عليهماالسلام در خطبهاش در شهر كوفه فرمود : « أنا ابن المقتول من غَيرِ
ذَحلٍ وَلا ترات »(4) أقوى شاهدى است .
و «ذَحل» به ذال وحاء به معنى ثار است و كلمه ترِه مشتق از وَتَرَ ـ يَتِرُ مىباشد و مصدر
آن وتر است ، و در فقره زيارت است : « السّلام عليك يا ثارَ اللّهِ وَابْنَ ثاره وَالوِتْرَ المَوْتور » .
ودر فقره دعاء امام عليهالسلام عرض مىكند : اللهم اطلُب بِذَحْلِهِم وَوَترِهِم وَدِمائهم » ،
و «موتور» كسى است كشته شود و خونش را نخواهند ، و بعضى موتور را تأكيد از براى وتر
گرفتهاند .
خلاصه ، اگر «ثار» به اصطلاح لغويين ثائر باشد معنى آن از اين قرار است كه : آن
1. مجمع البحرين 1/305 ماده ( ثأر ) .
2. مجمع البحرين 1/305 ماده ( ثأر ) .
3. مجمع البحرين 1/305 ماده ( ثأر ) .
4. عوالم العلوم : 17/381 ( حياة امام حسين عليهالسلام ) بدين عبارت : « انا ابن المذبوح بشط الفرات من غير
ذحل ولا تراث ، أنا ابن من انتهك حريمه وسلب نعيمه . . » نيز رجوع كنيد به : لواعج الاشجان : 202 ،
قريب بدين عبارت از فاطمه صغرى پس از بازگشت از كربلا نيز نقل شده كه « أن ولده ذبحوا بشط
الفرات بغير ذحل ولا تراث » ، رجوع كنيد به : بحار الانوار 45/110 .
روح و ريحان نهم (131)
جناب عليهالسلام به امر پروردگار خون خود را مىخواهد در زمان رجعت كه يوم القصاص است .
و مرسوم و معمول اين است سلطان عادل چون خواهد احقاق حق نمايد احتراماً و اجلالاً
ظالم را به نزد مظلوم و قاتل را نزد مقتول فرستد و بدست وى دهد تا هر آن چه مىخواهد
بنمايد و قصاص كند و اگر خونخواه خداوند است بنا بر معنى سابق ناچار به دست اولياء
حق باز قصاص مىشود ، و ولىّ خاصّ خدا امام عصر عليهالسلام است كه در زمان رجعت حقّه
هفتاد هزار نفر از ذرارى قاتلين آن بزرگوار را مىكشد ، باز اين معنى راجع به معنى اول
است .
اما براى آن كه آن سيّد مظلوم خوانخواهى نداشت و موتور بود براى شرافت و افتخار
اين نسبت ، مناسبتر آن است خداوند خونخواه بوده باشد اگر چه در تمام موارد ولىّ دماء
از روى حقيقت حق است ، و منتقم حقيقى اوست و آيه كريمه « مَن قُتِلَ مُظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا
لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً فَلا يُسْرِف فِى الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنصُوراً »(1) در حقّ جناب سيد الشهداء عليهالسلام مؤوّل
است كه كمال ظلم بر آن جناب وارد آمد و ولىّ دم آن بزرگوار در زمان رجعت سلطنت
حقّهاى است كه با كمال نصرت و تأييد انتقام خواهد كشيد ، پس مقتول مظلوم در راه خدا
جناب سيد الشهدا عليهالسلام است ، و ولىّ دم منصور با سلطنت و استيلاء امام عصر صلوات اللّه
عليه است .
و در حديث زيارت عاشورا مرويست : اگر مىخواهيد به يكديگر تعزيه گوئيد به اين
طريق شايسته است : « أعظّم(2) اللّه أجورَنا بِمُصابنا بالحُسين عليهالسلام وَجَعلَنا وَايّاكُم مِنَ الطّالبينَ
بِثارِه مَعَ وَليّه الامامِ المهدى مِنْ آل مُحمَّد صلىاللهعليهوآلهوسلم »(3) .
1. اسراء : 33 .
2. در مصباح : أعظم . نگارنده در اكثر موارد نقل شده در واژه ( عظم ) و « أَعْظم » به صيغه باب افعال ديده
است نه آنچه به تشديد ( عَظَّمَ ) از باب تفعيل مشهور مىباشد .
3. مصباح المتهجد : 772 ح 846 ، وسائل الشيعة 14/509 ح 19709 .
(132) جنة النعيم / ج 2
در معنى «قتل صبر» است
و بدان اشدّ قتلات قتل صبر است ، و معنى قتل صبر آن است انسان يا حيوانى را در
محلى حبس نمايند و آن قدر از آهن و چوب و سنگ و چيزهاى ديگر بر او بزنند تا بميرد ،
و حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآلهوسلم اين قتل را نهى فرمود(1) .
و در حديث است : انّ رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم لم يقتل رَجُلاً صَبراً(2) .
و جناب سيد مظلومان را بدين گونه به درجه شهادت رسانيدند .
و حضرت على بن الحسين عليهالسلام فرمود : « أنا ابن مَنْ قُتِلَ صبراً وكَفى بذلِكَ فَخرا »(3) .
پس يك جهت در مظلوميت آن بزرگوار كشته شدن بدين گونه است ، و از اين جهت در
زيارت آن بزرگوار خوانده مىشود : وأشهَدُ أنكَ قَتيلُ اللّه وابنُ قَتيلِه ، يعنى : شهادت مىدهم
تو كشته در راه خدائى و پسر آن كه در راه خدا كشته شد پس كسى كه در راه خدا اين قسم
كشته شود بايد جزاء و بهاء او خدا باشد ، و اگر خوانخواهى نداشته باشد أيضاً ظلمى است
على حده ، بايد خداوند خونخواهى فرمايد .
و اين بيت از مرحوم وصال در حين تحرير به خاطر آوردم :
اى فدا گشته كه جانها به فداى تو بود
|
اى شهيدى كه خداى تو بهاى تو بود
|
و در حديث قدسى است : « الصَّومُ لى وأنا أَجْزى بِه »(4) ، يك معنى اين حديث شريف آن
1. منتهى المطلب ( چاپ سنگى ) 2/927 ، تذكرة الفقهاء 9/157 ، مسالك الافهام3/42 ، از منابع اهل
سنت رجوع كنيد به : المحلى 10/376 ، مسند أحمد 5/422 .
2. مگر عقبة بن ابى معيط لعنه اللّه كه در منابع پيشين به آن اشاره شده . نيز رجوع كنيد به : رياض
المسائل 7/537 ، جواهر الكلام 21/131 . و شيوه امير مؤمنان عليهالسلام نيز همچنان بود و هنگامى كه
اسيرى در روز صفين خدمت حضرت آوردند فرمود : « لا اقتلك صبراً ، إنى اخاف اللّه رب العالمين » ،
رجوع كنيد به : الخلاف ، شيخ طوسى 5/341 مسأله 6 .
3. احتجاج طبرسى 2/32 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/261 ، بحارالانوار 45/113 .
4. كافى 4/63 ح 6 ، الجامع للشرايع : 162 ، من لا يحضره الفقيه 2/44 ح 198 ، تذكرة الفقهاء
6/188 .
روح و ريحان نهم (133)
است : روزه مخصوص من است و من خود جزاء روزه دارم در صورتى كه جزاء روزهدار
حضرت پروردگار باشد سزاوار است سزا و جزاء اين بزرگوار در تحمّل اين بلاهاى
عظيمه خداوند متعال بوده باشد ، و به ذات اقدس خويش در مقام خونخواهى برآيد
و احدى از اولياء خود را خونخواه وى نداند و نخواند و شاعرى اين رباعى را خوش گفته
است :
با درد بساز چون دواى تو منم
|
بر كس منگر كه آشناى تو منم
|
چون كشته شدى بر سر كوى عشقم
|
شكرانه بده كه خون بهاى تو منم
|
پس عرض مىكنم : در فقره دعاء صحيفه سجاديه است كه حضرت على بن
الحسين عليهالسلام مىفرمايد : « إلهى! اعتَذِرُ إليكَ مِن مَظلومٍ قَد ظُلِمَ بحَضرتى فَلَم أنصُرْهُ »(1) يعنى :
اى خداى من ! به سوى تو معذرت مىخواهم از مظلومى كه به حضور من ظلم كرده شود
و من او را يارى نكنم .
هان هان ! چگونه مىشود خداوند عادل كه سلطان قاهر و منتقم حقيقى است در دار
دنيا از خون اين مظلوم مقتول مذبوح بگذرد و خود متولّى و متصدّى قصاص و انتقام
نشود .
و در حديث است : « اگر اهل آسمانها و زمينها شريك در خون مرد مسلمانى شوند
خداوند همه ايشان را به روهاى ايشان به آتش مىاندازد »(2) .
در وجوه مظلوميت جناب سيدالشهداء عليهالسلام
و در حين تحرير براى اشتداد و حزن خوانندگان و اشتعال اندوه شيعيان ده وجه براى
1. الصحيفة السجادية الكاملة : 188 دعاى 38 .
2. روضة الواعظين : 461 ، بحار 104/382 ح 70 ، مستدرك الوسائل 18/212 ح 22531 ، قريب به
آن در ثواب الاعمال : 279 .
(134) جنة النعيم / ج 2
مظلوميت سيد مظلومان ـ ارواحنا وارواح العالمين له الفداء ـ بخاطر آوردم :
اول : همان قتل صبر است كه حضرت باقر عليهالسلام فرمودند : قُتِلَ جَدّى الحسينُ بِالسّيف
والخَشَبِ والحِجَارةِ والعَصا ، وبعدَ ذلك . . إلى آخره(1) .
و نمىدانم حضرت على بن الحسين عليهالسلام فرمود : « وكَفى بذلك فَخْراً » براى اين بود كه
فرزند آن بزرگوار است يا براى آن كه پدر بزرگوارش را بدين گونه شهيد كردند يا آن كه
فخر براى آن سيد مظلوم شهيد بود كه بدين گونه به عزّ شهادت فائز گرديد .
پس بايد گفت هر كس در راه خدا به صعبترين كشتنها كشته شود او را فخرى ديگر
است و اجرى زيادتر ، و اين قسم قتل براى هيچ يك از انبياء و ائمه هدى عليهمالسلام ميسّر نشد .
بلى حضرت يحيى عليهالسلام مظلوم بود و مقتول شد از روى ظلم و عدوان ، اما بدين گونه نبوده
است ، و كسى مانند مظلومى وى نشنيده است ، بلى :
عشق تو منسوخ كرد ذكر اوائل
|
مصيبة الحسين أعظم المصائب
|
در دفاع آن جناب قبل از ظهر و جهاد بعد از ظهر
بر حسب فرموده حضرت نبوى صلىاللهعليهوآلهوسلم
دوم : در جهاد ، علماء اعلام فرمودهاند : مجاهدين و مقاتلين پيش از ظهر شروع به
جهاد و قتال ننمايند ، بلكه وقت عصر ممدوح است تا آن كه مقاتله طول نكشد و مستأصل
نشوند ، و شب حائل شود بين ايشان .
و اهل كوفه به امر عمر بن سعد قدر قليلى از روز عاشوراء كه گذشت توجّه به خيام مهر
احتشام نمودند و در حمله اوليه پنجاه نفر از اصحاب و ياران آن بزرگوار را شهيد كردند
و بر سوزش و حرقه قلوب عيالات محمّديه وبنات مرتضويه افزودند ، و بر اين عمل شنيع
1. در روايتى از امام باقر عليهالسلام مروى در كافى 6/452 ح 9 چنين آمده : « قتل الحسين بن على عليهماالسلام
وعليه جبة خز وكناء فوجدوا فيها ثلاثة و ستين من بين ضربة بالسيف و طعنة بالرمح أو رمية
بالسهم » .
روح و ريحان نهم (135)
كبائر كثيره عديده مرتكب شدند كه اعظم آنها خوف و وحشت نسوان و قتل مشايخ
و جوانان از ايشان بود .
پس بنگر چگونه آن بزرگوار مقهور و محصور آن فقره لئام گرديد و در مقام دفاع و طرد
ايشان برآمد و حمايت از عترت نبويه فرمود ، و از ايشان منفك نگشت تا آن كه حقّ جهاد
را بعد از اداء فريضه ظهر مقرر داشت از آن كه خواست تمام مستحبّات جهاد را بجا آورده
باشد .
پس عرض مىكنم : از ابتداء روز عاشوراء كه ابن سعد با تيراندازان حمله آوردند به
سوى خيام سيد انام ، بناى آن بزرگوار بر دفاع بود ، و هنوز به مبارزت اقدام ننموده بودند و
مىفرمود : « من كراهت دارم ابتدا به قتال نمايم » .
و صاحب « مناقب »(1) و ابن اثير فرمودهاند : اول قتيل از مبارزين حرّ بن يزيد رياحى
بود چنانكه خدمت آن بزرگوار عرض كرد : فَأْذَن لى لأكونَ أولَ قَتيلٍ بين يديك واولَ مَن
يُصافِحُ جَدَّك غداً .
وقبل از شهادت حر بن يزيد از عبارتى كه در « بحار الأنوار »(2) نقل شده معلوم مىشود
پنجاه نفر در رميه و حمله اولى كشته شدند ، و آن عبارت را مىنويسم : قيل : فلمّا رَمَوهُم قَلَّ
أصحابُ الحسينِ عليهالسلام ، وقُتِلَ فى هذهِ الحملة خمسون رجُلاً .
و سيّد طاب ثراه در « لهوف »(3) فرمود : جناب سيد الشهداء به اصحاب اطياب فرمود :
« قُوموا رَحِمَكُمُ اللّهُ إلى المَوْتِ الَّذى لابُدَّ مِنْهُ فَإنَّ هذِهِ السِّهامَ رُسُلُ القَوْمِ إلَيْكُمْ » فاقتَتَلُوا ساعَةً مِنَ
النَّهارِ حَمْلَةً وَحَ%D